جدول جو
جدول جو

معنی دکنس - جستجوی لغت در جدول جو

دکنس
در یا پنجره ی منبت کاری شده، کنده شده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دنس
تصویر دنس
آلودگی، پلیدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنس
تصویر کنس
بخیل، خیسس، ممسک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانس
تصویر دانس
رقص، پایکوبی
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
رنگ ’أدکن’ و مایل به سیاهی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). و رجوع به ادکن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ نِ)
زن گول. (منتهی الارب). حمقاء. (اقرب الموارد) ، مرد گول فرومایه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زن گران جسم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
قلۀ کوه. (برهان). صاحب جهانگیری می گوید: قلۀ کوه را گویند، و بیت ذیل را از ناصرخسرو شاهد می آورد:
لرز لرزنده غضنفر در عرین
ترس ترسنده عقاب اندر دکن.
اما اگر شاهد این دعوی این بیت است بی شک لفظ و معنی هر دو غلط است، چه کلمه در این جا ’وکن’ است با واو بجای دال، جمع وکنه به معنی مأوای طیر در غیر عش، و عربی است. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، به هندی، به معنی جنوب باشد که در مقابل شمال است. (برهان) (جهانگیری) (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
دکهن. ولایتی است در هند، و به اعتبار جهات چون در جنوب افتاده است ’دکن’ گویند، و هندیان با هاء (دکهن) نویسند ولی در تلفظ هاء را نیارند. (از لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). ولایت و دیار معروف در هند، از طرف مشرق محدود است به دریا و ازمغرب به گجرات و از شمال به دیار سند و از جنوب به ارض چیناپتن. این ملک مشتمل است بر شش صوبه و هر صوبه محتوی بر بلاد بسیار و امصار بیشمار. و از اهالی اسلام ملوک بهمنیه در آن مدتها سلطنت داشته اند، پس ازایشان ملوک طوایف در آنجا حکمرانی کرده اند، و از بافته های نفیسۀ آن ولایت حریری به ایران می آورند که آنرا منسوب به دکن داشته دکنی نامیده اند. (از آنندراج). ناحیه ای است بشکل شبه جزیره ای مثلث در جنوب هندوستان که پایتخت آن حیدرآباد است، و تا قبل از تقسیم هندوستان، نظام دکن بر آن حکومت میکرد و پس از استقلال هندوستان ایالتی از هند بشمار میرود. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به دایرهالمعارف فارسی شود:
چرا دلم نبود عاشق هوای دکن
که اندر اوست دو یارعزیز قبلۀ من.
وصال شیرازی (از آنندراج).
گفت سوگند می دهم سوگند
به سر تاج تخت گیر دکن.
ملک قمی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دکناء. (اقرب الموارد). رجوع به دکناء شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
جایی که آهو در آن پنهان می گردد. ج، مکانس. (ناظم الاطباء). جایی که آهو یا گاو از گرما بدان داخل گردد و پنهان شود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ کَنْنِ)
جاروب ساز و جاروب فروش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
ناکس وبی غیرت و بی قدر و حقیر و فرومایه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
درشت از مردم و شتر یا شتر بسیارگوشت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
جارو. جاروب:
چندانکه بشویی همه دل قار چو دبه
چندانکه بجویی همه تن ریش چو مکنس.
اثیرالدین اخسیکتی (از امثال و حکم ص 1435).
و رجوع به مکنسه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
خواب که غلبه کند بر کسی. (منتهی الارب). نعاس و چرت. (از اقرب الموارد). پینکی. خواب سبک
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
منسوب به دکن، که ولایتی است در هند. رجوع به دکن شود.
- حریر دکنی، حریر که از دکن آرند. (از آنندراج). و رجوع به دکن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به خیمه درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داخل شدن مرد درخیمه. (از اقرب الموارد) ، در هوده درآمدن زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). درآمدن زن در هودج. (از اقرب الموارد) ، در کناس شدن آهو. (تاج المصادر بیهقی). به کناس پنهان شدن آهو. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
رقص، دست افشانی و پای کوبی مرد و زن، وشت، ترقص، دستبند، زقن، حنجله، بحرکت درآوردن بدن بموزونی، هم آهنگ با نوایی یا سازی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام ماهیی است بسیار لذیذ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دکاس
تصویر دکاس
خواب سبک چرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکنه
تصویر دکنه
خاکستری تیره از رنگ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دانس
تصویر دانس
رقص و پایکوبی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکنس
تصویر تکنس
تاژ نشینی
فرهنگ لغت هوشیار
شیرین بج (ذرت شیزین) از گیاهان گونه ای ذرت که آنرا ذرت خوشه یی شیرین گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنس
تصویر کنس
کسی که از خرج کردن پول خودداری میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنس
تصویر دنس
نا کس و بی غیرت و بیقدر و حقیر و فرومایه پلیدی، ریم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنس
تصویر دنس
((دَ نِ))
چرکین، پلید، ریمناک، زشت خوی، بد خلق، جمع ادناس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنس
تصویر کنس
((کَ))
روفتن خانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنس
تصویر کنس
((کِ نِ))
خسیس، ممسک، کنسک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دانس
تصویر دانس
رقص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنس
تصویر کنس
خسیس
فرهنگ واژه فارسی سره
ریخت، از هم پاشید، پژمرد، ریخته شده
فرهنگ گویش مازندرانی
عمل و فنی که در آغاز کشتی موجب از جاکندن حریف و بر زمین کوفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
کنده شده، کنده ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
در منبت کاری شده، کنده شده
فرهنگ گویش مازندرانی