جدول جو
جدول جو

معنی دکردن - جستجوی لغت در جدول جو

دکردن
فرو کردن، سپوختن، ریختن، پوشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کردن
تصویر کردن
انجام دادن، عمل کردن
داخل کردن، ریختن برای مثال همی خون دام و دد و مرد و زن / بگیرد کند در یکی آبزن (فردوسی - ۱/۷۷) وارد کردن
بردن
تکرار کردن سخنی، برای مثال بی دلی در همه احوال خدا با او بود / او نمی دیدش و از دور خدایا می کرد (حافظ۲ - ۲۷۲)
تبدیل کردن به چیز دیگر مثلاً پولهایش را دلار کرد
مخلوط کردن، داخل کردن، آمیختن،
سپری کردن، گذراندن، رساندن زمانی به زمان دیگر مثلاً شب را همین جا صبح کردم،
پیدا کردن وضع یا حالتی خاص
مبتلا شدن به بیماری،
برای ساختن فعل لازم، پسوند متصل به واژه به معنای فعل متعدی و عبارت فعلی به کار می رود مثلاً لطف کردن، گریه کردن، کپی کردن،
ساختن، برپا کردن یک بنا
نوشتن، تالیف کردن برای مثال نامه ای کن به خط و طاعت خویش / علم عنوانش نقطها تکبیر (ناصرخسرو۱ - ۲۵۶) ساختن، درست کردن، آفریدن، خلق کردن برای مثال شربت نوش آفرید از مگس نحل / نخل تناور کند ز دانۀ خرما (سعدی۲ - ۳۰۳)
گزاردن، به جا آوردن
مصرف کردن، خرج کردن
منصوب کردن، قرار دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکردن
تصویر شکردن
جانوری را شکار کردن، اشکردن، شکریدن، اصطیاد، بشکریدن، اقتناص، صید کردن، شکاریدن
فرهنگ فارسی عمید
(پَتُ کَ دَ)
داخل کردن. در درون نهادن. بدرون دفع کردن. در میان راندن و داخل کنانیدن و بدرون آوردن. (ناظم الاطباء) : قضا را بر در شهری به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند هر دو را به خانه در کردند. (گلستان سعدی) تختّم، انگشتری در کردن. (تاج المصادر بیهقی). تمتین، در کردن رشتۀ موی طرائق خیمه تا سر ستون ندرد خیمه را. (از منتهی الارب).
- پیش درکردن، جلو انداختن. در پیش بردن:
گله پیش درکرد و میرفت شاد
شکیبنده می بود تا بامداد.
نظامی.
، درج کردن. در میان نشاندن. (ناظم الاطباء)، مزج کردن. ریختن. نهادن: گل و شکر (گاه گل انگبین ساختن) به طشتی یا ملاکی چوبین یا طغاری سفالین در کنند، یک تو گل یک تو شکر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). زمین آن از نمک بود لقمه از دستش بیفتاد از زمین برگرفت و بخوردطعم آن خوشتر یافت از آن بفرمود تا برگرفتند و بیاوردند و بخوردنی درکردند و این رسم بماند. (مجمل التواریخ والقصص)، بیرون کردن. خارج کردن: در کردن کسی را از جائی، او را به رفتن داشتن. از آنجا بیرون کردن: آخر او را از این جا در کردید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- بدر کردن دست، بریدن آن. جدا ساختن از بدن. دور کردن از تن: درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم پاره ای بدزدید، حاکم فرمود که دستش بدر کنند. (گلستان سعدی).
، کم کردن: در کردن وزن ظرف از وزن چیزی، کم کردن وزن ظرف از وزن او. (یادداشت مرحوم دهخدا). در رفتن: ظرف درکرده، ظرف در رفته. خالص.
- خستگی درکردن، رفع خستگی کردن.
