در اصل دیذه بان و معرب شده است. (از تاج العروس). دیدب، نگاهبان که معرب است. (از منتهی الارب). رقیب. (اقرب الموارد). ج، دیادبه. (یادداشت مؤلف) ، طلیعه (فارسی و معرب) : دیدبان المراکب، راهنمای آن. (از اقرب الموارد). طلایه. دیدبان ودیذبان به معنی طلایۀ فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 141). در اصل دیذه بان بود و چون معرب گردید ذال بدال تبدیل شد و حرکت آن تغییر یافت. (از تاج العروس). ادی شیر گوید که مرکب از ’دید’ بمعنی نگاه و ’بان’ بمعنی صاحب است. (الالفاظ الفارسیه المعربه)
در اصل دیذه بان و معرب شده است. (از تاج العروس). دیدب، نگاهبان که معرب است. (از منتهی الارب). رقیب. (اقرب الموارد). ج، دیادبه. (یادداشت مؤلف) ، طلیعه (فارسی و معرب) : دیدبان المراکب، راهنمای آن. (از اقرب الموارد). طلایه. دیدبان ودیذبان به معنی طلایۀ فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 141). در اصل دیذه بان بود و چون معرب گردید ذال بدال تبدیل شد و حرکت آن تغییر یافت. (از تاج العروس). ادی شیر گوید که مرکب از ’دید’ بمعنی نگاه و ’بان’ بمعنی صاحب است. (الالفاظ الفارسیه المعربه)
مرکّب از: دید + بان، پسوند حفاظت، دیده بان. دیدوان. شخصی را گویندکه بر جای بلند مانند سر کوه و بالای کشتی نشیند و هرچه از دور بیند خبر دهد و او را بعربی ربیئه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کسی که بالای بلندی نشسته آمدن دشمن را می پاید. (فرهنگ نظام)، دیده دار. (جهانگیری)، شخصی که بر جای بلند نشسته نظر در اطراف گمارد و از آمدن فوج دشمن قلعه نشینان را خبر میداده. (غیاث) (بهار عجم) (آنندراج)، دیده. دیده بان: فرستاد بر هر سویی دیدبان چنان چون بد آیین آزادگان. دقیقی. سپهدارشان دیدبان برگزید فرستاد و دیده بدیده رسید. دقیقی. روی شاددل با یکی کاروان بدان سان که نشناسدت دیدبان. فردوسی. یکی دیدبان آمد از دیدگاه سخن گفت با او ز ایران سپاه. فردوسی. سپه دیدبان کردش و پیشرو درفشش کشیدند و شد پیش گو. فردوسی. سپه را بدان دشت کرده یله طلایه نه و دیدبان بر گله. فردوسی. بروز اندرون دیدبان داشتی به تیره شبان پاسبان داشتی. فردوسی. چو از دیدگه دیدبان بنگرید بشب آتش و روز پر دود دید. فردوسی. نداند کسی راز و ساز جهان نبیند همی دیدبان در نهان. فردوسی. طلایه نه ودیدبان نیز نه بمرز اندرون مرزبان نیز نه. فردوسی. همان دیدبان دار و هم پاسبان نگهبان لشکر بروز و شبان. فردوسی. دیدبانش اگر رغبت کردی بوسه بر لب زهره دادی. (ترجمه تاریخ یمینی)، از بلندیش فرق نتوان کرد آتش دیدبان ز جرم زحل. ؟ (از ترجمه تاریخ یمینی)، دیدبان عقل را بربند چشم چشم بندش آنچه میدانی بخواه. خاقانی. برق تیغش دیدبان در ملک و دین ابر جودش میزبان در شرق و غرب. خاقانی. خاص بهر لشکرش بر ساخت چرخ ترک و هند و دیدبان در شرق و غرب. خاقانی. در کمین شرق زال زر هنوز پر عنقا دیدبان بنمود صبح. خاقانی. - دیدبان بام چارم، کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا) : دیدبان بام چارم چرخ را نعل اسبش کحل عیسی سای بود. خاقانی. ، پاسبان و نگاهبان، قراول و ربیئه (طلایه)، (ناظم الاطباء) ، جاسوس. (آنندراج) (بهار عجم) (غیاث)
