جدول جو
جدول جو

معنی دیباچه - جستجوی لغت در جدول جو

دیباچه
مقدمه، شرحی که در اول کتاب نوشته شود
کنایه از روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، رخساره، گردماه، رخسار، غرّه، وجنات، محیّا، لچ، چیچک، دیمر، دیمه، خدّ، عارض، عذار، دیباجه، چهر، سج برای مثال شکسته دل آمد بر خواجه باز / عیان کرده اشکش به دیباچه راز (سعدی۳ - ۳۶۵)
تصویری از دیباچه
تصویر دیباچه
فرهنگ فارسی عمید
دیباچه
(چَ / چِ)
دیباجه (از: دیبا + چه، پسوند تصغیر، (از غیاث) (آنندراج). معرب آن دیباجه. (دزی ج 1ص 421). تصرفی است در دیباجۀ معرب بقیاس نادرست. نوعی از جامۀ ابریشمین که قباچۀ سلاطین به آن باشد که بجواهر مکلل سازند و آن از لوازم لباس پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج). رجوع به دیباجه شود:
گرمن آنم که چو دیباچۀ نو بودم
چون که امروز چو خفتانۀ خلقانم.
ناصرخسرو.
، (مأخوذ از دیباجه تازی) پوست رخ. (یادداشت مؤلف). روی. رخسار. رخ. دیباجه. خد. وجه. (یادداشت بخط مؤلف). روگاه، دو دیباجه، دو رخ: لوثی شنیع بدین سبب بر دیباچۀ شرف و نسب و جمال حال او نشست. (ترجمه تاریخ یمینی).
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرد اشکش بدیباچه راز.
سعدی.
بدیباچه بر اشک یاقوت خام
بحسرت ببارید و گفت ای غلام.
سعدی.
دیباچۀ صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است.
سعدی.
، به مناسبت آرایش، خطبۀ کتاب را نیز گویند و بعضی محققان نوشته اند که دیباچه با جیم عربی لفظ عربی است به معنی چهره و روی ورخساره و چون خطبۀ کتاب بمنزلۀ روی کتاب است لهذاخطبۀ کتاب را نیز مجازاً دیباچه گفتند و چون صاحب برهان و رشیدی نیز به یای مجهول و جیم فارسی نوشته اند پس از اینجا بخاطر میرسد که دیباچه به یای معروف وجیم معرب آن است و نیز بعضی محققان نوشته اند که مأخوذ از دیباج که معرب دیباه است بمناسبت زینت و رونق و حرف ’ها’ی مختفی در آخر لفظ دیباچه برای نسبت و مشابهت است. (غیاث) (از آنندراج). سر دفتر. عنوان. علوان. مقدمۀ کتاب. مقدمه. مدخل. سرآغاز. آنچه در آغاز کتاب یا نطقی برای تفهیم موضوع نویسند و یا گویند،عنونه، دیباچۀ کتاب نوشتن. (منتهی الارب) : و دیباچۀ آن را به القاب مجلس، مطرز گردانید. (کلیله و دمنه).
دیباچۀ دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج.
سوزنی.
جنس این علم ز دیباچۀ ادیان بدر است
من طراز از همه ادیان بخراسان یابم.
خاقانی.
نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچۀ کون و مکان.
خاقانی.
در بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیباچۀ فاتحه مرکز معمور است. (سندبادنامه ص 56).
دیباچۀ ما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است.
نظامی.
گزارندۀ نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم.
نظامی.
چون بیابد برده ای را خواجه ای
عرضه سازد از هنر دیباچه ای.
مولوی.
گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند
روی زیبای تو دیباچۀ اوراق آید.
سعدی.
دیباچۀ مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.
سعدی.
علی الخصوص که دیباچۀ همایونش
بنام سعد ابوبکر سعد بن زنگی است.
سعدی.