- در کردن باد از...، بیرون کردن هوا از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
، بیختن. نخل، چنانکه چیزی را از الک و حریر: از الک یااز غربال یا از حریر در کردن، با الک و... بیختن. فرو گذاشتن با الک و غربال و حریر. (یادداشت مرحوم دهخدا)، پالائیدن، چنانکه مایعی خره دار رااز خرقه ای. (یادداشت مرحوم دهخدا)، درتداول عامه، گشاد دادن. افکندن. انداختن: تفنگ یا توپ درکردن، گشاد دادن آن. گشاد دادن گلولۀ آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). تیر از تفنگ و توپ و کمان و جز آن بیرون کردن. (ناظم الاطباء)، رها کردن.از اتصال بیرون آوردن، چنانکه در بافتنی. در بافندگی، گره یا گره ها از تار و پود فروگذاردن، پینه و وصله زدن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ ذَ اَ تَ)
کردن:
مادر می را بکرد باید قربان
بچۀ او را گرفت و کرد بزندان.
رودکی.
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت تو مرا بکرد جوان.
رودکی.
و رجوع به کردن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دوک که بر آن ریسمان می تابند و به عربی آنرا مبرم خوانند. (از آنندراج). و در سایر مآخذ دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ زَ دَ)
شکار کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) (از برهان). قنص. اقتناص. صید. صید کردن. شکریدن. شکاریدن. شکار کردن. (یادداشت مؤلف). شکار کردن و شکستن انسان یا حیوانی را:
شیر گوزن و غرم را نشکرد
چونکه تو اعدای ترا بشکری.
دقیقی.
چو بهرام دانست کآمدش مرگ
نهنگی کجا بشکرد پیل و کرگ.
فردوسی.
به پیر و جوان یک بیک بنگرد
شکاری که پیش آیدش بشکرد.
فردوسی.
کسی زنده بر آسمان نگذرد
شکار است و مرگش همی بشکرد.
فردوسی.
همان شیر درّنده را بشکرد
ز دامش تن اژدها نگذرد.
فردوسی.
کس از گردش آسمان نگذرد
وگر بر زمین پیل را بشکرد.
فردوسی.
چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی
چون روز صید باشد جز شیر نشکری.
فرخی.
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای.
مسعودسعد.
اندر او مرغ خانگی نپرد
زآنکه باز از هوا ورا شکرد.
سنایی.
مرغ آز و نیاز عالمیان
باز برّ و عطای تو شکرد.
سوزنی.
به یک کرشمه و یک غنچه زآن دو شکّر خویش
هزاردل بربایی هزار جان شکری.
سوزنی.
چو باز او شکرد صید او چه کبک و چه گرگ
چو اسب او گذرد راه او چه بحر و چه بر.
انوری.
چنبردف شکارگه زآهو و گور و یوز و سگ
لیک به هیچ وقت از او هیچ شکار نشکری.
خاقانی.
- باز شکردن، صید کردن. شکریدن:
من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را
که خران را حکما باز به شیران شکرند.
ناصرخسرو.
- دل کسی را شکردن، دل او را شکار کردن. دل او را بشکستن. کنایه از کشتن وی:
همان کن کجا از خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد.
فردوسی.
، گرفتن و اخذ کردن. (ناظم الاطباء) ، شکستن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (غیاث) (برهان). شکستن جسمی را چون جام و شیشه و یا عضوی را چون سر و گردن، یا شکست دادن و منهزم ساختن کسی را:
که جام برادر برادر خورد
هزبر آنکه او جام می بشکرد.
فردوسی.
ز فرمان یزدان کسی نگذرد
اگر گردن شیر نر بشکرد.
فردوسی.
بدان تا به گفتار تو می خوریم
دمی درد و اندوه را بشکریم.
فردوسی.
سوی بچگان برد تابشکرند
بدان نالۀ زار او ننگرند.
فردوسی.
شاه بادی و توانا و قوی تا به مراد
گه ولی پروری و گاه معادی شکری.
فرخی.
پادشاهی گیر و نیکی گستر و گیتی گشای
نیکنامی ورز و چاکرپرور و دشمن شکر.
عنصری.
بیایید تا لشکر آز را
به خرسندی از گرد خود بشکریم.
ناصرخسرو.
عشق تو بجای شکره دایم
تا عمر بسر رود شکردم.
سوزنی.
