جدول جو
جدول جو

معنی دید - جستجوی لغت در جدول جو

دید
دیدن، کنایه از نگاه، نظر، کنایه از قوۀ بینایی
دید زدن: برآورد کردن حاصل زراعت یا چیز دیگر، تعیین بها و ارزش چیزی به تخمین
دید و بازدید: دید و وادید به خانۀ همدیگر رفتن و یکدیگر را ملاقات کردن
تصویری از دید
تصویر دید
فرهنگ فارسی عمید
دید
(قَ وُ کَ دَ)
اسم از دیدن. نظاره و تماشا. (آنندراج). دیدن. رؤیت کردن و با کلماتی مانند بازدید. روادید. دیودید. صلاحدید. صوابدید. مصلحت دید ترکیب شود. (یادداشت مؤلف) :
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست.
مولوی.
مانع آید او ز دید آفتاب
چونکه گردش رفت شد صافی و ناب.
مولوی.
چون تو جبر او نمی بینی مگو
ور همی بینی نشان دید کو.
مولوی.
سایۀ او را نبود امکان دید
همچو عنقا وصف اورا می شنید.
مولوی.
، زیارت. دیدن. مقابل بازدید در ترکیب دید و بازدید. (یادداشت مؤلف) : چون بیاسود (حضرت رضا) مأمون خلیفه در شب بدید او رفت. (تاریخ بیهقی)،
{{اسم مصدر}} بینایی. قوت نظر. سو. دید چشم. بینش دیدار. قوت دیدار، فلان دید چشمش کم شده است. ماشأاﷲ دید خوبی دارید. دید چشم من کم شده است. (یادداشت مؤلف) :
بچشم اندرم دید از رون تست
بجسم اندرم جنبش از سون تست.
عنصری.
کردار تو در جسم جوانمردی جان است
دیدار تو در چشم خردمندی دید است.
ابوالفرج رونی.
گر نبودی نیل را آن نور و دید
از چه قبطی را ز سبطی می گزید.
مولوی.
، بصر. چشم. عین. (یادداشت مؤلف) :
کور را آیینه گوش آمد نه دید.
مولوی.
، در اصطلاح عرفا بصیرت و مشاهده با چشم دل:
دیدۀ ما چون بسی علت در اوست
رو فنا کن دید خود در دید دوست.
مولوی.
دید ما را دید او نعم العوض
هست اندر دید او کلی غرض.
مولوی.
مثنوی پویان کشنده ناپدید
ناپدید از جاهلی کش نیست دید.
مولوی.
دیدۀ غیبت چو غیب است اوستاد
کم مبادا این جهان این دید و داد.
مولوی.
آنها که منکر دید تواند (حق تعالی) ترا نشناخته اند. (کتاب المعارف). تا دید نباشد معیت محال باشد. (کتاب المعارف). سوز و آتش جان ابراهیم زیاده شد و دردش بر درد بیفزود تا این چه حال است و آن حال یکی صد شد و ندانست که از چه شنید و نشناخت که امروز چه دید. (تذکرهالاولیاء عطار). تواضع شکستی بود و سر نهادن در این راه و در کارها دید ناآوردن. (اسرارالتوحید چ بهمنیار ص 650).
نابینا را عشق کند صاحب دید
توفیق از اوست مابقی گفت و شنید.
قدسی.
- اهل دید، اهل بصیرت. اهل معنی. بینادل. بصیر. بینا:
ز چشمش خوبتر چشمی ندیدند
چنین دیدند مردم کهل دیدند.
کاتبی.
، تخمین کردن. تخمین. برآورد. حدس. حزر. خرص. بگمان اندازه کردن. اجترام: به دیدشما این گندم چند خروار است. (یادداشت مؤلف) :
حق بدور و نوبت این تأیید را
می نماید اهل ظن و دید را.
مولوی.
- دید زدن، تخمین زدن. برآورد کردن. رجوع به این ترکیب در جای خود شود
لغت نامه دهخدا
دید
(دَ)
بازی. (منتهی الارب). ددن. ددن. دیدان. (منتهی الارب). و رجوع به ددن و دیدان و اقرب الموارد ذیل دد شود
لغت نامه دهخدا
دید
نظاره، تماشا، دیدن، رویت کردن
تصویری از دید
تصویر دید
فرهنگ لغت هوشیار
دید
دیدن، رؤیت کردن
تصویری از دید
تصویر دید
فرهنگ فارسی معین
دید
بینایی، نظر، تخمین، حدس
تصویری از دید
تصویر دید
فرهنگ فارسی معین
دید
رویت
تصویری از دید
تصویر دید
فرهنگ واژه فارسی سره
دید
آگاهی، بینش، رویت، نظر، نگرش، باصره، بینایی، دیدار، مشاهده، ملاحظه، نظاره، نگاه، لحاظ، منظر
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیدن
تصویر دیدن
نگاه کردن، نگریستن، دیدار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیده
تصویر دیده
نگاه کرده شده، مشاهده شده، کنایه از مردمک چشم، کنایه از چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
خوی، عادت، دأب، روش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیده
تصویر دیده
مردمک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
نگریستن، رویت کردن، نگاه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیدب
تصویر دیدب
گور خر، دیده بان، پیشسده (طلیعه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
((دَ دَ))
خوی، عادت، روش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیده
تصویر دیده
چشم، عین، جمع دیدگان، رؤیت شده، منظور، نگاه، نظر، مردمک چشم
دیده سپید کردن: کنایه از کور شدن از شدت چشم به راهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
((دَ))
نگاه کردن، زیارت کردن، عیادت کردن، صلاح دانستن، مصلحت دیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
View, Behold, See, Sight
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
contempler, voir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
aanschouwen, zien
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
görmek
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
보다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
見る
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
לראות
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
देखना , देखना , देखना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
melihat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
увидеть , видеть , видеть
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
erblicken, sehen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
contemplar, ver
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
contemplare, vedere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
contemplar, ver
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
看到 , 看
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
oglądać, widzieć
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
побачити , бачити
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دیدن
تصویر دیدن
tazama, kuona
دیکشنری فارسی به سواحیلی