جدول جو
جدول جو

معنی دژگان - جستجوی لغت در جدول جو

دژگان
(دِ)
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش بستک، شهرستان لار و حدود و مشخصات آن بدین قرار است: از مشرق شهرستان بندرعباس، از شمال دهستانهای گوده، رویدر و لمزان از جنوب دهستان حومه بخش لنگه، از مغرب و شمال غربی دهستان لمزان و حومه بخش بستک. این دهستان در جنوب شرقی بخش و دامنۀ جنوبی کوه ببیان و حمیر واقع است و رود شور مهران از وسط آن جاری است. هوای آن گرم و خشک است و آب مشروب آن از چاه و باران تأمین میشود. محصولات آن عبارتند از: غلات و خرما و تنباکو. این دهستان از 8 آبادی تشکیل شده است و نفوس آن در حدود 2200 تن می باشد و قرای مهم آن عبارتند از: رواب، چاه احمد و کنخ. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مژگان
تصویر مژگان
(دخترانه)
مژه ها، مژه ها
فرهنگ نامهای ایرانی
ماموری که در دژبانی برای مراقبت در کردار و رفتار سربازان و افسران گماشته می شود، نگهبان دژ، نگاهبان قلعه و حصار، کوتوال، قلعه بیگی، دژدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دژمان
تصویر دژمان
اندوهگین، دلتنگ، خشمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهگان
تصویر دهگان
صاحب ده، رئیس ده، بزرگ ده، خرده مالک، دهقان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوگان
تصویر دوگان
دو، دوتا، دوتایی، دوبه دو، دوبرابر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دژوان
تصویر دژوان
دریغ، افسوس، حسرت، دژواخ، دژالون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مژگان
تصویر مژگان
مو های پلک چشم، مژه ها
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
یکی از دهستان های دوگانه بخش بزمان شهرستان ایرانشهر. این دهستان در جنوب باختری بزمان واقع است و حدود آن بشرح زیر است: از طرف شمال به دهستان مرکزی و بخش فهرج از شهرستان بم، از طرف مشرق به بخش حومه و بخش بمپور، از طرف جنوب به دهستان رمشک از بخش کهنوج، از طرف مغرب به بخش کهنوج از شهرستان جیرفت. منطقه ای است جلگه و هوای آن گرمسیر. آب قرای دهستان از قنات و چاه تأمین میشود. بیشتر اهالی این دهستان چون غیر از گله داری کار دیگری ندارند در تمام مدت سال بطور سیار در این دهستان تغییر مکان میدهند. زبان مادری ساکنین قراء بلوچی است. این دهستان از 19 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده جمعیت آن در حدود 10000 تن میباشد. مرکز دهستان آبادی دلگان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده مرکز دهستان دلگان بخش بزمان شهرستان ایرانشهر. واقع در 87هزارگزی جنوب باختری بزمان کنار راه مالرو بمپور به کهنوج، با3500 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین می شود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
منسوب به ده (مرکب از ده به معنی قریه و گان پسوند نسبت و دهقان معرب آن است). (یادداشت مؤلف). دهقان و فلاح. زراعت کننده و مزارع. (از ناظم الاطباء). مزارع را گویند و معرب آن دهقان باشد. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج) ، زمین دار. (ناظم الاطباء) ، محاسب و دهبان یعنی بزرگ ده که آن را دهدار نیز گویند. (از آنندراج) : بیکلیلغ دهی است بزرگ و به زبان سغدی این ده را سمکنا خوانند و دهگان او را ینالبرکین خوانند و با او سه هزار مرد بنشیند. (حدود العالم) ، بر عموم خلق فارس و عجم ایران که سابقاً بوده اند اطلاق می شود. (آنندراج) ، مردم تاریخی، تاریخ دان. (ناظم الاطباء) (برهان). مورخ. (از آنندراج) ، قریه وده و روستا. (ناظم الاطباء). و رجوع به دهقان شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان گرجی بخش داران شهرستان فریدن واقع در 26 هزارگزی باختر داران و 10هزارگزی شوسه ازنا به اصفهان، کوهستانی، سردسیر و دارای 297 تن سکنه است، آب آن از چشمه و قنات و رودخانه محلی، محصول عمده اش غلات، حبوبات و شغل اهالی آن زراعت است و راه فرعی دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به ده (مرکب از ده عددی و گان پسوند نسبت). اعشار، (یادداشت مؤلف). معشر. عشار. (منتهی الارب)، ده تا ده تا. ده نفر ده نفر. ده فرد با هم: لشکر از جهت خان و مال دهگان و بیستگان در گریختن آمدند. (راحهالصدور راوندی). ودهگان و پنجگان را همی درخواندندی. (به خانه خواب ذوالاعواد) و همی کشتند. (مجمل التواریخ والقصص).
