خود. خویش. شخص. شخص او. (ناظم الاطباء). ذات خود: نزد تو آماده بد و آراسته منگ او را خویشتن پیراسته. رودکی. مکن خویشتن از ره راست گم. رودکی. بیاموز تا بد نیایدت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور بلخی. گر کس بودی که زی توام بفکندی خویشتن اندر نهادمی بفلاخن. بوشکور (از فرهنگ اسدی نخجوانی). آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد. ابوشکور بلخی. که یارد داشت با او خویشتن راست نباید بود مردم را هزاکا. دقیقی. آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند. منجیک. ای سند چو استرچه نشینی تو بر استر چون خویشتنی را نکند مرد مسخر. منجیک. ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته. کسائی. یکی را همی برد با خویشتن ورا راهبر بود از انجمن. فردوسی. بجان و تن خویشتن دار گوش نگهدار ازین شیرمردان تو هوش. فردوسی. که تا برگرایم یکی خویشتن نمایم بدین شاه نیروی تن. فردوسی. آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن. بهرامی. بندیان داشت بی پناه و زوار برد با خویشتن بجمله براه. عنصری. سوی رز باید رفتن بصبوح خویشتن کردن مستان و خراب. منوچهری. چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز بشب ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن. منوچهری. خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن. منوچهری. امیر او را بخویشتن خواند و در آغوش گرفت. (تاریخ بیهقی). از خویشتن نامه ای نویس و مصرح بازنمای که از برای وزارت... خوانده شده است. (تاریخ بیهقی). خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز بد چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه بر قضا. ناصرخسرو. من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرضه کنم. (کلیله و دمنه). هر که یاقوت بخویشتن دارد گرانبار نگردد. (کلیله و دمنه). و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه). هر که نفسی شریف دارد خویشتن از محل وضیع بمنزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). نسبت از خویشتن کنم چو گهر نه چو خاکسترم کز آتش زاد. ؟ (از کلیله و دمنه). صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی. خاقانی. با خویشتن بساز وز کس مردمی مجوی کان کو فرشته بود کنون اهرمن وش است. خاقانی. خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن. خاقانی. و بعد از آن بخویشتن نیزبرفت. ؟ (جهانگشای جوینی). چون یقینت نیست آن باد حسن تو چرا بر باد دادی خویشتن. مولوی. تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی. سعدی. همه از دست غیر می نالند سعدی از دست خویشتن فریاد. سعدی. که نادان کند حیف بر خویشتن. سعدی (بوستان). بدام زلف تو دل مبتلای خویشتن است بکش بغمزه که اینش سزای خویشتن است. حافظ. مروب خانه ارباب بیمروت دهر که گنج عافیتت در سرای خویشتن است. حافظ. بجانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع شبان تیره مرادم فنای خویشتن است. حافظ. در مقامی که بیاد لب اومی نوشند سفله آنست که باشد خبر از خویشتنش. حافظ. خوش بجای خویشتن بود این نشست خسروی تا نشیند هر کسی اکنون بجای خویشتن. حافظ. چون ببینم ترا ز بیم حسود خویشتن را کلیک سازم زود. مظفری. - از خویشتن بردن، از خود بردن. بیهوش کردن. از خود بیخود ساختن: ترنگ کمانهای بازوشکن بسی خلق را برده از خویشتن. نظامی. - از خویشتن پر، مغرور. متکبر. خودپسند: مریز ای حکیم آستینهای در چو می بینی از خویشتن خواجه پر. سعدی. - از خویشتن بی خبر، از خود بی اطلاع. غیرواقف به حقیقت: بسی چون تو گردیدم اندر سفر بتان دیدم از خویشتن بیخبر. سعدی. - از خویشتن خبر داشتن، از خود باخبر بودن: که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد. سعدی. حریف دوست گر از خویشتن خبر دارد شراب صرف محبت نخورده است تمام. سعدی. - از خویشتن ستاندن، بیخبر ساختن. بیخود کردن. مست ومدهوش کردن. - با خویشتن آمدن، بخود آمدن: چون با خویشتن آمدم بر بالاتر شدم. (مجمل التواریخ والقصص). - بخویشتن رفتن، در خود فرورفتن. کنایه از مغرور شدن و بخود غره گشتن: هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او. سعدی. - بی خویشتن، بی خود: عقل بیخویشتن از عشق تو دیدن تا چند خویشتن بیدل و دل بیسر و سامان دیدن. سعدی. گرخسته دلی نعره زند بر سر کوئی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی. دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش همچنان یاد کن و تن بحضر باز آمد. سعدی. عاشق آنست که بیخویشتن از ذوق سماع پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید. سعدی. - بیخویشتنی، بیخودی. مدهوشی: مست بیخویشتن از خمر ظلومست و جهول مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی. سعدی. - خویشتن را نگاه داشتن، خود را بر کنار داشتن. (لغت ابوالفضل بیهقی). - ، عفاف ورزیدن