- جان کسی را شکردن، او را کشتن. از بین بردن:
به مادر چنین گفت کای پرخرد
همی مهر جان مرا بشکرد.
فردوسی.
بدین شادمانی کنون می خوریم
به می جان اندوه را بشکریم.
فردوسی.
، کشتن. (یادداشت مؤلف) :
همه مر تو را پاک فرمان برند
گه رزم بدخواه را بشکرند.
فردوسی.
جهانا ندانم چرا پروری
چو پروردۀ خویش را بشکری
که هر کس که خون یل اسفندیار
بریزد ورا بشکرد روزگار.
فردوسی.
یکی اندرآید یکی بگذرد
که دیدی که چرخش همی نشکرد.
فردوسی.
همو دم زدن بر تو بر بشمرد
همو برفزاید همو بشکرد.
فردوسی.
جهان گشاید و کین توزد و عدو شکرد
به تیغ تیز و کمان بلند و تیر خدنگ.
فرخی.
وگر گرگ برطاس را نشکرم
ز برطاسی روس روبه ترم.
نظامی.
، چاره کردن و علاج نمودن. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج).
- غم کسی شکردن، تیمار داشتن وی:
ما غم کس نخورده ایم مگر
که دگر کس نمی خورد غم ما
ما غم دیگران بسی خوردیم
دیگری نیز بشکرد غم ما.
خاقانی.
، دارو دادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ تَ)
مردن، قتل کردن و کشتن. (ناظم الاطباء). لغت و معانی آن مختصر به همین مأخذ است
لغت نامه دهخدا
(دَ)
در اصطلاح عامیانه در محاکم و مظالم، فروختن چیزی را که قبلاً فروخته یا هبه کرده یا وقف کرده بوده است. ملکی وقف یا موهوب یا متصالح یا فروخته به دیگری را دوباره فروختن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ مَ لَ / مُ مِ لَ تَ)
ساختن. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). درست کردن. ساختن. ترتیب دادن: و [به صقلاب] انگور نیست ولکن انگبین سخت بسیار است نبید و آنچه بدو ماند ازانگبین کنند و خنب نبیدشان از چوب است و مرد بود که هر سال از آن صد خنب کند. (حدود العالم). و از وی کرمی خیزد که از وی رنگ قرمز کنند. (حدود العالم).
این کارد نه از بهر ستمکاری کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت.
رودکی.
سعد بن معاذ عریش از چوب بکرد. (ترجمه طبری بلعمی).
بل تا جگرم خشک شود و آب نماند
بر روی من آبی است کز او دجله توان کرد.
آغاجی.
من بساک از ستاک بید کنم
بی تو امروز جفت سبزه منم.
عماره.
خواجۀ ما ز بهر گنده پسر
کرد ازخایۀ شتر گلوند.
طیان.
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاسه کس پوستین.
عنصری.
پس دری کردم از سنگ و در افزاری
که بدو آهن هندی نکند کاری.
منوچهری.
چو دست من بریده شد به خنجر
چه سود ار من کنم دستی ز گوهر.
(ویس و رامین).
و از صاهه آهن و پولاد خیزد و تیغها کنند وشمشیرها، چاهکی خوانند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 125). و تخت و تاج و باره و طوق و انگشتری او [جمشید] کرد. (نوروزنامه). نخستین کس که انگشتری کرد و به انگشت درآورد جمشید بود. (نوروزنامه). کمان... کرد [آرش و هادان] هم از چوب و هم از نی و به سریشم به استوار کرد و پیکان آهن کرد. (نوروزنامه).
بهر مزدوران که محروران بدند از ماندگی
قرصۀ کافور کرداز قرصۀ شمس الضحی.
خاقانی.
از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است. (سندبادنامه ص 15). از جوهر آهن ظلمانی بروزی چند آینه ای می کند که جوهر مظلم او در صقالت وصفوت بحدی می کشد که عکس نمای محاسن و... می گردد. (سندبادنامه ص 52).
گر ازخاک مردان سبویی کنند
به سنگش ملامت کنان بشکنند.
سعدی (بوستان).
