جدول جو
جدول جو

معنی دیباجه - جستجوی لغت در جدول جو

دیباجه
دیباج، آغاز کتاب، مقدمۀ کتاب، دیباچه
روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، دیمه، سج، رخساره، محیّا، غرّه، عارض، دیباچه، خدّ، لچ، چهر، وجنات، گردماه، چیچک، دیمر، رخسار، عذار
تصویری از دیباجه
تصویر دیباجه
فرهنگ فارسی عمید
دیباجه
(جَ)
دیباجه، بحسب لفظ مصغر دیباج است ودر اصل لغت فرس به معنی جامه ای است نیمچه از دیبای خسروانی مکلل که پوشش خاصۀ پادشاهان عجم بودی آن رابر بالای جامه های دیگر پوشیدندی و در هیچ پوشش چندان تکلف نکردندی که در دیباجه زیرا که آن یکی از علامات پادشاهی است مانند لواجه و سرسر و اکلیل و بعضی گفته اند که دیباجه قطعه ای است که روی کار دیبا باشد. (انجمن آرا ذیل دیبا) (آنندراج ذیل دیبا) ، روی. چهره. (مأخوذ از دیباجۀ تازی) :
آن دقوقی داشت خوش دیباجه ای
عاشق صاحب کرامت خواجه ای.
مولوی.
، خطبۀ کتاب را بطریق مجاز دیباجه خوانند به اعتبار آنکه زینت کتاب در آن است. (انجمن آرا) (آنندراج). دیباجۀ کتاب. مقدمه کتاب: علی الفور دیباجۀ تألیفی در علم عروض و قوافی و فن نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 301).
دیباجۀ این خجسته دیبا
پیرایۀ این پرند زیبا.
سامانی کاشانی
یکی دیباج. (از اقرب الموارد). رخساره. (منتهی الارب) : دیباجه الخد، پوست رخ. (بحر الجواهر). روی آدمی. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی). دیباجۀ خد، پوست رخ و آن دو دیباجه است. (یادداشت مؤلف). یک رخ. (دهار) : فلان یصون دیباجته و یبذل دیباجته. در اینجا صیانت دیباجه کنایه از شرف نفس است و بذل دیباجه کنایه از دنأت آن است. (اقرب الموارد) : من بکی علی ذنبه فی الدنیا حرم اﷲ دیباجه وجهه علی جهنم. (حدیث) ، روی هر چه باشد. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی) ، دیباجه القصیده، مطلع قصیده: لهذه القصیده دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (اساس البلاغه.) ، دیباجه الکتاب، فاتحه الکتاب، یقال لهذا الکتاب دیباجه حسنه اذا کانت محبره. (از اقرب الموارد). اول کتاب. (مقدمۀ لغت سید شریف جرجانی)
لغت نامه دهخدا
دیباجه
واحد دیباج. یا دیباجه روم دیبای رومی حریر رومی، رومی چهره: آن دقوقی داشت خوش دبیاجه ای عاشق صاحب کرامت خواجه ای (مثنوی نیک 3 ص 110)، یا دیباجه کتاب (تالیف) مقدمه آن:) علی الفور دیباجه تالیفی در علم عروض و قوافی و فن و نقد اشعار تازی و فارسی آغاز نهادم (المعجم)
فرهنگ لغت هوشیار
دیباجه
((جِ))
آغاز کتاب، مجموعه صحبت های بین شخصیت های یک نمایشنامه، دیباچه، مفرد دیباج
تصویری از دیباجه
تصویر دیباجه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیباج
تصویر دیباج
پارچۀ ابریشمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیباجی
تصویر دیباجی
دیباگر، دیباباف، دیبافروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیباچه
تصویر دیباچه
مقدمه، شرحی که در اول کتاب نوشته شود
کنایه از روی، چهره، صورت، سیما، گونه، رخ، رخساره، گردماه، رخسار، غرّه، وجنات، محیّا، لچ، چیچک، دیمر، دیمه، خدّ، عارض، عذار، دیباجه، چهر، سج برای مثال شکسته دل آمد بر خواجه باز / عیان کرده اشکش به دیباچه راز (سعدی۳ - ۳۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
مرکّب از: دیباج معرب دیبا، دیپاگ + ی نسبت، دیباباف را گویند یعنی هرچه از دیبا بافته شده باشد، (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)، منسوب به دیباج که صنعت ابریشم بافی و خرید و فروش آن را میرساند، (از انساب سمعانی)، دیباگری، دیبا فروش، (دهار) :
نقشبندیست کنون ابر بهار ای عجبی
که به دیباجی او روی زمین دیباج است،
مسعودسعد،
الاّ از آن لعاب که منسوج کلک تست
دیباجی قضا نکند پود و تار ملک،
انوری،
تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوایی فرست،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