- دهگان دهگان، ده ده. عشارعشار. (یادداشت مؤلف).
- طبقۀ دهگان، مقابل طبقۀ یکان و صدگان
لغت نامه دهخدا
(دِ)
قلعه بان. کوتوال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حاکم قلعه. (ناظم الاطباء). نگاهبان دژ. قلعه بیگی. دژدار:
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آیی چنان کت مراد و هواست.
فردوسی.
مرا گفت شو سوی دژبان بگوی
که روز و شب آرام و خوشی مجوی.
فردوسی.
شوم سوی دژبان به پیغمبری
نمایم بدو مهر و انگشتری.
فردوسی.
چو دژبان چنین گفتنیها شنید
همه مهر انگشتری را بدید.
فردوسی.
کس آمد که دژبان این کوهسار
ستاده ست بر در به امید بار.
نظامی.
، در اصطلاح امروز نظامی هریک از افراد سازمان دژبانی. رجوع به دژبانی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دژکام است درتمام معانی. (از ناظم الاطباء). رجوع به دژکام شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دژآگاه است در تمام معانی. (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). رجوع به دژآگاه شود
لغت نامه دهخدا
(دَژْ / دِژْ)
حسرت و تأسف و دریغ. (برهان). دژمان
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان هشیوار بخش داراب شهرستان فسا با 275 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). قریه ای است یک فرسنگ ونیمی جنوب شهر داراب. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
جمع واژۀ دده. ددها. ددان. جانوران درنده. مقابل دامان: آهوان و ددگان چون از حرم بیرون شوند کس شان نبیند و اندر این آیتی است تا همه خلق بدانند که خدای تعالی آن وحوش را الهام داد و از خلق ایمن گردانید. (ترجمه طبری بلعمی). و اندر وی منزلیست و هرگز از برف خالی نبود و اندر وی ددگان و گوزنان بسیارند. (حدود العالم). بحقیقت بدانید که این رمه راشبانی آمد که ضرر گرگان و ددگان بسته گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385). همه لشکر پره داشتند و از ددگان و نخجیر رانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 513). ددگان برف اندود آتش زده دویدن گرفتند. (تاریخ بیهقی ص 450). و چنانکه عادت حکمت هندوانست سخنها بزبان ددگان و مرغان برسان کلیله و دمنه. (مجمل التواریخ و القصص).
بااو ددگان به عهد همراه
چون لشکر نیک عهد با شاه.
نظامی.
مشتی ددگان فتاده از پس
نه یار کس و نه یار او کس.
نظامی.
زد بر ددگان به تندی آواز
تا سر نکشند سوی او باز.
نظامی.
ددگان بر وفا نظر ننهند
حکم را جز به تیغ سر نهند.
نظامی.
خوانده باشی بزور غمزدگان
که سیاوش چه دید از ددگان.
نظامی.
یعنی ددگان مرا به دنبال
هستند سگان تیزچنگال.
نظامی.
چون حلقه برون در نشسته
با آن ددگان حلقه بسته.
نظامی.
خاکیانی که زادۀ زمیند
ددگانی بصورت آدمیند.
نظامی.