مُرَکَّب اَز: دید + بان، پسوند حفاظت، دیده بان. دیدوان. شخصی را گویندکه بر جای بلند مانند سر کوه و بالای کشتی نشیند و هرچه از دور بیند خبر دهد و او را بعربی ربیئه خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء)، کسی که بالای بلندی نشسته آمدن دشمن را می پاید. (فرهنگ نظام)، دیده دار. (جهانگیری)، شخصی که بر جای بلند نشسته نظر در اطراف گمارد و از آمدن فوج دشمن قلعه نشینان را خبر میداده. (غیاث) (بهار عجم) (آنندراج)، دیده. دیده بان: فرستاد بر هر سویی دیدبان چنان چون بد آیین آزادگان. دقیقی. سپهدارشان دیدبان برگزید فرستاد و دیده بدیده رسید. دقیقی. روی شاددل با یکی کاروان بدان سان که نشناسدت دیدبان. فردوسی. یکی دیدبان آمد از دیدگاه سخن گفت با او ز ایران سپاه. فردوسی. سپه دیدبان کردش و پیشرو درفشش کشیدند و شد پیش گو. فردوسی. سپه را بدان دشت کرده یله طلایه نه و دیدبان بر گله. فردوسی. بروز اندرون دیدبان داشتی به تیره شبان پاسبان داشتی. فردوسی. چو از دیدگه دیدبان بنگرید بشب آتش و روز پر دود دید. فردوسی. نداند کسی راز و ساز جهان نبیند همی دیدبان در نهان. فردوسی. طلایه نه ودیدبان نیز نه بمرز اندرون مرزبان نیز نه. فردوسی. همان دیدبان دار و هم پاسبان نگهبان لشکر بروز و شبان. فردوسی. دیدبانش اگر رغبت کردی بوسه بر لب زهره دادی. (ترجمه تاریخ یمینی)، از بلندیش فرق نتوان کرد آتش دیدبان ز جرم زحل. ؟ (از ترجمه تاریخ یمینی)، دیدبان عقل را بربند چشم چشم بندش آنچه میدانی بخواه. خاقانی. برق تیغش دیدبان در ملک و دین ابر جودش میزبان در شرق و غرب. خاقانی. خاص بهر لشکرش بر ساخت چرخ ترک و هند و دیدبان در شرق و غرب. خاقانی. در کمین شرق زال زر هنوز پر عنقا دیدبان بنمود صبح. خاقانی. - دیدبان بام چارم، کنایه از آفتاب است. (انجمن آرا) : دیدبان بام چارم چرخ را نعل اسبش کحل عیسی سای بود. خاقانی. ، پاسبان و نگاهبان، قراول و ربیئه (طلایه)، (ناظم الاطباء) ، جاسوس. (آنندراج) (بهار عجم) (غیاث)
ددان. مطابق العلا. نام محلی است در حجاز عربستان سعودی که در تورات از آن یاد شده است و العلا واحه ای است در قسمت شمالی حجاز عربستان سعودی که در قدیم پاسگاه اصلی شمالی دولت سبا بود و در اطراف آن کتیبه های فراوان مربوط به تمدن عرب قبل از اسلام کشف شده است. (از دائره المعارف فارسی). شهر زیبایی بوده است در راه بلقا از ناحیۀ حجاز. (از معجم البلدان)
ددان. مطابق العلا. نام محلی است در حجاز عربستان سعودی که در تورات از آن یاد شده است و العلا واحه ای است در قسمت شمالی حجاز عربستان سعودی که در قدیم پاسگاه اصلی شمالی دولت سبا بود و در اطراف آن کتیبه های فراوان مربوط به تمدن عرب قبل از اسلام کشف شده است. (از دائره المعارف فارسی). شهر زیبایی بوده است در راه بلقا از ناحیۀ حجاز. (از معجم البلدان)
بازی است مرعرب را. (منتهی الارب). لهو. (اقرب الموارد) ، بازی و تفرج و سرگرمی. (ناظم الاطباء) ، بازیچه. (ناظم الاطباء). اما دو معنی اخیر در فرهنگهای معتبر عربی دیده نشد
بازی است مرعرب را. (منتهی الارب). لهو. (اقرب الموارد) ، بازی و تفرج و سرگرمی. (ناظم الاطباء) ، بازیچه. (ناظم الاطباء). اما دو معنی اخیر در فرهنگهای معتبر عربی دیده نشد