عده ای از خاندان رسول اکرم و غیره بدین نام ملقب بوده اند از جمله محمد بن عبداﷲ بن عمرو بن عثمان بن عفان، مادرش فاطمه دختر امام حسین (ع)، اسماعیل بن ابراهیم العمر بن الحسن بن علی و محمد بن المنذربن الزبیربن العوام ووجه تسمیۀ ایشان جمال و ملاحت ایشان بوده است، (از تاج العروس)، محمد بن جعفر ملقب بوده است به دیباج بسبب تازگی و گشادگی و خوبرویی او، (تاریخ قم ص 223)
لغت نامه دهخدا
جامه ای که تار و پود آن از حریر باشد، یکی آن دیباجه، فارسی معرب است، (از اقرب الموارد)، مؤلف تاج العروس گوید ذکر این کلمه در احادیث بمعنای جامه های ابریشمی آمده است و از کلمه دیبای یا دیبا معرب شده و ’ج’ درآخر آن اضافه شده است و در شفاءالغلیل آورده است که کلمه دیباج معرب دیوباف، بافتۀ (دیو = جن) و جمع واژۀ آن دیابیج و دبابیج است و ابن جنی بر اساس همین جمع احتمال داده است که اصل کلمه ’دبابیج’ دباج بوده که بجهت ثقل ’ب’ بدل به ’ی’ شده است و بصورت دیابیج درآمده است، اما در دائره المعارف اسلامی آمده است که این کلمه معرب از دیبا یا دیباه فارسی است و قول ارجح آن است که این کلمه ابتدا از طریق زبان آرامی وارد زبان عربی شده است و کلمه دیباج قبل از اسلام شناخته شده بوده بدلیل آنکه در اشعار حسان بن ثابت یاد شده است و چون دیباج مشهور و زیبا و خوش منظر بوده است لذا این کلمه و کلمه دیباجه را از برای مطلع قصیده یاآغاز کتاب استعاره نموده اند، (از دایره المعارف اسلامی)، دیباه، معرب از فارسی، (منتهی الارب)، الدیباج اعجمی معرب و قدتکلمت به العرب، (المعرب جوالیقی ص 149)، نوعی از جامه است و لغتی مولد است، (از لسان العرب)، معرب دیباه و دیباه بزیادت هاء همین دیبا است و رسالۀ معربات نوشته که دیباج معرب دیبا است بزیادت کردن جیم در آخر، (از غیاث) (از آنندراج) :
دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را
دیباج شله شله بر از طاقت و یسار،
عسجدی،
عنکبوت آمد آنگاه چو نساجی
سر هر تاجی پوشید به دیباجی،
منوچهری،
دیباچۀ دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج،
سوزنی،
و جامه های دیباج زربافته درو پوشانیدند، (تاریخ قم ص 302)، ابن مسعود کلمه دیباج را بر حوامیم یا حامیم های قرآن اطلاق نموده است و آن سوره ها عبارتند از: سورۀ المؤمن، فصلت، شوری، زخرف، دخان، جاثیه و احقاف، (از تاج العروس)، نوعی از خط عربی، (ابن الندیم)، شتر مادۀ جوان، (از تاج العروس) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَهَْ وَ)
کسی که دیباجۀ کتاب را تألیف میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شاعری باستانی است و یک بیت از شعر او در لغت نامۀ اسدی به شاهد آمده است، (یادداشت مؤلف) :
بسی خسرو نامور پیش از او
شدستند زی بندر شاریان،
دیباجی،
رجوع به ماده بعد شود
ابوالطیب محمد بن جعفر بن المهلب، نسبت وی منسوب به صنعت دیباج است، (از تاج العروس)
لقب ابن المطرف، (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
دیباجه (از: دیبا + چه، پسوند تصغیر، (از غیاث) (آنندراج). معرب آن دیباجه. (دزی ج 1ص 421). تصرفی است در دیباجۀ معرب بقیاس نادرست. نوعی از جامۀ ابریشمین که قباچۀ سلاطین به آن باشد که بجواهر مکلل سازند و آن از لوازم لباس پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج). رجوع به دیباجه شود:
گرمن آنم که چو دیباچۀ نو بودم
چون که امروز چو خفتانۀ خلقانم.
ناصرخسرو.
، (مأخوذ از دیباجه تازی) پوست رخ. (یادداشت مؤلف). روی. رخسار. رخ. دیباجه. خد. وجه. (یادداشت بخط مؤلف). روگاه، دو دیباجه، دو رخ: لوثی شنیع بدین سبب بر دیباچۀ شرف و نسب و جمال حال او نشست. (ترجمه تاریخ یمینی).
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرد اشکش بدیباچه راز.
سعدی.
بدیباچه بر اشک یاقوت خام
بحسرت ببارید و گفت ای غلام.
سعدی.
دیباچۀ صورت بدیعت
عنوان کمال حسن ذات است.
سعدی.