صدف، مرغی است یا نوعی از ددگان. صوه، جماعت ددگان. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ دده، کنیز. کنیزسیاه: مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و ددگان. (تاریخ بیهقی ص 401). رجوع به دده در این معنی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ / مِ ژَ / ژِ / ژْ)
جمع مژه است که موی پلک چشم باشد یعنی مژه ها. (برهان) (آنندراج). مویهای پلک چشم. (ناظم الاطباء). جمع مژه. (غیاث). همه مژه ها که موهای پلک چشم باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موهای ریزی که لبۀ قدامی کنار آزاد پلکهای فوقانی و تحتانی را در انسان و غالب پستانداران پوشانده است و عمل آنها علاوه بر زیبائی و زینت دادن چشم، حفاظت چشم است. (از دایرهالمعارف کیه وکتاب ششم کالبدشناسی توصیفی تألیف استادان کالبدشناسی). در روی لبۀ قدامی کنار آزاد پلکهای فوقانی و تحتانی فقط مژگان دیده میشود که تعداد آنها در انسان صد تا صد و پنجاه در پلک فوقانی است و هفتاد تا هفتاد و پنج در پلک تحتانی. (از کتاب ششم کالبدشناسی توصیفی). صاحب آنندراج آرد: اعراب نقاب، الماس، بازانگشت، ناخن، بال سمندر، پریزاد، پنجه، پنجۀ شیر، تار، ترکش، تیر کج پیکان، تیر ناوک، تیغ، تیغ زهرآلود، تیغکج، تیغ لنگردار، جاروب جوی، چنگل شهباز، چوب، حکاک، خار، خاکروب، خامه، خدنگ، خنجر، خوابیده دست، دشنۀخونریز، دشنۀ سیه تاب، رشتۀ گوهر، رگ خواب، زبان مار، زنبور، سبزه، سطر، سنان، سوزن، شاخ، شکر، طفل، عصای دست، عنکبوت، عنکبوتی، فواره، قفل کف، کلک، کلید، گلستان، گلشن، مصرعه، موج، مور، نشتر، نیستان، از تشبیهات اوست. و آتش بار، آتش دست، اشک آلود، اشک پاش، اشک افشان، اشک بار، برگردیده، ارغوانی، برگشته، بلند، بیتاب، پرنم، تیزتیر، تیزدست، جگرگستر، جگربالا، جنگجوی، خواب آلوده، خوابیده، خوش تقریر، خوش رقم، خوش نگاه، خون آلود، خونخوار، خونریز، خونفشان، خونین، خیال باز، دراز، دلجوی، دلدوز، رسا، زبان دراز، زهرآلود، سبکبال، سبکدست، سخن پرداز، سخنگوی، سرمه سا، سمن افشان، سیاه، سیل بار، شکارانداز، طوفان طراز، عشوه باز، عیار، غم آلوده، فتنه باز، کافرکیش، کج، کج بالین، کج نهاد، کینه خواه، گرانخواب، گردآلود، گره گشا، گریه ناک، گیرا، نظاره پیوند، نمناک، نیم باز، از صفات اوست:
چو کاوس کی روی خسرو بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید.
فردوسی.
ببارید پیران ز مژگان سرشک
تن پیلسم درگذشت از پزشک.
فردوسی.
گرفتند مر یکدگر را کنار
پر از درد و مژگان چو ابر بهار.
فردوسی.
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیز زوبین بر پیل ساخته خنگال.
عسجدی.
سنبل رخسار تو زنگی آتش پرست
نرگس مژگان تو هندوی آئینه دار.
اسدی (ازآنندراج).
خود دجله چنان گرید صد دجلۀ خون گویی
کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان.
خاقانی.
در پهلوی خم پشت خم بنشین و دریا کش بدم
بر چین به مژگان جرعه، هم از خاک و مژگان تازه کن.
خاقانی.
سر دامان شبستان کن بشرط آنکه هر روزی
بساطی سازی از رخسار و جاروبی ز مژگانش.
خاقانی.
آتش خورشید ز مژگان من
آب روان کرده بر ایوان من.
نظامی.
گوزن از حسرت این چشم چالاک
ز مژگان زهر پالاید نه تریاک.
نظامی.