خود. خویش. شخص. شخص او. (ناظم الاطباء). ذات خود: نزد تو آماده بد و آراسته منگ او را خویشتن پیراسته. رودکی. مکن خویشتن از ره راست گم. رودکی. بیاموز تا بد نیایدت روز چو پروانه مر خویشتن را مسوز. ابوشکور بلخی. گر کس بودی که زی توام بفکندی خویشتن اندر نهادمی بفلاخن. بوشکور (از فرهنگ اسدی نخجوانی). آنکس که بر امیر در مرگ باز کرد بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد. ابوشکور بلخی. که یارد داشت با او خویشتن راست نباید بود مردم را هزاکا. دقیقی. آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند. منجیک. ای سند چو استرچه نشینی تو بر استر چون خویشتنی را نکند مرد مسخر. منجیک. ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته. کسائی. یکی را همی برد با خویشتن ورا راهبر بود از انجمن. فردوسی. بجان و تن خویشتن دار گوش نگهدار ازین شیرمردان تو هوش. فردوسی. که تا برگرایم یکی خویشتن نمایم بدین شاه نیروی تن. فردوسی. آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن. بهرامی. بندیان داشت بی پناه و زوار برد با خویشتن بجمله براه. عنصری. سوی رز باید رفتن بصبوح خویشتن کردن مستان و خراب. منوچهری. چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته ماغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. گر نیی کوکب چرا پیدا نگردی جز بشب ور نیی عاشق چرا گریی همی بر خویشتن. منوچهری. خویشتن سوزیم هر دو بر مراد دوستان دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن. منوچهری. امیر او را بخویشتن خواند و در آغوش گرفت. (تاریخ بیهقی). از خویشتن نامه ای نویس و مصرح بازنمای که از برای وزارت... خوانده شده است. (تاریخ بیهقی). خویشتن را چون فریبی چون نپرهیزی ز بد چون نهی چون خود کنی عصیان بهانه بر قضا. ناصرخسرو. من می خواهم که در این فرصت خویشتن را بر شیر عرضه کنم. (کلیله و دمنه). هر که یاقوت بخویشتن دارد گرانبار نگردد. (کلیله و دمنه). و هر کار که مانند آن بر خویشتن نپسندد در حق دیگران روا ندارد. (کلیله و دمنه). هر که نفسی شریف دارد خویشتن از محل وضیع بمنزلتی رفیع می رساند. (کلیله و دمنه). نسبت از خویشتن کنم چو گهر نه چو خاکسترم کز آتش زاد. ؟ (از کلیله و دمنه). صد هزاران دیده بایستی دل ریش مرا تا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی. خاقانی. با خویشتن بساز وز کس مردمی مجوی کان کو فرشته بود کنون اهرمن وش است. خاقانی. خویشتن همجنس خاقانی شمارند از سخن. خاقانی. و بعد از آن بخویشتن نیزبرفت. ؟ (جهانگشای جوینی). چون یقینت نیست آن باد حسن تو چرا بر باد دادی خویشتن. مولوی. تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیایی. سعدی. همه از دست غیر می نالند سعدی از دست خویشتن فریاد. سعدی. که نادان کند حیف بر خویشتن. سعدی (بوستان). بدام زلف تو دل مبتلای خویشتن است بکش بغمزه که اینش سزای خویشتن است. حافظ. مروب خانه ارباب بیمروت دهر که گنج عافیتت در سرای خویشتن است. حافظ. بجانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع شبان تیره مرادم فنای خویشتن است. حافظ. در مقامی که بیاد لب اومی نوشند سفله آنست که باشد خبر از خویشتنش. حافظ. خوش بجای خویشتن بود این نشست خسروی تا نشیند هر کسی اکنون بجای خویشتن. حافظ. چون ببینم ترا ز بیم حسود خویشتن را کلیک سازم زود. مظفری. - از خویشتن بردن، از خود بردن. بیهوش کردن. از خود بیخود ساختن: ترنگ کمانهای بازوشکن بسی خلق را برده از خویشتن. نظامی. - از خویشتن پر، مغرور. متکبر. خودپسند: مریز ای حکیم آستینهای در چو می بینی از خویشتن خواجه پر. سعدی. - از خویشتن بی خبر، از خود بی اطلاع. غیرواقف به حقیقت: بسی چون تو گردیدم اندر سفر بتان دیدم از خویشتن بیخبر. سعدی. - از خویشتن خبر داشتن، از خود باخبر بودن: که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد. سعدی. حریف دوست گر از خویشتن خبر دارد شراب صرف محبت نخورده است تمام. سعدی. - از خویشتن ستاندن، بیخبر ساختن. بیخود کردن. مست ومدهوش کردن. - با خویشتن آمدن، بخود آمدن: چون با خویشتن آمدم بر بالاتر شدم. (مجمل التواریخ والقصص). - بخویشتن رفتن، در خود