خاک مشرق شنیده ام که کنند
به چهل سال کاسۀ چینی
صد بروزی کنند در مغرب
لاجرم قیمتش همی بینی.
سعدی (گلستان).
، بنا کردن. (فرهنگ فارسی معین). بنا نهادن. پی افکندن. (یادداشت مؤلف) : و از هیچ سو بدو راه نیست مگر از یک سو که کرده اند سخت دشوار. (حدود العالم). از بهر آن کرد [هرمس بنای هرمان مصر را] تا آب (طوفان) او را زیان نتواند کرد. (حدود العالم). و بر دجله پلی است از کشتیها کرده. (حدود العالم). و آن بند مأمون خلیفه کرده است. (حدود العالم).
نگه کرد جایی که بد خارسان
در او کرد خرم یکی شارسان.
فردوسی.
بر آب جیحون پل کردن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان.
فرخی.
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان.
فرخی.
سیصدهزار شهر کنی به ز قیروان
سیصدهزار باغ کنی به ز قندهار.
منوچهری.
با بوصادق در نیشابور گفته بود که مدرسه ای خواهد کرد سخت [حسنک] بتکلف. (تاریخ بیهقی).
نعمان منذر سنمار را از پشت سدیر بزیر انداخت تا مانند آن جای دیگر نکند. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی).
خوش آمدش گفتا که از پیش شاه
چو آیم کنم شهری این جایگاه.
اسدی (گرشاسبنامه).
بر او خرگهی کرده صدرش بپای
سرش برگذشته ز کاخ و سرای.
اسدی (گرشاسبنامه).
و این اصطخر اول شهری است که در پارس کرده اند و آن را کیومرث بنا کرده است. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 121). و بندی بر آب این رود کر کرده بودند از قدیم باز که آب این ناحیت می داد. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 128). و خانه دستان و رستم همچنانکه اول بود باز فرمود کردن. (مجمل التواریخ و القصص). و جمله ضیاعات و عقارات او را بخرید و آنجمله را وقف کرد بر رباطی که کرده بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 17).
به خدایی که کرد گردون را
کلبۀ قدرت الهی خویش.
خاقانی.
او را رضی الفریقین گویند بحکم موافقتش با هر یکی از ایشان و هر دو فریق در وی دعوی کردند و او آنجا دو رباط کرد یکی بجهت اهل حدیث و یکی برای اهل فقه. (تذکرهالاولیاء).
گر مرا نیز دستگه بودی
بارگه کردمی و صفه و کاخ.
سعدی.
گفتم این جام جهان بین بتو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد.
حافظ.
خنبه، چهار دیواری بکنند بر مثال چرخشتی و اندر آن غله کنند. (فرهنگ اسدی).
- به گل کردن، با گل بستن. مسدود کردن. سد کردن. (یادداشت مؤلف) :
از آب خوش و خاک یکی گل بسرشتم
کردم سر خمتان به گل و ایمن گشتم.
منوچهری.
، درست کردن. دوختن. (یادداشت مؤلف) :
یارم خبر آمد که یکی توبان کرده ست
مر خفتن شب را ز دبیقی نکو و پاک.
منجیک.
، بافتن. درست کردن: ایذه، شهری است [به خوزستان] و از وی دیباهای بسیار خیزد و دیبای پردۀ مکه آنجا کنند. (حدود العالم). شکیش، جوالی بود که ازدوخ کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، مهیا ساختن. تهیه دیدن. آماده کردن. (یادداشت مؤلف). حاضر آوردن. ترتیب دادن:
ز هرگونه از مرغ و از چارپای
خورش کرد و آورد یک یک بجای.
فردوسی.
آتشی کرده ست خواجه کز فراوان معجزات
هر زمان دیگر نهادی گیرد و دیگر شود.
فرخی.
کرده ای هیچ توشۀ ره را
نیک بنگر یکی به رأی اصیل.
ناصرخسرو.
، خلق کردن. خلقت فرمودن. آفریدن. ایجاد کردن. (یادداشت مؤلف). بوجود آوردن. ساختن:
چنان کرد یزدان تن آدمی
که بردارد او سختی و خرمی.