بدان مژگان که چون بر هم زند نیش
کند زخمش دل هاروت را ریش.
نظامی.
درازی شب از مژگان من پرس
که یکدم خواب در چشمم نگشته ست.
سعدی (گلستان).
تیر مژگان و کمان ابرویش
عاشقان را عید قربان می کند.
سعدی.
نوک مژگانم به سرخی بر بیاض روی زرد
قصۀ دل می نویسد حاجت گفتار نیست.
سعدی.
گر چنین جلوه کند مغبچۀ باده فروش
خاکروب در میخانه کنم مژگان را.
حافظ.
حنای عیدی ما نیست غیر از این که کنم
بخون دیده سرانگشت های مژگان سرخ.
طالب آملی (از آنندراج).
مژگان بیدلان تو بال سمندر است
گر ریزه های شعله فشاند غریب نیست.
طالب آملی (آنندراج).
طفل مژگان می مکد انگشت چون طفلان مهد
مادر چشم مرا پستان مگر کم شیر شد.
طالب آملی (از آنندراج).
نشان صافی شست است اینکه چشمش را
نشد ز ریختن خون خدنگ مژگان سرخ.
صائب (دیوان ص 285).
گرچه رنگ آشتی خط بر عذارش ریخته ست
می چکد زهر عتاب از تیغ مژگانش هنوز.
صائب.
پریزادی است مژگانت که از چشم
گرفته در بغل آهوی مستی.
صائب.
چشمت بدامن مژگان بر کباب دل
بادی زده که بال سمندر شکسته است.
مسیح کاشی (از آنندراج).
سراپایم ز دردت آنچنان لبریز شیون شد
که از مضراب اشکم تار مژگان در فغان آمد.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
بمیرم از برای آن خمارآلوده چشمانش
که پنداری عصای دست بیمار است مژگانش.
میرزاطاهر وحید (از آنندراج).
از پردۀ عنکبوتی نرگس تو
در دل زده عنکبوت مژگان تو چنگ.
یوسف اعرج (از آنندراج).
مورمژگانت که یأجوج سد اسکندر است
هر نفس صد رخنه در بنیاد طاقت می کند.
محمد میر افضل ثابت (از آنندراج).
چشم ترا ز لشکرمژگان شدم اسیر
تیر مژه ز نرگس مژگان نشان نداد.
خواجه آصفی (از آنندراج).
شکست دل که مشق خاطر تست
خراش کلک مژگان را مکن سست.
حکیم زلالی (از آنندراج).
ز هجرروی تو مژگان من همیشه تر است
هزار خار دهند آب از برای گلی.
شاهزاده افسر.
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت
در صف دل شدگان هم نگهی باید کرد.
نشاط اصفهانی.
- مژگان آفتاب، کنایه از خطوط شعاعی. (آنندراج). خطوط شعاعی نور آفتاب. مژگان خورشید:
این بوستان کیست که مژگان آفتاب
چون خار گردن از سر دیوار میکشد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به مژگان خورشید شود.
- مژگان بر ابروزدن، کنایه است از اعراض کردن و رو برتافتن. (آنندراج) :
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 655).
- مژگان برهم زدن، مژگان به هم بستن. (آنندراج). مژگان بستن:
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
آیینه ای که حسن تو در بر گرفته است.
صائب (از آنندراج).
رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان بستن شود.
- مژگان بستن، مژگان برهم زدن. مژگان به هم بستن:
دیده وا کردن قیام و بستن مژگان قعود
در تماشایت سراپا طاعتم از چشم خویش.
بیدل (از آنندراج).
رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم بستن شود.
- مژگان به هم آوردن، مژگان به هم بستن. مژگان به هم سودن. (آنندراج) :
حاصل جمعیت اسباب جز غیرت نبود
مفت ما بیدل که مژگانی به هم آورده ایم.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به مژگان به هم بستن و مژگان به هم سودن شود.
- مژگان به هم بستن، مژگان برهم زدن. مژگان سودن. مژگان به هم آوردن. مژگان به هم سودن. (آنندراج). مژگان بستن. رجوع به مژگان برهم زدن و مژگان به هم آوردن و مژگان به هم سودن و مژگان سودن و مژگان بستن شود.