فرورفتن. کنایه از مغرور شدن و بخود غره گشتن: هر که بخویشتن رود ره نبرد بسوی او بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او. سعدی. - بی خویشتن، بی خود: عقل بیخویشتن از عشق تو دیدن تا چند خویشتن بیدل و دل بیسر و سامان دیدن. سعدی. گرخسته دلی نعره زند بر سر کوئی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی. دل بیخویشتن و خاطر شورانگیزش همچنان یاد کن و تن بحضر باز آمد. سعدی. عاشق آنست که بیخویشتن از ذوق سماع پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید. سعدی. - بیخویشتنی، بیخودی. مدهوشی: مست بیخویشتن از خمر ظلومست و جهول مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی. سعدی. - خویشتن را نگاه داشتن، خود را بر کنار داشتن. (لغت ابوالفضل بیهقی). - ، عفاف ورزیدن
نوشتن. (برهان قاطع) تحریر کردن. نگاریدن: تا آنگاه که مضربان و حاسدان دل آن خداوند را بر ما درشت کردند و تضریب ها نگاشتند. (تاریخ بیهقی ص 214). چون کتاب اﷲ به سرخ و زردمی شاید نگاشت گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بی گمان. خاقانی. و دبیری... با کاغذ و قرصی مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 7). ، رسم کردن. ترسیم کردن. (یادداشت مؤلف) : و آنچ هست از شهرها آن است که ما بر صورت [یعنی اطلس جغرافیا] بنگاشتیم. (حدود العالم از یادداشت مؤلف). گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی. خاقانی. یا بی قلم دو نون مربع نگاشته اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش. خاقانی. رجوع به شواهد ذیل معنی بعد شود، نقاشی کردن. (برهان قاطع). نقش کردن. (یادداشت مؤلف). تصویر کردن. کشیدن صورت چیزی یا کسی را: به قرطاس بر پیل بنگاشتند به چشم جهاندار بگذاشتند. فردوسی. چنو سوار نداند نگاشتن به قلم اگرچه باشد صورتگری بدیعنگار. فرخی. روز میدان گر تو را نقاش چین بیند به رزم خیره گردد شیر بنگارد همی جای سوار. فرخی. نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می تمثالهای عزه و تصویرهای می. منوچهری. ای نه به خامه نگاشته چو تو مانی وی نه به رنده گذارده چو تو آزر. مسعودسعد. بر نقرۀ خام تو بتا خامۀ خوبی بنگاشته از غالیه دو خط معما. مسعودسعد. پیراهن او [آزرمی دخت در کتاب صورالملوک] سرخ نگاشته است. (مجمل التواریخ). وصلی که در اندیشه نیارم پنداشت نقشی است که آسمان هنوزش ننگاشت. خاقانی. چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند با صورت صلیب بر ایوان قیصرش. خاقانی. توقع از ایام ایشان داشتن به لمع سراب مغرور شدن است و نقش بر صفحۀ آب نگاشتن. (ترجمه تاریخ یمینی ص 218). تو را سهمگین مرد پنداشتند به گرمابه در زشت بنگاشتند. سعدی. ، نقش و نگار کردن. (برهان قاطع) : رویم به گل و به مشک بنگاشت چون دید که ف تنه نگارم. ناصرخسرو. ، ترصیع کردن: دوصد کنگره گردش افراشته به یاقوت و در پاک بنگاشته. اسدی. ، نقر کردن. (یادداشت مؤلف) : مردمان بخرد اندر هر زمان راه دانش را به صد گونه زبان گرد کردند و گرامی داشتند تا به سنگ اندر همی بنگاشتند. رودکی. و به نزدیک بشاور کوهی است که بر آن صورت هر ملکی و موبدی و مرزبانی که پیش از وی بوده است، نگاشته است. (حدود العالم). نخست آزرم آن کرسی نگه داشت بر آن تمثالهای نغز بنگاشت. نظامی. ، ضرب کردن بر سکه: به وقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکر ملک نگاشتندی از یک سوی ملک بر تخت نشسته و نیزه بر دست... (ترجمه طبری بلعمی)، ساختن. (از برهان قاطع، ذیل نگاشت). صورت بخشیدن. آفریدن. نگاریدن: او را گفت [خدا] یا ارمیا من پیش از آنکه تو را آفریدم تو را برگزیدم و پیش از آنکه تو را نگاشتم تو را پاکیزه کردم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). بر وجود خویش که عالمی صغری است اندیشه گماشت که این را که نگاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 1). خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت سلاله ای چو تو دیگر نیافرید زطین. سعدی. سزد که روی اطاعت نهند بر درحکمش مصوری که درون رحم نگاشت جنین را. سعدی
