شغل و منصب نگهبانی در و قاپوچی گری. (ناظم الاطباء). دربان بودن. بوابت. حجابت. حجبه: وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش. منوچهری. یهودآسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان اگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانی. خاقانی. و راجع به شغل دربانی و حجابت در دربارهای اسلامی رجوع به تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 200 و ترجمه فارسی آن ج 1 ص 252 شود. - دربانی کردن، حاجبی و بوابی کردن. نگهبانی از در و ورودگاه بزرگان کردن: چو طاوس بهشت آید پدیدار بجای حلقه دربانی کند مار. نظامی. سدانه، سدن، دربانی کردن کعبه یا بتخانه. (از منتهی الارب). - دربانی نمودن، حراست کردن از در و نگهبانی نمودن آن. (از ناظم الاطباء)
شغل و منصب نگهبانی در و قاپوچی گری. (ناظم الاطباء). دربان بودن. بِوابَت. حِجابَت. حِجبَه: وگر فغفور چینی را دهد منشور دربانی به سنباده حروفش را بسنباند در احداقش. منوچهری. یهودآسا غیاری دوز بر کتف مسلمانان اگرشان بر در اغیار دین بینی به دربانی. خاقانی. و راجع به شغل دربانی و حجابت در دربارهای اسلامی رجوع به تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 200 و ترجمه فارسی آن ج 1 ص 252 شود. - دربانی کردن، حاجبی و بوابی کردن. نگهبانی از در و ورودگاه بزرگان کردن: چو طاوس بهشت آید پدیدار بجای حلقه دربانی کند مار. نظامی. سِدانَه، سَدن، دربانی کردن کعبه یا بتخانه. (از منتهی الارب). - دربانی نمودن، حراست کردن از در و نگهبانی نمودن آن. (از ناظم الاطباء)
دهی جزء دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در42 هزارگزی جنوب باختری اردبیل و 32 هزارگزی شوسۀ اردبیل به خلخال، کوهستانی و معتدل و دارای 381 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی آنجازراعت و گله داری و صنایع دستی مردم آن فرش بافی و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی جزء دهستان گورائیم بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در42 هزارگزی جنوب باختری اردبیل و 32 هزارگزی شوسۀ اردبیل به خلخال، کوهستانی و معتدل و دارای 381 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی آنجازراعت و گله داری و صنایع دستی مردم آن فرش بافی و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
بی بی و خاتون و بزرگ خانه را گویند چه کد بمعنی خانه و بانو بمعنی بی بی و خاتون باشد. (برهان) (آنندراج). بانوی بزرگ خانه و سرای. (از انجمن آرای ناصری). خانم. مهیره. (زمخشری) (دهار). بانوی خانه. خدیش. (یادداشت مؤلف) : کلیدش به کدبانوی خانه داد تنش را بدان جای بیگانه داد. فردوسی. نشنودستی که خاک زر گردد از ساخته کدخدا و کدبانو. ناصرخسرو. ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود چون تن آزاد خود را بندۀ خاتون کنی. ناصرخسرو. دختر استاد بوعلی دقاق، کدبانو فاطمه، که در حکم استاد امام ابوالقاسم قشیری بود. (اسرارالتوحید). کدبانوی خانه به معشوقه رقعه نبشت. (سندبادنامه ص 87). سرای خویش چون قاع صفصف خالی یافت از کدبانو و از خدمتکاران خانه نشان ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). که ز کدبانوان قصر بهشت بود زاهد زنی لطیف سرشت. نظامی. - امثال: نه هر زنی بدو گز مقنعه ست کدبانو. ، زن. زوجه. (یادداشت مؤلف). منکوحه. بی بی. خاتون. (ناظم الاطباء) : کدخدا رود بود و کدبانو بند. (قابوسنامه). نفس است کدبانوی من من کدخدا و شوی او کدبانویم گر بد کند بر روی کدبانوزنم. مولوی (ازآنندراج). ، زنی را گویند که معتبر و موقر باشد و سامان خانه را بر وجه لایق کند. (برهان) (آنندراج). زنی که خوب خانه را اداره کند و گرداند. زن نیک که تعهد خانه و اهل خانه نماید. (یادداشت