- مژگان به هم سودن، مژگان به هم آوردن. مژگان بهم بستن. (آنندراج) :
گه نظاره از بس نازکی مژگان به هم سودن
کم ازدندان فشردن نیست بر لبهای میگونش.
داراب بیک جویا (از آنندراج).
رجوع به مژگان به هم آوردن و مژگان به هم بستن شود.
- مژگان تر، کنایه از چشم اشکبار:
چشم امید به مژگان تر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم.
صائب.
- مژگان خورشید، کنایه از خطوط شعاعی. (آنندراج). خطوط شعاعی نور آفتاب. مژگان آفتاب. رجوع به مژگان آفتاب شود.
- مژگان دراز، از اسمهای محبوب است. (آنندراج). معشوقی که چشمهایش دارای مژگان طویل است:
جفا بر شد ای شوخ مژگان دراز
مزن دست بر نرگس خشم و ناز.
ظهوری (از آنندراج).
- مژگان دمیدن، مژگان رستن. مژگان به هم بستن. (آنندراج) :
مگر کان جود تو را مهر دید
که مژگان زرین ز چشمش دمید.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به مژگان رستن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود.
- مژگان رستن، مژگان دمیدن. مژگان به هم بستن. (آنندراج). رجوع به مژگان دمیدن و مژگان به هم بستن در معنی دوم شود.
- مژگان زائد، مژۀ زیادی. رجوع به مژۀ زیادی شود.
- مژگان زرین، مژگان زرین چنگ. کنایه از مژگان میگون. (آنندراج).
- ، کنایه از اشعه:
مگر کان جود تو را مهر دید
که مژگان زرین زچشمش دمید.
ظهوری (از آنندراج).
- مژگان زرین چنگ، مژگان زرین. کنایه از مژگان میگون. (آنندراج) :
در جهان میخواست قحط شبنم جان افکند
آنکه مژگان تو را چون مهر زرین چنگ کرد.
صائب (از آنندراج).
- مژگان سفید کردن، کنایه از پیر و معمر شدن. (آنندراج).
- مژگان سودن، مرادف مژگان به هم بستن. (آنندراج). رجوع به مژگان به هم بستن در معنی اول شود.
- مژگان سیاه، از اسمهای محبوب است. (از آنندراج). کنایه از معشوقی که دارای مژه های سیاه است:
سیه شد روزم از مژگان سیاهان
ندیدم راستی زین کج کلاهان.
میرزارضی دانش (از آنندراج).
- مژگان فرنگ، از اسمهای محبوب است. (آنندراج) :
مصور چون به فکر چشم آن مژگان فرنگ افتد
قلم را از نی نرگس کند در وقت تحریرش.
ملابیخود جامی (از آنندراج).
- مژگان گرم کردن، چشم گرم ساختن. چشم گرم کردن. دیده گرم کردن. مژه گرم کردن. کنایه از اندکی خواب کردن. (آنندراج).
- ، عاشق شدن. (آنندراج).
- آب مژگان، اشک. سرشک:
ز بهرام چندی سخن راندند
همی آب مژگان برافشاندند.
فردوسی.
- تیر مژگان، (اضافۀ تشبیهی به مناسبت شباهت مژگان یا هر یک از مژه ها به تیر) ، مژه های راست و بلند چون تیر.
- ، کنایه از نگاه نافذ معشوق بر دل عاشق.
، حالا به سبب کثرت استعمال معنی جمعیت از آن مفقود گشته و معنی مژه که واحد است از آن می آید. (آنندراج) (از غیاث) (از برهان). مژه. (ناظم الاطباء) (شعوری). هدب. (منتهی الارب) (دهار). و رجوع به مژه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
از دو + گان، که پسوند نسبت است و گاهی به صورت گانه آید، . دوتایی. (یادداشت مؤلف). دوتا و مضاعف. (ناظم الاطباء). مضاعفه، زره دوگان حلقه بافته. (صراح اللغه) :
بخ بخ این زاهد دوگانه گزار
که دو گان سجده می کند یک بار.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
، دوبدو. (ناظم الاطباء). دودو. دوتا دوتا. (یادداشت مؤلف) : و مردمان و لشکر و مهتران نیز یکان و دوگان به زینهار می آمدند. (ترجمه تاریخ طبری ص 513).