نوشتن. (برهان قاطع) تحریر کردن. نگاریدن: تا آنگاه که مضربان و حاسدان دل آن خداوند را بر ما درشت کردند و تضریب ها نگاشتند. (تاریخ بیهقی ص 214). چون کتاب اﷲ به سرخ و زردمی شاید نگاشت گر تو سرخ و زرد پوشی هم بشاید بی گمان. خاقانی. و دبیری... با کاغذ و قرصی مداد که دو درهم سیاه ارزد ذکر ایشان بر صفحۀ ایام نگاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 7). ، رسم کردن. ترسیم کردن. (یادداشت مؤلف) : و آنچ هست از شهرها آن است که ما بر صورت [یعنی اطلس جغرافیا] بنگاشتیم. (حدود العالم از یادداشت مؤلف). گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی. خاقانی. یا بی قلم دو نون مربع نگاشته اندر میان چو تا دو نقط کرده مضمرش. خاقانی. رجوع به شواهد ذیل معنی بعد شود، نقاشی کردن. (برهان قاطع). نقش کردن. (یادداشت مؤلف). تصویر کردن. کشیدن صورت چیزی یا کسی را: به قرطاس بر پیل بنگاشتند به چشم جهاندار بگذاشتند. فردوسی. چنو سوار نداند نگاشتن به قلم اگرچه باشد صورتگری بدیعنگار. فرخی. روز میدان گر تو را نقاش چین بیند به رزم خیره گردد شیر بنگارد همی جای سوار. فرخی. نوروز برنگاشت به صحرا به مشک و می تمثالهای عزه و تصویرهای می. منوچهری. ای نه به خامه نگاشته چو تو مانی وی نه به رنده گذارده چو تو آزر. مسعودسعد. بر نقرۀ خام تو بتا خامۀ خوبی بنگاشته از غالیه دو خط معما. مسعودسعد. پیراهن او [آزرمی دخت در کتاب صورالملوک] سرخ نگاشته است. (مجمل التواریخ). وصلی که در اندیشه نیارم پنداشت نقشی است که آسمان هنوزش ننگاشت. خاقانی. چوبک زند مسیح مگر زآن نگاشتند با صورت صلیب بر ایوان قیصرش. خاقانی. توقع از ایام ایشان داشتن به لمع سراب مغرور شدن است و نقش بر صفحۀ آب نگاشتن. (ترجمه تاریخ یمینی ص 218). تو را سهمگین مرد پنداشتند به گرمابه در زشت بنگاشتند. سعدی. ، نقش و نگار کردن. (برهان قاطع) : رویم به گل و به مشک بنگاشت چون دید که ف تنه نگارم. ناصرخسرو. ، ترصیع کردن: دوصد کنگره گردش افراشته به یاقوت و دُر پاک بنگاشته. اسدی. ، نقر کردن. (یادداشت مؤلف) : مردمان بخرد اندر هر زمان راه دانش را به صد گونه زبان گرد کردند و گرامی داشتند تا به سنگ اندر همی بنگاشتند. رودکی. و به نزدیک بشاور کوهی است که بر آن صورت هر ملکی و موبدی و مرزبانی که پیش از وی بوده است، نگاشته است. (حدود العالم). نخست آزرم آن کرسی نگه داشت بر آن تمثالهای نغز بنگاشت. نظامی. ، ضرب کردن بر سکه: به وقت ملوک عجم هر دو روی درم پیکر ملک نگاشتندی از یک سوی ملک بر تخت نشسته و نیزه بر دست... (ترجمه طبری بلعمی)، ساختن. (از برهان قاطع، ذیل نگاشت). صورت بخشیدن. آفریدن. نگاریدن: او را گفت [خدا] یا ارمیا من پیش از آنکه تو را آفریدم تو را برگزیدم و پیش از آنکه تو را نگاشتم تو را پاکیزه کردم. (تفسیر ابوالفتوح رازی). بر وجود خویش که عالمی صغری است اندیشه گماشت که این را که نگاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 1). خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت سلاله ای چو تو دیگر نیافرید زطین. سعدی. سزد که روی اطاعت نهند بر درحکمش مصوری که درون رحم نگاشت جنین را. سعدی
گذشتن. به آن طرف گذشتن. عبور کردن. (ناظم الاطباء). رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). افاته. انمحاص. انهواء. تجاوز. تجوّز. تعدی. تفوت. توریک. طمور. غبر. غبور. (از منتهی الارب). مجاوزه. (تاج المصادر بیهقی) : چو بهرام از آن لشکر آگاه گشت بیامد بدان خیمه ها درگذشت. فردوسی. هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم. فرخی. امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکوگفت هیچ باقی نگذارد و درگذشت و به جایگاه خویش رفت تا وقت بار باز آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 30). تو زآنجا آمدی کاینجا دویدی از اینجا درگذر کآنجا رسیدی. نظامی. اًسطار، درگذشتن از سطری که نام کسی در آن است، گویند: أسطر اسمی. انقشاش، قشوش،روان شدن و درگذشتن قوم. انکتال، درگذشتن و رفتن. تشرب، درگذشتن از چیزی به چیزی. تعبیر، درگذشتن و درگذرانیدن از آب. سرایه، درگذشتن چیزی در همه اجزای چیزی. صمصمه، درگذشتن در کار. عبر، عبور، درگذشتن از آب. عجر، عجران، درگذشتن از بیم و مانند آن. کنهفه، درگذشتن از کسی. معاجره، زود درگذشتن از ترس و مانند آن. هزامه، رفتن و درگذشتن بچه گرگ از کفتار. (از منتهی الارب). - درگذشتن از اندازه، بیرون از حد شدن. تجاوز از اندازه. طغی. طغیان. (منتهی الارب). غلو. (دهار) : چو کین برادرت بد سی وهشت از اندازه خون ریختن درگذشت. فردوسی. - درگذشتن از چیزی، مفید نبودن آن چیز برای او. کار او از او برنیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم درگذشت از پزشک. فردوسی. - درگذشتن از حد، بیرون از حد و اندازه شدن و از حدود خویش تجاوز کردن. (ناظم الاطباء). تجاوز از حد. (یادداشت مرحوم دهخدا). از اندازه بیرون شدن. اشطاط. افراط. اعتداء. (دهار). تجاوز. تعتی. (منتهی الارب). تعدی. (دهار). تقون. خط. (منتهی الارب) .