جدول جو
جدول جو

معنی دکلک - جستجوی لغت در جدول جو

دکلک
چوب بلند خیش که به گردن حیوان وصل کنند، چوب دو شاخه ی تیرکمان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درلک
تصویر درلک
جامۀ کوتاه بی آستین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکلک
تصویر شکلک
تغییر دادن شکل و حالت اعضای صورت برای مسخره کردن یا خنداندن
شکلک درآوردن: ادا درآوردن با اعضای صورت
فرهنگ فارسی عمید
(دَ کِ لَ / لِ)
پیراهن اطفال. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی) ، به هندی، جامه ای است پنبه دار که بالای رختها پوشند، خاصه در روز جنگ. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). کژآکند:
که عیان شد به خلعت دکله
که نهان شد به چارقب ّ طلا.
نظام قاری (دیوان ص 19).
به جد جامه در کار کنده بودم که دست از این صنعت چون آستین دکله کوتاه کنم. (نظام قاری، دیوان ص 130). بر آن اقتصار کردند که دستش چون آستین دکله کوتاه کنند تا دیگری کالای خاص مردم نبرد. (نظام قاری، دیوان ص 143)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ لَ)
گل سیاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، لای تنک. (منتهی الارب). گل رقیق. (از اقرب الموارد) ، گروهی که به سلطان گردن ننهندجهت عزت خود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لک لک. لقلق. ابوحدیج. قعقع. (منتهی الارب). لقلاق. مرغی است حرام گوشت و از جملۀ طیور وحشی است. طائر آبی است. (غیاث). زاغور. فالرغس. فالرغوس. بلارج. (برهان). مرغی است مشهور که گردن و پای دراز دارد و مار شکار کند و چندان از هوا بر روی خار و سنگلاخ رها کند که مجروح و هلاک شود پس به آشیانه برد و بخورد:
لکلک گوید که لک الحمد و لک الشکر
تو طعمه من کرده ای آن مار ژیان را.
سنائی (از انجمن آرا).
لگلگ با کاف فارسی نیز آمده است. رجوع به لگلگ و لقلق و لقلق شود
سخنان هرزه و یاوه و مانند فریاد لکلک. (برهان) (آنندراج). لکلکه:
بس کن ای لکلک بیهوده ز گفتار تهی
تا سخنها همه از جان مطهر گویند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(لِ لِ)
چوبکی باشد که بر دول آسیا به عنوانی نصب کنند که چون آسیا به گردش آید سر آن چوب حرکت کند و به دول خورد و دول را بجنباند و دانه به تندی در گلوی آسیا ریزد. ناوچه که از آن گندم به آسیا ریزد خردخرد. لکلکه:
چون لکلک است کلکت بر آسیای معنی
طاحون ز آب گردد نز لکلک معین
زآن لکلک ای برادر گندم ز دول بجهد
در آسیا درافتد معنی زهی مبین.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
جزیره ای در دریای احمر مابین یمن و حبشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جزیره ای است میان برّ یمن و و برّ حبشه (قاموس). و بدانجا مغاص لؤلؤ است. (نخب سنجاری ص 32). جزیره ای است در دریای یمن و آن لنگرگاه کشتیهاست برای بلاد یمن و حبشه. شهری است کوچک و گرم که در زمان بنی امیه تبعیدگاه مقصران بوده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دِ لِ)
جامۀ کوتاه قد آستین کوتاه پیش واز. (برهان). جامۀ پیش باز آستین کوتاه. (آنندراج) (انجمن آرا). درلیک. ترلک. ترلیک. لباچه. صدره. شاماکچه:
باداقبای ملک به بالای قد تو
وآنگه بزیر دامن جاه تو درلکی.
نجیب الدین جرباذقانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
طبلک. کوبه. طبل خرد. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ لَ)
ادا. دهن کجی. عمل والوچانیدن. دلام. ذلام. (یادداشت مؤلف). ادا و اطوار با لب و لوچه و چشم و ابرو. (فرهنگ فارسی معین).
- شکلک به کسی ساختن، به کسی بازخمانیدن. ادای او را درآوردن. (یادداشت مؤلف).
- شکلک درآوردن، عضلات صورت را با وضعی مسخره آمیز جنبانیدن. با لب و لوچه و چشم و ابرو ادا و اطوار درآوردن. (فرهنگ فارسی معین). ادا درآوردن. (فرهنگ رازی).
- شکلک ساختن، ورچیدن و کج کردن روی. تعجیه. (یادداشت مؤلف).
- شکلک کردن، شکلک درآوردن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ لَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر است که 538 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
چوب خرد از دو چوب که دربازی الک دولک بکار رود. مقلا. پل. قلی. چوب کوتاه در بازی الک دولک که آن را با الک زنند و به هر جا خواهند پرتاپ کنند. (یادداشت مولف). رجوع به مادۀ الک دولک شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جمع واژۀ دک ّ. (منتهی الارب). رجوع به دک ّ شود، جمع واژۀ دکّه. (اقرب الموارد). رجوع به دکّه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ دِ)
به معنی دکداک است. ج، دکادک، دکادیک. (ازاقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به دکداک شود
لغت نامه دهخدا
ذروح، که مفرد ذراریح است، و آن کرمی است پرنده و سرخ با خالهای سیاه: دکلولها، ذراریح. (از بحر الجواهر). باغوجه. و رجوع به ذراریح و ذروح و ذراح شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دک ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به دک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
دکله من صلّیان، بقیه ای از صلیان که گیاهی است دشتی، یا پاره ای از آن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تمام: یوم دکیک و شهر دکیک و حول دکیک، روز تمام و ماه و سال تمام. (از منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
نام سکۀ نقره که در مصر بسال 1238 هجری قمری رایج بود و ارزش آن 6 قروش بود. (از النقود العربیه ص 139). و رجوع به فهرست همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از درلک
تصویر درلک
قبای جلو باز و آستین کوتاه، لباس کوتاه بی آستین
فرهنگ لغت هوشیار
شتر تنومند، کوته بالا چوبکی است که بر دول آسیا طوری نصب کنند که چون آسیا بگردش در آید سر آن چوب حرکت کند و بدول خورد و دول را بجنباند و دانه بتندی در گلوی آسیا ریزد: چون لکلک است کلکت بر آسیای معنی طاحون ز آب گردد نزلکلک معین. زان لکلک ای برادر گندم ز دول بجهد در آسیا در افتد معنی زهی مبین. (مولوی لغ) شتر کوتاه ستبر درشت اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکلک
تصویر شکلک
اداء، دهن کجی، مسخره کردن ادا و اطوار با لب و لوچه و چشم و ابرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولک
تصویر دولک
چوب بزرگ در بازی) الک و دولک (مقابل الک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکیک
تصویر دکیک
رساگاه (زمان تمام و کامل، کوبیده خورد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکاک
تصویر دکاک
جمع دک، ریگستان ها توده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لکلک
تصویر لکلک
((لِ لِ))
لکلکه، چوبکی است که بر دول آسیا طوری نصب کنند که چون آسیا به گردش درآید، سر آن چوب حرکت کند و به دول خورد و دول را بجنباند و دانه به تندی در گلوی آسیا ریزد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکلک
تصویر شکلک
((ش لَ))
ادا و اطوار با لب و لوچه و چشم و ابرو
شکلک درآوردن: ادا و اطوار درآوردن برای خنداندن و یا مسخره کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دولک
تصویر دولک
((دُ لَ))
چوب بزرگ در بازی «الک دولک»، مقابل الک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درلک
تصویر درلک
((دِ لِ))
درلیک، جامه کوتاه قد آستین کوتاه پیش باز، لباچه، صدره، شاماکچه
فرهنگ فارسی معین
ادا، اطوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان گیل خواران قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
ریخت، از هم پاشید، پژمرد، ریخته شده
فرهنگ گویش مازندرانی
به کلی
فرهنگ گویش مازندرانی
قلقلک
فرهنگ گویش مازندرانی