پس گیو بد آوۀ سمکنان
برفتند خیلش یکان و دوگان.
فردوسی.
آن مبارز که بر آماج دوگان چرخ کشید
نتواند که دهد نرم کمانش را خم.
فرخی.
کوه کوبان را یکان اندر کشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار.
فرخی.
این جا همی یگان و دوگان قرمطی کشد
زینان به ری هزار بیابد به یک زمان.
فرخی.
مادت معیشت من آن بود که هر روز یکان و دوگان ماهی می گرفتمی. (کلیله و دمنه) ، دو جنس. دو نوع: پس در آن کشتی از هر جانوری دوگان نری و ماده ای. (تفسیر کمبریج ورق 55- از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به مادۀگان در همین لغت نامه و نیز المعجم چ مدرس رضوی ص 177شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
رجوع به اژکان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد، سر راه مالرو عمومی تربت جام به قلعه حمام. محلی جلگه و معتدل است و 325 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه فرعی به شوسه دارد. در تداول محلی بژکان هم می گویند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
جمع مژه موهای ریزی که در کنار آزاد پلکهای فوقانی وتحتانی چشم میرویند ک مژه ها: تا ندیدم تیر مژگانش ندانستم که هست تیغ عشق و تیر هجرش دردل و جان کارگر. (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار
صاحب ده رئیس دیه، مالک زمین صاحب زمین، ایرانی، حافظ سنن و روایات ایرانی مورخ، روستایی جمع دهاقنه دهاقین. یا دهقان پیر شراب کهنه. یا دهقان خلد رضوان خازن بهشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوگان
تصویر دوگان
دوبدو، دو برابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژبان
تصویر دژبان
نگهبان دژ قلعه بیگی کوتوال دژ دار، هر یک از افراد دژبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دژمان
تصویر دژمان
متاسف اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مژگان
تصویر مژگان
((مُ))
جمع مژه، موهای پلک چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهگان
تصویر دهگان
((دِ))
صاحب ده، کشاورز، روستایی، حافظ سنن و روایات ایرانی، مفرد دهاقنه، دهاقین، دهقان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دژبان
تصویر دژبان
((دِ))
نگاهبان دژ، کوتوال، هر یک از افراد دژبانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دژمان
تصویر دژمان
((دُ))
متأسف، اندوهگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دژوان
تصویر دژوان
((دُ ژْ))
دریغ، افسوس
فرهنگ فارسی معین
حصاردار، دژدار، قلعه دار، کوتوال
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ردیف مژه ها، موهای پلک، مژه ها
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند که گوشت ددگان میخورد، دلیل که مال حرام بدست آورد و بخورد. اگر بیند که آواز ددگان می شنود، دلیل که بانگ خصومت و گفتگو شنود. جابر مغربی
اگر بیند که ددگان داشت و جمله خر شدند، یا یکی از ایشان خر شدند و یکی گاو و یکی اشتر و یکی گوسفند، دلیل که روزی بر وی فراخ گردد، لکن دین را زیان است. اگر بیند که چهارپایان او ددگان شدند، تاویلش به خلاف این است. محمد بن سیرین
دیدن ددگان در خواب، بر چهار وجه است. اول: دشمنان. دوم: پادشاهان ظالم. سوم: زن سلیطه. چهارم: همسایگان بد.
اگر بیند که به صورت ددی شد، دلیل که عقل او زایل گردد. اگر بیند ددگان با وی سخن گفتند، دلیل که پادشاهی یابد. اگر بیند بر ددگان غالب شد و ایشان را می کشت، دلیل است که بر دشمن ظفر یابد. اگر به خلاف این بیند، دشمن بر وی ظفر یابد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب