جدول جو
جدول جو

معنی دگرس - جستجوی لغت در جدول جو

دگرس
سال آینده، هنگام بر گشتن، بازگشته
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرس
تصویر گرس
گرسنه، گرسنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درس
تصویر درس
مطلبی که آموزگار از روی کتاب به شاگرد یاد بدهد، هر جزء و قسمت از کتاب که در یک نوبت آموخته شود، راه پنهان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دگر
تصویر دگر
دیگر، جز، غیر، بیگانه، شخصی یا چیزی غیر از آنکه یا آنچه قبلاً دیده یا گفته شده، مثل کس دیگر، روز دیگر، سال دیگر، باز و مجدد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دارس
تصویر دارس
کهنه سازنده، ناپدید کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دورس
تصویر دورس
شوکران، مادۀ سمّی خطرناک که از ریشه گیاهی شبیه جعفری با شاخه های چتری و گل های سفید به همین نام به دست می آید، تفت، بیخ تفت، تودریون، شبیبی، شیکران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بگرس
تصویر بگرس
نوعی پارچه که از آن کلاه و لباس بارانی می دوخته اند، نوعی سقرلات
فرهنگ فارسی عمید
(دَ رَ)
سختی و بلا. ج، دهارس، شادمانی، سبکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
محوکننده رسوم و آداب. (اقرب الموارد) ، خوانندۀ کتاب. (اقرب الموارد) ، حایض. (منتهی الارب). زنیکه در حال عادت ماهانه باشد، آنکه درس خواند. (عیون الانباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کوفتن خرمن گندم را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دراس. و رجوع به دراس شود، کهنه کردن جامه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کهنه گردیدن جامه. (از منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (از دهار) (از اقرب الموارد). لازم و متعدی است، سبق گفتن. (از منتهی الارب). تعلیم. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، درس کتاب کردن. (از منتهی الارب). خواندن کتاب و اقدام به حفظ کردن آن. (از اقرب الموارد). علم خواندن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از ترجمان القرآن جرجانی). تعلم. (یادداشت مرحوم دهخدا). دراسه. و رجوع به دراسه شود، حائض گردیدن زن. (منتهی الارب). حائض شدن. (تاج المصادر بیهقی) (ازدهار) (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دروس. و رجوع به دروس شود، آرمیدن با جاریه. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از اساس) ، سخت گرگین و قطران مالیده شدن شتر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رام کردن ناقه را. (از اقرب الموارد) ، بعیر لم یدرس (به صیغۀ مجهول) ، شتری که سوار آن نشده باشند. (از منتهی الارب از اصمعی). و در لسان العرب لم یدرّس از باب تفعیل ذکر شده است. (از ذیل اقرب الموارد) ، ناپدید کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
گورس. رجوع شود به گرسنه، گشنه، کاشانی وش وشه وش وشگی، پهلوی گورسک گورسیکه گورسیتین، کردی ورسی ورسیگی وشه، بلوچی گوشنگ، شغنی گوشنه ظاهراً شکل پارسی باستان ورسه ورسنه. (هوبشمان 907). رجوع به گرسنه شود. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گرسنگی را گویند که در مقابل سیری است. (جهانگیری) (غیاث) (برهان) (آنندراج) :
گرس از دلم ببرد غم زلف و خال دوست
جان با خیال رشته فتاد از خیال دوست.
بسحاق اطعمه (از آنندراج).
بگشت از گرس حالم حالم این است
بتنگ آمد شکم احوالم این است.
احمد اطعمه.
، چرک و ریم جامه و بدن. (برهان) (آنندراج). شوخ. وسخ، موی پیچیده و موی پیچه که موباف زنان باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
گیاهی سمی که خربق نیز گویند. (ناظم الاطباء). شوکران است. (تحفۀ حکیم مؤمن). گیاهی است که تخم آن را شوکران گویند و خوردن بیخ آن جنون آورد و به دورس تفتی معروف است زیرا که آن را از تفت یزد آورندو به عربی طحماء گویند. (از برهان) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
سبق و چیزی که معلم به شاگرد می آموزاند خواه از روی کتاب باشد و یا از خارج. (ناظم الاطباء). موضوعی که معلم به شاگرد آموزد. خواندن کتاب، به لفظ گفتن و دادن و گرفتن و کردن و خواندن مستعمل است. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
در درس دعوت از پی هارونی درش
پیرانه سر فلک به دبستان نو نشست.
خاقانی.
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
می خواند دوش درس مقامات معنوی.
حافظ.
درس ادیب اگر بود زمزمۀ محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را.