شطط. طاغوت. طاقیه. (دهار). طغوان. (منتهی الارب). طغوی ̍. طغیان. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). عتو. عتی. (دهار) (منتهی الارب) : هارون گفت ای پسر کرم آنست که عفو کنی وگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که از حد درگذرد. (گلستان سعدی). صلف، ازحد خود درگذشتن در سخن. طغی، طغیان، درگذشتن از حد در کفر. فحش، درگذشتن از حد در جواب و ستم کردن در آن. (از منتهی الارب). - درگذشتن نیزه از یک سو به یک سوی دیگر، سوراخ کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، بالاتر رفتن. برتر رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رد شدن. عبور کردن به سوی بالا: ملک در خشم رفت و مرد را به سیاهی بخشید لب زبرینش از پرۀ بینی درگذشته و زیرین به گریبان فروهشته. (گلستان سعدی). کنون کوش کآب از کمر درگذشت نه وقتی که سیلاب از سر گذشت. سعدی. تزهلج، درگذشتن نیزه. دبر، دبور، درگذشتن تیر از نشانه. شخوص، درگذشتن تیر از بالای نشانه. (از منتهی الارب)، دست برداشتن. (ناظم الاطباء). صرف نظر کردن: تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد از ره راست گذشتم گر از این درگذرم. فرخی. به چند دفعت خواستند که به رسولیها برود و حیلت کرد تا از وی درگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). از این حدیث درگذر. (کلیله و دمنه). از این استبداد درگذر. (کلیله و دمنه). از این اندیشۀ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه). از رمز درگذر نه زمین چون جزیره ایست گردون بگرد او چو محیط است در هوا. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 16). پیر بدو گفت جوانی مکن درگذر از کار و گرانی مکن. نظامی. کای من مسکین به تو در شرمسار از خجلان درگذر و درگذار. نظامی. آن دگرش گفت کز این درگذر جور ملک بین وبرو غم مخور. نظامی. گفت از این درگذر بهانه مساز باغ بفروش و رخت واپرداز. نظامی. در یکی گفته کز این دو درگذر بت بود هرچه بگنجد در نظر. مولوی. - از سر چیزی درگذشتن، از آن صرفنظر کردن. فروگذاشتن آن: هر آن کس کز اندرز من درگذشت همه رنج او پیش من باد گشت. فردوسی. از راه گستاخی بوده از سر آن درگذشتیم. (تاریخ بخارای نرشخی ص 103). زن تبسمی کرد و از سر آن سخن درگذشت. (سندبادنامه ص 267). فایق از سر گذشته درگذشت و به عهود و مواثیق استظهار داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 153). دیدمی قوت نیز امضای رسم قدیم بتقدیم رسانید بعد از آن از سر آن درگذشت. (جهانگشای جوینی). تا ملک از سر آزار او درگذشت و گفت بخشیدم اگرچه مصلحت ندیدم. (گلستان سعدی). در چنین سالی مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادبست... و بطریق اهمال از سر آن درگذشتن هم نشاید. (گلستان سعدی). - به عفو از خطای کسی درگذشتن، بخشودن وی. صرف نظر کردن از گناه وی: ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او درگذشت. (گلستان سعدی). ، سبقت گرفتن. پیش رفتن. (ناظم الاطباء). پیشی گرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) .اعجال. انصلات. (منتهی الارب). بوص. (تاج المصادر بیهقی). سبق. شأو. (منتهی الارب) : به رای و به داد از پدر درگذشت همه گیتی از دادش آباد گشت. فردوسی. براعه، تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن (از منتهی الارب) ، از اقران درگذشتن به علم و جز آن. (دهار). تبریز، از اقران خویش درگذشتن به فضل. (دهار). تشنیج، درگذشتن در عزیمت. تفریط، درگذشتن از کسی و گذاشتن آن را. تقطیع، درگذشتن اسب از اسبان دیگر. فرط، درگذشتن در کاری. (از منتهی الارب). فوق، درگذشتن از کسی در فضل. (دهار)، درگذشتن سپاه از پیش کسی، رژه رفتن آن. سان دادن آن: همی بود بر پیل در پهن دشت بدان تا سپه پیش او درگذشت. فردوسی. ، نجات یافتن. رهایی یافتن. خلاصی یافتن. انفلات. منجی ̍. منجاه. نجاء. نجاه. (منتهی الارب)، ترقی نمودن. (ناظم الاطباء)، گذشتن. سپری شدن. منقضی شدن. تمام شدن. از بین رفتن. انسلاخ. سلف. سلوف. تمضی. مضاء. مضوّ. (منتهی الارب) : بدو گفت خاقان که آن درگذشت گذشته سخنها همه باد گشت. فردوسی. سپهدار ترکان چو شب درگذشت میان با سپه تاختن را ببست. فردوسی. همان پاسی از تیره شب درگذشت طلایه پراکندبر گرد دشت. فردوسی. چو زو درگذشت و پسر شاه بود بدان را ز بد دست کوتاه بود. فردوسی. به ترکان خبر شد که زو درگذشت بدانسان که بد تخت بی شاه گشت. فردوسی. کنیزک را گفت (غازی) این حره را بخوان نیکو اندیشه دارد و