ابوشکور.
چو جان و خرد بیگمان کرده ست
سپهر و ستاره برآورده ست
ز حکمی که او کرد برنگذرند
وگر فرق کیوان به پی بسپرند.
فردوسی.
کند چون بخواهد [خداوند] ز ناچیز چیز
که آموزگارش نباید بنیز.
فردوسی.
نه این تخمه را کرد یزدان زمین
گه آمد که برخیزد این آفرین.
فردوسی.
ای ملک ایزد جهان برای تو کرده ست
ما همه را از پی هوای تو کرده ست.
منوچهری.
جهان را نه بر بیهده کرده اند
ترا نز پی بازی آورده اند.
اسدی (گرشاسب نامه).
پدیدآورنیک و بد، خوب و زشت
روان داد و تن کرد و روزی نوشت.
اسدی.
که کرد این گنبد پیروزه پیکر
چنین بی روزن و بی بام و بی در.
ناصرخسرو.
این عالم بزرگ ز بهر چه کرده اند
از خویشتن بپرس تو ای عالم صغیر.
ناصرخسرو.
و آگاه شوی کاین فلک از بهر چه کردند
و آخر چه پدید آمد ازین گشتن هموار.
ناصرخسرو.
بنگر که اگر جهان نکردی
ایزد نشدی به فضل مذکور.
ناصرخسرو.
بررس که کردگار چرا کرده ست
این گنبد مدور خضرا را.
ناصرخسرو.
عالم همه پر موسی و چوب است ولیکن
یک موسی از آن کو که ز چوبی بکند مار.
سنائی.
جانور از نطفه می کند شکر از نی
برگ تر از چوب خشک و چشمه ز خارا.
سعدی.
شربت نوش آفرید از مگس نحل
نخل تناور کند ز دانۀ خرما.
سعدی.
، تألیف کردن. تصنیف کردن. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین). نوشتن. (یادداشت مؤلف) : یعقوب کندی کتابی کرده است اندر ایام العجوز. (التفهیم). و من می خواستم که این تاریخ بزرگ بکنم هر کجا نکته ای بودی در آن آویختمی. (تاریخ بیهقی). مختصر صاعدی که قاضی امام ابوالعلاء صاعد رحمه اﷲ کرده است. (تاریخ بیهقی). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند پادشاهان گذشته را خدمتکاران ایشان. (تاریخ بیهقی). هیچکس کتابی نکرد اندر چون و چرای آفرینش. (جامع الحکمتین از فرهنگ فارسی معین). هیچ کس از مصنفان تواریخ بدین مختصری و روشنی نکرده اند. (فارسنامۀ ابن البلخی). امیر اسماعیل به وی نامه کرد و از وی یاری خواست. (تاریخ بخارای نرشخی ص 98). امیر نصر نامه کرد به رافع که وی ضمان کرده بود. (تاریخ بخارای نرشخی ص 99). که اندر طب کس چنان کتابی نکرده است. (چهارمقاله).
- به زبانی کردن،ترجمه. (یادداشت مؤلف) : و چون اول حال به زبان پهلوی بود در زمان سلطنت نوح بن منصور سامانی به پارسی کرده شد. (دیباچۀ سندبادنامه).
- تاریخ کردن، تاریخ نویسی. تاریخ نوشتن: چون در این روزگار این تاریخ کردن گرفتم حرصم زیادت شد. (تاریخ بیهقی).
- نامه کردن، نامه نوشتن:
نامه ای کن به خط طاعت خویش
علم عنوانش لفظها تکبیر.
ناصرخسرو.
، ساختن. سرودن: و حدیث رستم بر آن جمله است که بوالقاسم فردوسی شاهنامه به شعر کرد و بر نام سلطان محمود کرد. (تاریخ سیستان)، بجای آوردن. (از ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). انجام دادن. (فرهنگ فارسی معین). گزاردن. ادا کردن. بکردن. خواندن [نماز] . (یادداشت مؤلف). ادا نمودن. (ناظم الاطباء). به فعل درآوردن. به عمل آوردن:
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا.
رودکی.
آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال
خز پوش و به کاشانه شو از صفه و فروار.
فرالاوی.
پس مردمان را گفت... آن وقت که یادتان آید بکنید [نماز] . (ترجمه طبری بلعمی).
سیاوش چنین گفت [کاوس را] کز بامداد
بیایم کنم هرچه شه کرد یاد.
فردوسی.
آنچه کرده ست زآنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام.
فرخی.
با غلامان و آلت شکره
کرد کار شکار و کار سره.
عنصری.
و آنچه مرا دست داد به مقدار دانش خویش نیز کردم. (تاریخ بیهقی). آنچه بر ایشان بود کردند. (تاریخ بیهقی). و پیغام دادند سوی مغرور آل بویه و گفتند مکن. (تاریخ بیهقی). آن کار چنان بکرد که خردمندان و روزگاردیدگان کنند. (تاریخ بیهقی). تا چیزی کند زشت و پندارد که نیکوست. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین و دیگر بکرد به جمع. (تفسیر ابوالفتوح). نماز بامداد آنجا بکرد. (تفسیر ابوالفتوح). چون به خوان بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون به نماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او بود. (گلستان). یکی را دوستی بود که عمل دیوان کردی. (گلستان).
که ای زشت کردار زیباسخن
نخست آنچه گویی بمردم بکن.
سعدی (بوستان).
شنیدم که شبها ز خدمت نخفت
چو مردان کمربست و کرد آنچه گفت.
سعدی (بوستان).
هم کار خود تواندکرد به بیداری و خواب. (مصنفات باباافضل از فرهنگ فارسی معین).
عاشقان را بر سر خود حکم نیست
هرچه فرمان تو باشد آن کنند.
حافظ.
التطوع، چیزی که نه فریضه بود و نه سنت کردن. (المصادر زوزنی).
- بکند، این کلمه بمعنی چنین باد در مقدمۀ کلام آید بمعنی خدا کند: بکند که چنین باد. (یادداشت مؤلف).
- پیش کسی کردن، پیش کسی بردن: چون عبداﷲ را [عبداﷲ بن محمد بن صالح را] پیش وی [یعقوب لیث] کردند. (تاریخ سیستان).
- نکند، مبادا. (یادداشت مؤلف).
، به کار آوردن. (ناظم الاطباء). به کار بردن. (یادداشت مؤلف) :
ناکرده هیچ مشک همه ساله مشکبوی
نادیده هیچ لعل همه ساله لعل فام.
کسائی.
به یکی تیر همی فاش کند راز حصار
ور بر او کرده بود قیر بجای گل راز.
عسجدی.
نارون درختی باشد سخت و بیشتر راست بالا و چوب او از سختی که بود بیشتر به دست افزار لادگران کنند. (فرهنگ اسدی).
آسیای صبوریم که مرا
هم به برغول و هم به سرمه کنند.
حکاک.
، قرار دادن. گذاردن. نهادن. تعبیه کردن. نصب کردن: و مرا در دنیا چیزی نیست که روا دارم، آن چیز را در مقابلۀ کردار تو کردمی. (تاریخ بیهقی). تا وقتی که سلطان را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهی کرد. (گلستان).
- بر چیزی کردن، از آن آویختن. بر آن قرار دادن: عودالصلیب چوبی است که بر گردن طفلان کنند. (رشید وطواط).
- بر دار کردن، از دار آویختن: و از آن اسیران و مفسدان دو قویتر بودند بر دار کردند. (تاریخ بیهقی).
- بر سر چیزی کردن، از آن آویختن. بر آن بستن. بر آن قرار دادن:
وز آن چرم کآهنگران پشت پای
بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
همانگه ز بازار برخاست گرد.
فردوسی.
سر وی [سر حسین بن علی] بر سر نیزه کردندی. (تاریخ سیستان).
- برکردن، بیرون کردن لباس و غیره. (یادداشت مؤلف) : خالد جامۀ دبیران برکرد و جامۀ سپاهیان پوشید. (تاریخ سیستان).
- در سر کاری کردن، نهادن. از دست دادن. (یادداشت مؤلف) :
حافظافتادگی از دست مده زآنکه حسود
عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد.