نظیری نیشابوری (دیوان ص 26).
- از بر بودن درس خود، بیدار و هوشیار کار خود بودن: فلان درسش از برش است، درسش را روان است. می داند چگونه درس خود را پس بدهد. (فرهنگ عوام).
- درس داشتن، تدریس کردن. مجلس درس بپا داشتن: بی اجری و مشاهره درس ادب و علم دارد (بوحنیفه) . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
- درس روان، به اصطلاح معلمان درس را گویند که متعلمان را در اوایل سال دهند پیش از آنکه استعدادمعنی فهمی را بهم رسد. (آنندراج) :
ندارد حاجت درس روانی چشم بالایت
برآ از مکتب ای ماه و سواد شهر روشن کن.
معز فطرت (از آنندراج).
- درس کردن، علم آموختن:
در پیش ردان شرع کن درس
از پیش نهاد گمرهان ترس.
خاقانی (از آنندراج).
- درس و بحث، خواندن و بحث کردن.
- همدرس، که با هم علم خوانی کنند. که با هم به مکتب درس خوانند:
ارسطو که همدرس شهزاده بود
به خدمتگری دل بدو داده بود.
نظامی.
هنرپیشه فرزند استاد او
که همدرس او بود و همزاد او.
نظامی.
رجوع به همدرس در ردیف خود شود.
، هر بخش از کتاب یا رساله که در هر جلسه آموخته شود، تحصیل. (ناظم الاطباء). دانش آموزی. آموزش، پند. (ناظم الاطباء)
سبق. (منتهی الارب). قسمتی از آنچه درس داده شود. (از اقرب الموارد) ، راه پنهانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، دروس. (اقرب الموارد) ، گر شتر. (منتهی الارب). آثار جرب در شتر. (ناظم الاطباء). اولین آثار جرب. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، دم شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درس. و رجوع به درس شود، جامۀ کهنه و پوسیده. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). درس. و رجوع به درس شود، أکل و خوردن سخت. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(دِ رُ)
از مشاهیر معماران قرن شانزدهم میلادی است و آثار بسیاری در فرانسه و ایتالیااز معماری او برجایست و در 1627 میلادی در گذشته است
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جامۀ کهنه. (منتهی الارب). جامۀ پوسیده وکهنه. (از اقرب الموارد) ، دم شتر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). درس. رجوع به درس شود. ج، أدراس، درسان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
نوعی از سقرلات خوب که کلاه بارانی از آن سازند و آب در آن کم سرایت کند و به روغن چرب نشود:
بارگاه طرب باده پرستان ابر است
شفق بگرس بارانی مستان ابر است.
زکی ندیم (از آنندراج) ، حبس و توقیف افراد به دست حکومت: در طهران بگیر و ببند است
لغت نامه دهخدا
تصویری از دخرس
تصویر دخرس
دانا کاردان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارس
تصویر دارس
محوشده، ناپدید شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهرس
تصویر دهرس
سختی و بلا و سبکی
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که معلم به شاگرد می آموزاند خواه از روی کتاب و یا از خارج کتاب باشد، خواندن کتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دگر
تصویر دگر
مخفف دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
دیگر دیگری:) تو این کار را نکنی دیگری میکند. (توضیح: بنظر میاید که در قدیم این کلمه با یای وحدت و نکره تلفظ میشد (یعنی: یکی دیگر شخصی دیگر) :) من پسر را به پدر تهنیت آوردم ازآن که ندیدم بجهان مر پدرش را دگری . (دیوان فرخی 379)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بگرس
تصویر بگرس
پارچه ای بوده که آب در آن کم سرایت میکرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دارس
تصویر دارس
((رِ))
کهنه، فرسوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درس
تصویر درس
((دَ))
دانش آموزی، آموزش، آموختن، تعلیم دادن، هر بخش از کتاب که در یک نوبت آموخته شود جمع دروس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرس
تصویر گرس
((گُ))
گرسنگی، مقابل سیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرس
تصویر گرس
موی پیچیده، موی باف زنان، موی پیچه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درس
تصویر درس
آموزه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دگرش
تصویر دگرش
تغییر
فرهنگ واژه فارسی سره
دیگر، سایر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آموزش، بحث، تعلیم، مشق، پند، عبرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سال دیگر، بسته، درست، راست، زیبا
فرهنگ گویش مازندرانی
بازگرد، برگرد، امر چرخیدن، بچرخ
فرهنگ گویش مازندرانی
برگشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
هالو، آدم هالو، رام، دیگر
فرهنگ گویش مازندرانی