من به حق او رسم اگر این حادثه درگذرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی. (قابوسنامه). چو درگذشت ز عمر عزیز او صد و بیست بشد نقاب بقایش از آن رخ چو قمر. ناصرخسرو. ایام وضع حمل درگذشت هنگام مهد و قماط دررسید. (سندبادنامه ص 42). مصلحت آن می نماید که در این هفت روز متواری شوم تا زمان فترت و اوقات محنت درگذرد. (سندبادنامه ص 67). چون درگذرد جوانی از مرد آن کورۀ آتشین شود سرد. نظامی. چون که گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت. مولوی. ، عفو کردن. (ناظم الاطباء). درگذاردن. بخشیدن. ماجری درنوشتن. گناه را عفو کردن. تجاوز از سیئۀ کسی. صفح. آمرزیدن. آمرزش. تجاوز. بخشایش. (یادداشت مرحوم دهخدا). اعفاء. (منتهی الارب). تکفیر. (ترجمان القرآن جرجانی). غفران: درگذر تا درگذرند. (مقالات خواجه عبداﷲ انصاری چ علمی موعظۀ 12 ص 85). بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند. (تاریخ بیهقی). ودیگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه. (نوروزنامه). از جملگی لشکر و کافّۀ نزدیکان وی درگذشت. (کلیله و دمنه). درگذر از جرم که خواهنده ایم چارۀ ما کن که پناهنده ایم. نظامی. ، از دست رفتن.فوت شدن: اعجاز، درگذشتن چیزی از کسی و فوت کردن آن چیز. (منتهی الارب). - درگذشتن کار، فوت شدن آن. از دست بیرون شدن. از دست رفتن. فوات. فوت. (از منتهی الارب) : عنان یکران در جولان این میدان سست گذاشته آید کار از دست تدارک درگذرد. (سندبادنامه ص 216)، مردن. وفات یافتن. (ناظم الاطباء). رحلت. ارتحال. موت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جان سپردن. رخت بستن. رخت بربستن. انقراض. عفو. (منتهی الارب). وفاه. (دهار). هوی. (منتهی الارب) : سماعیل چون زین جهان درگذشت جهانگیر قحطان بیامد ز دشت. فردوسی. اگر کسی درگذشتی و فرزندی داشتی که همان کار و خدمت توانستی کردن نان پدر او را ارزانی داشتندی. (نوروزنامه). آن روزگار باز که سلیمان علیه السلام درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص). چون یزید درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص). مگر کآن غلام از جهان درگذشت به دیگر تراشنده محتاج گشت. نظامی. به خوابش کسی دید چون درگذشت بگفتا حکایت کن از سرگذشت. سعدی. چنین که در دل من داغ زلف سرکش تست بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم. حافظ
گذشتن. به آن طرف گذشتن. عبور کردن. (ناظم الاطباء). رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). افاته. انمحاص. انهواء. تجاوز. تجوّز. تعدی. تفوت. توریک. طُمور. غَبر. غُبور. (از منتهی الارب). مجاوزه. (تاج المصادر بیهقی) : چو بهرام از آن لشکر آگاه گشت بیامد بدان خیمه ها درگذشت. فردوسی. هر کجا درنگری سبزه بود پیش دو چشم هر کجا درگذری گل سپری زیر قدم. فرخی. امیدوار کرد که در باب وی هر چه میسر گردد از عنایت و نیکوگفت هیچ باقی نگذارد و درگذشت و به جایگاه خویش رفت تا وقت بار باز آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 30). تو زآنجا آمدی کاینجا دویدی از اینجا درگذر کآنجا رسیدی. نظامی. اًسطار، درگذشتن از سطری که نام کسی در آن است، گویند: أسطر اسمی. انقشاش، قشوش،روان شدن و درگذشتن قوم. انکتال، درگذشتن و رفتن. تشرب، درگذشتن از چیزی به چیزی. تعبیر، درگذشتن و درگذرانیدن از آب. سرایه، درگذشتن چیزی در همه اجزای چیزی. صمصمه، درگذشتن در کار. عبر، عبور، درگذشتن از آب. عجر، عجران، درگذشتن از بیم و مانند آن. کنهفه، درگذشتن از کسی. معاجره، زود درگذشتن از ترس و مانند آن. هزامه، رفتن و درگذشتن بچه گرگ از کفتار. (از منتهی الارب). - درگذشتن از اندازه، بیرون از حد شدن. تجاوز از اندازه. طغی. طغیان. (منتهی الارب). غلو. (دهار) : چو کین برادرْت بد سی وهشت از اندازه خون ریختن درگذشت. فردوسی. - درگذشتن از چیزی، مفید نبودن آن چیز برای او. کار او از او برنیامدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : ببارید پیران ز مژگان سرشک تن پیلسم درگذشت از پزشک. فردوسی. - درگذشتن از حد، بیرون از حد و اندازه شدن و از حدود خویش تجاوز کردن. (ناظم الاطباء). تجاوز از حد. (یادداشت مرحوم دهخدا). از اندازه بیرون شدن. اشطاط. افراط. اعتداء. (دهار). تجاوز. تعتی. (منتهی الارب). تعدی. (دهار). تقون. خط. (منتهی الارب) .شطط. طاغوت. طاقیه. (دهار). طغوان. (منتهی الارب). طغوی ̍. طغیان. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). عتو. عتی. (دهار) (منتهی الارب) : هارون گفت ای پسر کرم آنست که عفو کنی وگر نتوانی تو نیزش دشنام مادر ده نه چندان که از حد درگذرد. (گلستان سعدی). صلف، ازحد خود درگذشتن در سخن. طغی، طغیان، درگذشتن از حد در کفر. فحش، درگذشتن از حد در جواب و ستم کردن در آن. (از منتهی الارب). - درگذشتن نیزه از یک سو به یک سوی دیگر، سوراخ کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ، بالاتر رفتن. برتر رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رد شدن. عبور کردن به سوی بالا: ملک در خشم رفت و مرد را به سیاهی بخشید لب زبرینش از پرۀ بینی درگذشته و زیرین به گریبان فروهشته. (گلستان سعدی). کنون کوش کآب از کمر درگذشت نه وقتی که سیلاب از سر گذشت. سعدی. تزهلج، درگذشتن نیزه. دَبر، دُبور، درگذشتن تیر از نشانه. شُخوص، درگذشتن تیر از بالای نشانه. (از منتهی الارب)، دست برداشتن. (ناظم الاطباء). صرف نظر کردن: تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد از ره راست گذشتم گر از این درگذرم. فرخی. به چند دفعت خواستند که به رسولیها برود و حیلت کرد تا از وی درگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). از این حدیث درگذر. (کلیله و دمنه). از این استبداد درگذر. (کلیله و دمنه). از این اندیشۀ ناصواب درگذر. (کلیله و دمنه). از رمز درگذر نه زمین چون جزیره ایست گردون بگرد او چو محیط است در هوا. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 16). پیر بدو گفت جوانی مکن درگذر از کار و گرانی مکن. نظامی. کای من مسکین به تو در شرمسار از خجلان درگذر و درگذار. نظامی. آن دگرش گفت کز این درگذر جور ملک بین وبرو غم مخور. نظامی. گفت از این درگذر بهانه مساز باغ بفروش و رخت واپرداز. نظامی. در یکی گفته کز این دو درگذر بت بود هرچه بگنجد در نظر. مولوی. - از سر چیزی درگذشتن، از آن صرفنظر کردن. فروگذاشتن آن: هر آن کس کز اندرز من درگذشت همه رنج او پیش من باد گشت. فردوسی. از راه گستاخی بوده از سر آن درگذشتیم. (تاریخ بخارای نرشخی ص 103). زن تبسمی کرد و از سر آن سخن درگذشت. (سندبادنامه ص 267). فایق از سر گذشته درگذشت و به عهود و مواثیق استظهار داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 153). دیدمی قوت نیز امضای رسم قدیم بتقدیم رسانید بعد از آن از سر آن درگذشت. (جهانگشای جوینی). تا ملک از سر آزار او درگذشت و گفت بخشیدم اگرچه مصلحت ندیدم. (گلستان سعدی). در چنین سالی مخنثی دور از دوستان که سخن در وصف او ترک ادبست... و بطریق اهمال از سر آن درگذشتن هم نشاید. (گلستان سعدی). - به عفو از خطای کسی درگذشتن، بخشودن وی. صرف نظر کردن از گناه وی: ملک را خنده گرفت و به عفو از خطای او درگذشت. (گلستان سعدی). ، سبقت گرفتن. پیش رفتن. (ناظم الاطباء). پیشی گرفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا) .اعجال. انصلات. (منتهی الارب). بَوص. (تاج المصادر بیهقی). سبق. شأو. (منتهی الارب) : به رای و به داد از پدر درگذشت همه گیتی از دادش آباد گشت. فردوسی. براعه، تمام شدن در فضل و درگذشتن از اصحاب در دانش و مانند آن (از منتهی الارب) ، از اقران درگذشتن به علم و جز آن. (دهار). تبریز، از اقران خویش درگذشتن به فضل. (دهار). تشنیج، درگذشتن در عزیمت. تفریط، درگذشتن از کسی و گذاشتن آن را. تقطیع، درگذشتن اسب از اسبان دیگر. فرط، درگذشتن در کاری. (از منتهی الارب). فوق، درگذشتن از کسی در فضل. (دهار)، درگذشتن سپاه از پیش کسی، رژه رفتن آن. سان دادن آن: همی بود بر پیل در پهن دشت بدان تا سپه پیش او درگذشت. فردوسی. ، نجات یافتن. رهایی یافتن. خلاصی یافتن. انفلات. مَنْجی ̍. منجاه. نجاء. نجاه. (منتهی الارب)، ترقی نمودن. (ناظم الاطباء)، گذشتن. سپری شدن. منقضی شدن. تمام شدن. از بین رفتن. انسلاخ. سَلَف. سُلوف. تمضی. مضاء. مُضُوّ. (منتهی الارب) : بدو گفت خاقان که آن درگذشت گذشته سخنها همه باد گشت. فردوسی. سپهدار ترکان چو شب درگذشت میان با سپه تاختن را ببست. فردوسی. همان پاسی از تیره شب درگذشت طلایه پراکندبر گرد دشت. فردوسی. چو زو درگذشت و پسر شاه بود بدان را ز بد دست کوتاه بود. فردوسی. به ترکان خبر شد که زو درگذشت بدانسان که بد تخت بی شاه گشت. فردوسی. کنیزک را گفت (غازی) این حره را بخوان نیکو اندیشه دارد و من به حق او رسم اگر این حادثه درگذرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231). در هر حال که باشی چنان باش که یک ساعت از تو درنگذرد تا دانش نیاموزی. (قابوسنامه). چو درگذشت ز عمر عزیز او صد و بیست بشد نقاب بقایش از آن رخ چو قمر. ناصرخسرو. ایام وضع حمل