حافظ.
، پرداختن. (ناظم الاطباء)، آرمیدن. جماع کردن. (فرهنگ فارسی معین). مواقعه. (یادداشت مؤلف) :
ترک و تاجیک شما جمله خرانند و سگان
که بجزخوردن و کردن نشناسند ز بن.
انوری.
، نهادن. مالیدن. طلی کردن. سودن. کشیدن. (یادداشت مؤلف). گذاردن:
روی ترا به غالیه کردن چه حاجت است
او را چنانکه هست بدو دست بازدار.
فرخی.
چیزهایی گویمت حقا که سگ
نان نبوید نیز اگر بر نان کنم.
انوری.
کف بنشاند و غازه کند و وسمه کند
آبگینه زند آنجا که درشتی خار است.
مجیر غیاثی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
کف، سیاهی بود که مشاطگان بر ابروی زنان کنند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
، جای دادن. نهادن. (یادداشت مؤلف). داخل کردن:غول، شبگاه بود که چهارپایان را در او کنند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). کاز، زمین کنده باشد که چهارپایان را آنجا کنند. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
زری را که در گور کردی بزور
چو گورت کند سربرآرد ز گور.
امیرخسرو.
- برکردن، برداشتن. بلند کردن. بیرون آوردن:
کاین باز مرگ هرکه سر از بیضه برکند
همچون کبوترش برباید بچنگلی.
سعدی.
هر لحظه سر بجایی برمیکند خیالم
تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی.
سعدی.
، گماشتن. (یادداشت مؤلف) : سر وی [سر حسین بن علی] بر سر نیزه کردندی و نگاهبان بر آن کردندی تا بگاه رفتن. (تاریخ سیستان). معدل را بند برنهاد و به ارگ فرستاد و موکل بر او کرد. (تاریخ سیستان). او را در حبس کردند و موکلان بر وی کردند. (تاریخ سیستان)، منصوب ساختن: و یزید بشرالحواری را امیر شهر کرد. (تاریخ سیستان)، قرار دادن. مقرر داشتن. تعیین کردن. (یادداشت مؤلف). اختصاص دادن. مختص ساختن:
سر نامه کردم ثنای ورا
بزرگی و آئین و رای ورا.
فردوسی.
آدم علیه السلام گندم بخورد و از بهشت بدرافتاد ایزدتعالی گندم غذای او کرد. (نوروزنامه)، ریختن. داخل کردن:
لعل می را ز درج خم برکش
در کدونیمه کن به پیش من آر.
رودکی.
همی خون دام و دد و مرد و زن
بریزد کند در یکی آبزن.
فردوسی.
کنم زهر با می به جام اندرون
از آن به کجا دست یازم به خون.
فردوسی.
موز مکی اگرچه دارد نام
نکنندش چو شکر اندر جام.
طیان.
آب و روغن را اندر جام کنی یک بار دیگر نیامیزد. (التفهیم).
گر بخواهی نیاز پوشیدن
تو همی آب در گواره کنی.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
وهلیله بر این ریگ برنهند یکان یکان هموار و ریگ دیگربر سر هلیله کنند و آب برزنند و یک توی دیگر هلیله برنهند و ریگ دیگر بر سر آن کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس نان سمید پر از ده درم سنگ خرد کنند و سی درم دوغ بر این نان کنند و بنهند تا آغشته شود. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). آب این بباید گرفتن و در خمی کردن تا چه دیدار آید. (نوروزنامه). و سبوس جو در دیگ کنند ونیک بجوشانند کسی را که پی های پای سست شود... به صلاح بازآید. (نوروزنامه). برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. (گلستان). نمی دانم چه در پیمانه کردی
که ما را این چنین دیوانه کردی.
؟ (از یادداشت مؤلف).
سماروغ، گیاهی باشد که در دوغ کنند. (فرهنگ اسدی). خنبه، چهار دیواری بکنند بر مثال چرخشتی و اندر آن غله کنند. (فرهنگ اسدی).
، افروختن. (یادداشت مؤلف) : و به حوالی شهر (کوثی ربا) تلهاست از خاکستر و گویند که از آن آتش است که نمرود کرد که ابراهیم پیغمبر را صلی اﷲ علیه و سلم را بسوزد. (حدود العالم چ ستوده ص 153)، صرف کردن. (یادداشت مؤلف) : نفقات و جامه کردند غربا را [از خراج] . (تاریخ سیستان). و روایت است که هزار خروار زر صامت در آنجا [در تخت طاقدیس] کرده بود. (مجمل التواریخ).
- در چیزی کردن، صرف کردن وقت یا مال در چیزی. (یادداشت مؤلف) : خواجه (محمد بن مظفر) کس فرستاد و او را [خیام را] بخواند و ماجرا با وی بگفت، برفت و دو روز در آن [در اختیاری هنگام مناسب برای شکار سلطان] کرد و اختیاری نیکو کرد. (چهارمقاله).
، گرفتن. (یادداشت مؤلف). برپا داشتن. اقامه: چون دو روز از ماه بهمن گذشته بودی بهمنجنه کردند و این عیدی بودی وطعام پختندی و بهمن سرخ و زرد بر سر کاسه ها افشاندندی. (فرهنگ اسدی). و در آنجا عیدی کرد که اقرار دادند که چنان عید هیچ ملک نکرده است. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(زِ گِ رِ تَ)
در لهجۀ کرمانیان، هسته. مغز، چون هستۀ خرما و جز آن. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نا آبادکردن
تصویر نا آبادکردن
خراب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تعهدکردن
تصویر تعهدکردن
بگردن گرفتن کاری را، تیمار داشتن نگاه داشتن، عهد بستن پیمان بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قطع امیدکردن
تصویر قطع امیدکردن
نومیدگشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلمدادکردن
تصویر قلمدادکردن
به شمارآوردن به شمار گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقدکردن
تصویر نقدکردن
پیسه کردن، بهین گزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
پنهان کردن مخفی کردن، غایب ساختن، غرق کردن، گم کردنمفقود کردن، فرومالیدن له کردن، مستورکردن پوشیده ساختن، معدوم کردن نیست کردن: بیک دست دشمن کند ناپدید شگفتی تراز کار او کس ندید. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابودکردن
تصویر نابودکردن
نیست کردن معدوم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامزدکردن
تصویر نامزدکردن
نام بردن، تعیین کردن شخصی رابرای کاروشغلی: (که خدای خلاف نکندهنگامی که نامزدکندیاوعده ای که دهد)، تعیین کردن کاروشغلی ومحل وماموریت برای کسی یا گروهی: یکی لشکری نامزد کردشاه کشید آن گهی تور لشکر براه، درنظرگرفتن پسریادختربرای زناشویی با همسر آینده
فرهنگ لغت هوشیار
جولان کردن: گفتامکن ای سلیم دل مرد پیرامن این حدیث ناورد. (نظامی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبردکردن
تصویر نبردکردن
جنگیدن جنگ کردن حرب کردن، یانبردکردن باکسی. یک ودوکردن بااو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردکردن
تصویر خردکردن
از هم پاشیدن ریز ریز کردن، کشتن نابود کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردن
تصویر دردن
درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردن
تصویر کردن
ترتیب دادن، درست کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درکردن
تصویر درکردن
خارج کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکردن
تصویر شکردن
شکار کردن، شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردن
تصویر کردن
((کَ دَ))
انجام دادن، به جا آوردن، ساختن، بنا کردن، آماده کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکردن
تصویر شکردن
((ش کَ دَ))
شکار کردن، شکستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یادکردن
تصویر یادکردن
ذکر کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
اجرا کردن، انجام دادن، عمل کردن، ساختن، ادا کردن، به جای آوردن، گزاردن، آرمیدن، جماع کردن، مجامعت کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بازگشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
خاموش شدن آتش
فرهنگ گویش مازندرانی
پوشیدن، پر کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
برگردان
فرهنگ گویش مازندرانی
زاییدن، بچه کردن
فرهنگ گویش مازندرانی