، به مناسبت آرایش، خطبۀ کتاب را نیز گویند و بعضی محققان نوشته اند که دیباچه با جیم عربی لفظ عربی است به معنی چهره و روی ورخساره و چون خطبۀ کتاب بمنزلۀ روی کتاب است لهذاخطبۀ کتاب را نیز مجازاً دیباچه گفتند و چون صاحب برهان و رشیدی نیز به یای مجهول و جیم فارسی نوشته اند پس از اینجا بخاطر میرسد که دیباچه به یای معروف وجیم معرب آن است و نیز بعضی محققان نوشته اند که مأخوذ از دیباج که معرب دیباه است بمناسبت زینت و رونق و حرف ’ها’ی مختفی در آخر لفظ دیباچه برای نسبت و مشابهت است. (غیاث) (از آنندراج). سر دفتر. عنوان. علوان. مقدمۀ کتاب. مقدمه. مدخل. سرآغاز. آنچه در آغاز کتاب یا نطقی برای تفهیم موضوع نویسند و یا گویند،عنونه، دیباچۀ کتاب نوشتن. (منتهی الارب) : و دیباچۀ آن را به القاب مجلس، مطرز گردانید. (کلیله و دمنه).
دیباچۀ دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج.
سوزنی.
جنس این علم ز دیباچۀ ادیان بدر است
من طراز از همه ادیان بخراسان یابم.
خاقانی.
نعش و پرن بافته در نظم و نثر
ساخته دیباچۀ کون و مکان.
خاقانی.
در بلاد کشمیر که فهرست سواد ربع مسکون و دیباچۀ فاتحه مرکز معمور است. (سندبادنامه ص 56).
دیباچۀ ما که در نورد است
نز بهر هوی و خواب و خورد است.
نظامی.
گزارندۀ نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم.
نظامی.
چون بیابد برده ای را خواجه ای
عرضه سازد از هنر دیباچه ای.
مولوی.
گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند
روی زیبای تو دیباچۀ اوراق آید.
سعدی.
دیباچۀ مروت و دیوان معرفت
لشکرکش فتوت و سردار اتقیا.
سعدی.
علی الخصوص که دیباچۀ همایونش
بنام سعد ابوبکر سعد بن زنگی است.
سعدی.
آشکار پیشکار و دیباچۀ نهان باشد. بقراط
لغت نامه دهخدا
دیبه، دیبا، دیباج، نوعی از قماش گرانمایه است، (برهان)، مزیدعلیه دیبا، (غیاث)، همان دیبا و آن جامه ای است ابریشمین که آن را دیبا نیز گویند و تعریبش دیباج است، (شرفنامۀ منیری)، نوعی از قماش گرانبها و زردار، قماش از حریر الوان، (ناظم الاطباء) :
تابه دیماه شود کوه برنگ مصحف
تا بنوروز شود دشت برنگ دیباه،
فرخی،
ای سیاوخش بدیدار، به روم از پی فال
صورت روی تو بافند همی بر دیباه،
فرخی،
کنون چنان شدم از برکت سخاش که من
بناز پوشم توزی و صدرۀ دیباه،
فرخی،
چرا دو چشم تو دیبای لعل پوش شده ست
اگر نپوشند ای دوست زاهدان دیباه،
مسعودسعد،
از کرم پدید آید بی آگهی کرم
چندین قصب و اطلس و خر و بز و دیباه،
سوزنی،
و رجوع به دیبا و دیباج شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صورتی است از دیباج. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
ادبمندانه مانند ادیبان: ادیبانه سخن گفت، ادبی مربوط بادبیات: بیانات ادیبانه
فرهنگ لغت هوشیار
درباب. در خصوص راجع به: من درباره تو مضایقه ندارم. توضیح لازم الاضافه است. در خصوص، ار بابت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیواره
تصویر دیواره
کنار برافراشته و بالا آمده از هر چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیباجه الکتاب
تصویر دیباجه الکتاب
پیشگفتار سر آغاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیباجه المعاهده
تصویر دیباجه المعاهده
پیشگفت پیمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیباجه الوجه
تصویر دیباجه الوجه
پرند چهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوانه
تصویر دیوانه
بیخرد، بیعقل، مجنون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیرانه
تصویر دیرانه
زمان دراز، کهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیباج
تصویر دیباج
پارچه ابریشمی
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی پارچه ابریشمین رنگین، دیدار زیبا روی صورت جمیل. یا دیبای پخته در پخته دیبایی که هیچ یک از تار و پودش خام نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
دیبایی دیبا فروش منسوب به دیباج. آنکه دیبا و حریر بافد، آنچه که از دیبا و حریر بافته شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیباچه
تصویر دیباچه
مقدمه، شرحی که در اول کتاب نوشته شود، و بمعنی رخساره هم گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیباذر
تصویر دیباذر
روز هشتم از هر ماه شمسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیباج
تصویر دیباج
دیبا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیباچه
تصویر دیباچه
((چِ))
آغاز کتاب، مجموعه صحبت های بین شخصیت های یک نمایشنامه، دیباجه، مفرد دیباج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درباره
تصویر درباره
در خصوص، در مورد، در رابطه، راجع به، درمورد، در باب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دنباله
تصویر دنباله
ادامه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیواره
تصویر دیواره
ضلع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیباچه
تصویر دیباچه
مقدمه
فرهنگ واژه فارسی سره
سرآغاز، مدخل، مطلع، مقدمه
متضاد: موخره
فرهنگ واژه مترادف متضاد