درگذشت هنگام مهد و قماط دررسید. (سندبادنامه ص 42). مصلحت آن می نماید که در این هفت روز متواری شوم تا زمان فترت و اوقات محنت درگذرد. (سندبادنامه ص 67). چون درگذرد جوانی از مرد آن کورۀ آتشین شود سرد. نظامی. چون که گل رفت و گلستان درگذشت نشنوی دیگر ز بلبل سرگذشت. مولوی. ، عفو کردن. (ناظم الاطباء). درگذاردن. بخشیدن. ماجری درنوشتن. گناه را عفو کردن. تجاوز از سیئۀ کسی. صفح. آمرزیدن. آمرزش. تجاوز. بخشایش. (یادداشت مرحوم دهخدا). اعفاء. (منتهی الارب). تکفیر. (ترجمان القرآن جرجانی). غفران: درگذر تا درگذرند. (مقالات خواجه عبداﷲ انصاری چ علمی موعظۀ 12 ص 85). بندگان گناه کنند و خداوندان درگذرند. (تاریخ بیهقی). ودیگر عادت ملوک عجم چنان بودی که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه. (نوروزنامه). از جملگی لشکر و کافّۀ نزدیکان وی درگذشت. (کلیله و دمنه). درگذر از جرم که خواهنده ایم چارۀ ما کن که پناهنده ایم. نظامی. ، از دست رفتن.فوت شدن: اعجاز، درگذشتن چیزی از کسی و فوت کردن آن چیز. (منتهی الارب). - درگذشتن کار، فوت شدن آن. از دست بیرون شدن. از دست رفتن. فوات. فوت. (از منتهی الارب) : عنان یکران در جولان این میدان سست گذاشته آید کار از دست تدارک درگذرد. (سندبادنامه ص 216)، مردن. وفات یافتن. (ناظم الاطباء). رحلت. ارتحال. موت. (یادداشت مرحوم دهخدا). جان سپردن. رخت بستن. رخت بربستن. انقراض. عفو. (منتهی الارب). وفاه. (دهار). هوی. (منتهی الارب) : سماعیل چون زین جهان درگذشت جهانگیر قحطان بیامد ز دشت. فردوسی. اگر کسی درگذشتی و فرزندی داشتی که همان کار و خدمت توانستی کردن نان پدر او را ارزانی داشتندی. (نوروزنامه). آن روزگار باز که سلیمان علیه السلام درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص). چون یزید درگذشت. (مجمل التواریخ والقصص). مگر کآن غلام از جهان درگذشت به دیگر تراشنده محتاج گشت. نظامی. به خوابش کسی دید چون درگذشت بگفتا حکایت کن از سرگذشت. سعدی. چنین که در دل من داغ زلف سرکش تست بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم. حافظ
شکیفتن. (فرهنگ لغات ولف). صبر داشتن. تحمل داشتن. فارغ بودن. دل برداشتن. (یادداشت مؤلف). تحمل کردن. مصابرت ورزیدن. صبر کردن. شکیبایی داشتن: آسیه را فرعون به زنی کرد... و یکزمان از وی نشگیفتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مادر موسی با موسی به سرای فرعون اندر همی بودند... تا چنان شد که یک ساعت از موسی نشگیفتی و... هرگز طعام نخوردی الا که موسی در کنار او بودی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). آسیابان کودک را همی داشت... و هر ماهی آن کودک را بیش خواستی وبه هر مادری نشگیفتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). از او هیچ گشتاسب نشگیفتی به می خوردن اندرش بفریفتی. فردوسی. تو با تاج بر تخت نشگیفتی خرد را بدین گونه بفریفتی. فردوسی. رجوع به شکیفتن شود
شکیفتن. (فرهنگ لغات ولف). صبر داشتن. تحمل داشتن. فارغ بودن. دل برداشتن. (یادداشت مؤلف). تحمل کردن. مصابرت ورزیدن. صبر کردن. شکیبایی داشتن: آسیه را فرعون به زنی کرد... و یکزمان از وی نشگیفتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مادر موسی با موسی به سرای فرعون اندر همی بودند... تا چنان شد که یک ساعت از موسی نشگیفتی و... هرگز طعام نخوردی الا که موسی در کنار او بودی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). آسیابان کودک را همی داشت... و هر ماهی آن کودک را بیش خواستی وبه هر مادری نشگیفتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). از او هیچ گشتاسب نشگیفتی به می خوردن اندرش بفریفتی. فردوسی. تو با تاج بر تخت نشگیفتی خرد را بدین گونه بفریفتی. فردوسی. رجوع به شکیفتن شود
شخصیت ذات: (خویشتن خویش را دژم نتوان کرد)، ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع خویش: (در دفتر خویشتن نوشت) (در کارنامه خویشتن دیدند)
شخصیت ذات: (خویشتن خویش را دژم نتوان کرد)، ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع خویش: (در دفتر خویشتن نوشت) (در کارنامه خویشتن دیدند)
نقش کردن مصور کردن: آن صورتها که ستارگان را بدو نگارند، رسم کردن (اشکال هندسی)، تحریر کردن نوشتن: مولانا نظام الدین... چیزی از ماثر و مفاخر حضرت صاحب قران بیان نگاشته
نقش کردن مصور کردن: آن صورتها که ستارگان را بدو نگارند، رسم کردن (اشکال هندسی)، تحریر کردن نوشتن: مولانا نظام الدین... چیزی از ماثر و مفاخر حضرت صاحب قران بیان نگاشته