آشکار پیشکار و دیباچۀ نهان باشد. بقراط
لغت نامه دهخدا
دیباچه
مقدمه، شرحی که در اول کتاب نوشته شود، و بمعنی رخساره هم گویند
تصویری از دیباچه
تصویر دیباچه
فرهنگ لغت هوشیار
دیباچه
((چِ))
آغاز کتاب، مجموعه صحبت های بین شخصیت های یک نمایشنامه، دیباجه، مفرد دیباج
تصویری از دیباچه
تصویر دیباچه
فرهنگ فارسی معین
دیباچه
مقدمه
تصویری از دیباچه
تصویر دیباچه
فرهنگ واژه فارسی سره
دیباچه
سرآغاز، مدخل، مطلع، مقدمه
متضاد: موخره
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیباچهر
تصویر زیباچهر
(دخترانه)
آنکه چهره ای زیبا دارد، زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دنبالچه
تصویر دنبالچه
یک یا چند استخوان انتهای ستون فقرات، دمغازه، دنب غزه، دمبلیچه، دنبلیچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیباجه
تصویر دیباجه
دیباج، آغاز کتاب، مقدمۀ کتاب، دیباچه
روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، دیمه، سج، رخساره، محیّا، غرّه، عارض، دیباچه، خدّ، لچ، چهر، وجنات، گردماه، چیچک، دیمر، رخسار، عذار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیباجی
تصویر دیباجی
دیباگر، دیباباف، دیبافروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیرانه
تصویر دیرانه
دیرین، دیرینه، کهن، زمان دراز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیباگر
تصویر دیباگر
دیباباف، دیبافروش، دیباجی، دیباچی
فرهنگ فارسی عمید
دیباجی:
الا از آن لعاب که منسوج کلک تست
دیباچی قضا نکند پود و تار ملک،
انوری (از آنندراج)،
رجوع به دیباجی شود
لغت نامه دهخدا
(جَ)
دیباجه، بحسب لفظ مصغر دیباج است ودر اصل لغت فرس به معنی جامه ای است نیمچه از دیبای خسروانی مکلل که پوشش خاصۀ پادشاهان عجم بودی آن رابر بالای جامه های دیگر پوشیدندی و در هیچ پوشش چندان تکلف نکردندی که در دیباجه زیرا که آن یکی از علامات پادشاهی است مانند لواجه و سرسر و اکلیل و بعضی گفته اند که دیباجه قطعه ای است که روی کار دیبا باشد. (انجمن آرا ذیل دیبا) (آنندراج ذیل دیبا) ، روی. چهره. (مأخوذ از دیباجۀ تازی) :
آن دقوقی داشت خوش دیباجه ای
عاشق صاحب کرامت خواجه ای.
مولوی.
، خطبۀ کتاب را بطریق مجاز دیباجه خوانند به اعتبار آنکه زینت کتاب در آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). دیباجۀ کتاب. مقدمه کتاب: علی الفور دیباجۀ تألیفی در علم عروض و قوافی و فن نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 301).
دیباجۀ این خجسته دیبا
پیرایۀ این پرند زیبا.
سامانی کاشانی
یکی دیباج. (از اقرب الموارد). رخساره. (منتهی الارب) : دیباجه الخد، پوست رخ. (بحر الجواهر). روی آدمی. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی). دیباجۀ خد، پوست رخ و آن دو دیباجه است. (یادداشت مؤلف). یک رخ. (دهار) : فلان یصون دیباجته و یبذل دیباجته. در اینجا صیانت دیباجه کنایه از شرف نفس است و بذل دیباجه کنایه از دنأت آن است. (اقرب الموارد) : من بکی علی ذنبه فی الدنیا حرم اﷲ دیباجه وجهه علی جهنم. (حدیث) ، روی هر چه باشد. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی) ، دیباجه القصیده، مطلع قصیده: لهذه القصیده دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (اساس البلاغه.) ، دیباجه الکتاب، فاتحه الکتاب، یقال لهذا الکتاب دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (از اقرب الموارد). اول کتاب. (مقدمۀ لغت سید شریف جرجانی)
لغت نامه دهخدا
دیبه، دیبا، دیباج، نوعی از قماش گرانمایه است، (برهان)، مزیدعلیه دیبا، (غیاث)، همان دیبا و آن جامه ای است ابریشمین که آن را دیبا نیز گویند و تعریبش دیباج است، (شرفنامۀ منیری)، نوعی از قماش گرانبها و زردار، قماش از حریر الوان، (ناظم الاطباء) :
تابه دیماه شود کوه برنگ مصحف
تا بنوروز شود دشت برنگ دیباه،
فرخی،
ای سیاوخش بدیدار، به روم از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه،
فرخی،
کنون چنان شدم از برکت سخاش که من
بناز پوشم توزی و صدرۀ دیباه،
فرخی،
چرا دو چشم تو دیبای لعل پوش شده ست
اگر نپوشند ای دوست زاهدان دیباه،
مسعودسعد،
از کرم پدید آید بی آگهی کرم
چندین قصب و اطلس و خر و بز و دیباه،
سوزنی،
و رجوع به دیبا و دیباج شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ نِ)
میرزا طاهر شعری دیباچه نگار از منشیان میرزا آقاخان صدراعظم است و کتاب زیبای گنج شایگان را که شرح حال شعرایی است که صدر اعظم را مدح گفته اند با اشعار ایشان ذکر کرده و نام چهار شاهزاده و سی و نه نفر شاعر از جمله قاآنی و سروش و شهاب و غیره از اساتید و شرح حال خود مؤلف و محمدحسین راقم کتاب که جمعاً 45 ترجمه باشد یادآور است. این کتاب در سال 1272 هجری قمری در چاپ خانه رضاقلی خان هدایت بطبع رسیده. در حسن عبارت و حسن انتخاب اشعار و حسن چاپ در میان کتب چاپی فارسی در طراز اول قرار دارد. (از سبک شناسی بهار ج 3 ص 370، 334)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیواره
تصویر دیواره
کنار برافراشته و بالا آمده از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
دیبایی دیبا فروش منسوب به دیباج. آنکه دیبا و حریر بافد، آنچه که از دیبا و حریر بافته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
آخرین استخوان ستون مهره ای که در انسان از التیام 4 یا 5 مهره بوجود آمده. وجود این استخوان در انسان بجای دم در حیوانات میباشد. در جانوران تعداد مهره های استخوان دنبالچه متعدد است و آنها اسکلت دم را تشکیل میدهند
فرهنگ لغت هوشیار
دم، هر چیز مانند دم که در عقب چیزی باشد دم مانند، پی پس پیرو عقب عقبه، بقیه چیزی پس مانده، ضمیمه توضیح: به معنی اخیر لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیباذر
تصویر دیباذر
روز هشتم از هر ماه شمسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرانه
تصویر دیرانه
زمان دراز، کهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوانه
تصویر دیوانه
بیخرد، بیعقل، مجنون
فرهنگ لغت هوشیار
دیو کوچک، زالو، کرم گونه ای که در پشمینه ها افتد و تباه کند دیوک بید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دریاچه
تصویر دریاچه
مصغر دریا، آبی ایستاده، دریای کوچک و محدود و آبگیر
فرهنگ لغت هوشیار
درباب. در خصوص راجع به: من درباره تو مضایقه ندارم. توضیح لازم الاضافه است. در خصوص، ار بابت
فرهنگ لغت هوشیار
ادبمندانه مانند ادیبان: ادیبانه سخن گفت، ادبی مربوط بادبیات: بیانات ادیبانه
فرهنگ لغت هوشیار
واحد دیباج. یا دیباجه روم دیبای رومی حریر رومی، رومی چهره: آن دقوقی داشت خوش دبیاجه ای عاشق صاحب کرامت خواجه ای (مثنوی نیک 3 ص 110)، یا دیباجه کتاب (تالیف) مقدمه آن:) علی الفور دیباجه تالیفی در علم عروض و قوافی و فن و نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم (المعجم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوباره
تصویر دوباره
باز، ایضاً، دگربار
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی پارچه ابریشمین رنگین، دیدار زیبا روی صورت جمیل. یا دیبای پخته در پخته دیبایی که هیچ یک از تار و پودش خام نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوباله
تصویر دوباله
دارای دو بال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیباجه
تصویر دیباجه
((جِ))
آغاز کتاب، مجموعه صحبت های بین شخصیت های یک نمایشنامه، دیباچه، مفرد دیباج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنباله
تصویر دنباله
ادامه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درباره
تصویر درباره
در خصوص، در مورد، در رابطه، راجع به، درمورد، در باب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیواره
تصویر دیواره
ضلع
فرهنگ واژه فارسی سره