مؤلف) : گفته اند دیگ به دو تن اندرجوش نیاید چنانکه فرخی فرماید خانه به دو کدبانو نارفته بود. (قابوسنامه). خانه به دو کدبانو نارفته بود و به دو کتخدای ویران. (سیاست نامه). خاک یابی ز پای تا زانو خانه ای را که دو است کدبانو. سنائی. ، ملکه. (یادداشت مؤلف) : چو کدبانو از شهر بیرون شود سوی جشن خرم به هامون شود. فردوسی. به کدبانو اندرزکرد و بمرد جهانی پر از داد گو را سپرد. فردوسی. ، پیش منجمان دلیل جسم است چنانکه کدخدا دلیل روح و کیفیت و کمیت عمر مولود رااز این دو اصل استخراج کنند و این دو بی هم نمی بایدکه باشد و هر کدام ازین دو که بی دیگری باشد عمر مولود را بقا نبود و کدبانو را به یونانی هیلاج خوانند ومعنی آن چشمۀ زندگی است. (برهان) (آنندراج). هیلاج در اصطلاح احکامیان و آن دلیل جسم نوزاد است. چنانکه کدخدا دلیل روح اوست. (یادداشت مؤلف). جسد. جسم. هیلاج در اصطلاح نجوم. (از ناظم الاطباء). و رجوع به هیلاج شود، عوان یعنی زن غیر باکره یا میانه سال. (زوزنی). عوان. (مهذب الاسماء). رجوع به کدبانو شدن شود، ابزاری آهنین مر حکاکان و منبت کاران را که بدان حکاکی و منبت کاری می کنند. (ناظم الاطباء)
بی بی و خاتون و بزرگ خانه را گویند چه کد بمعنی خانه و بانو بمعنی بی بی و خاتون باشد. (برهان) (آنندراج). بانوی بزرگ خانه و سرای. (از انجمن آرای ناصری). خانم. مَهیرَه. (زمخشری) (دهار). بانوی خانه. خدیش. (یادداشت مؤلف) : کلیدش به کدبانوی خانه داد تنش را بدان جای بیگانه داد. فردوسی. نشنودستی که خاک زر گردد از ساخته کدخدا و کدبانو. ناصرخسرو. ز آرزوی آنکه روزی زنت کدبانو شود چون تن آزاد خود را بندۀ خاتون کنی. ناصرخسرو. دختر استاد بوعلی دقاق، کدبانو فاطمه، که در حکم استاد امام ابوالقاسم قشیری بود. (اسرارالتوحید). کدبانوی خانه به معشوقه رقعه نبشت. (سندبادنامه ص 87). سرای خویش چون قاع صفصف خالی یافت از کدبانو و از خدمتکاران خانه نشان ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 346). که ز کدبانوان قصر بهشت بود زاهد زنی لطیف سرشت. نظامی. - امثال: نه هر زنی بدو گز مقنعه ست کدبانو. ، زن. زوجه. (یادداشت مؤلف). منکوحه. بی بی. خاتون. (ناظم الاطباء) : کدخدا رود بود و کدبانو بند. (قابوسنامه). نَفْس است کدبانوی من من کدخدا و شوی او کدبانویم گر بد کند بر روی کدبانوزنم. مولوی (ازآنندراج). ، زنی را گویند که معتبر و موقر باشد و سامان خانه را بر وجه لایق کند. (برهان) (آنندراج). زنی که خوب خانه را اداره کند و گرداند. زن نیک که تعهد خانه و اهل خانه نماید. (یادداشت مؤلف) : گفته اند دیگ به دو تن اندرجوش نیاید چنانکه فرخی فرماید خانه به دو کدبانو نارفته بود. (قابوسنامه). خانه به دو کدبانو نارفته بود و به دو کتخدای ویران. (سیاست نامه). خاک یابی ز پای تا زانو خانه ای را که دو است کدبانو. سنائی. ، ملکه. (یادداشت مؤلف) : چو کدبانو از شهر بیرون شود سوی جشن خرم به هامون شود. فردوسی. به کدبانو اندرزکرد و بمرد جهانی پر از داد گو را سپرد. فردوسی. ، پیش منجمان دلیل جسم است چنانکه کدخدا دلیل روح و کیفیت و کمیت عمر مولود رااز این دو اصل استخراج کنند و این دو بی هم نمی بایدکه باشد و هر کدام ازین دو که بی دیگری باشد عمر مولود را بقا نبود و کدبانو را به یونانی هیلاج خوانند ومعنی آن چشمۀ زندگی است. (برهان) (آنندراج). هیلاج در اصطلاح احکامیان و آن دلیل جسم نوزاد است. چنانکه کدخدا دلیل روح اوست. (یادداشت مؤلف). جسد. جسم. هیلاج در اصطلاح نجوم. (از ناظم الاطباء). و رجوع به هیلاج شود، عوان یعنی زن غیر باکره یا میانه سال. (زوزنی). عَوان. (مهذب الاسماء). رجوع به کدبانو شدن شود، ابزاری آهنین مر حکاکان و منبت کاران را که بدان حکاکی و منبت کاری می کنند. (ناظم الاطباء)
قلعه بان. کوتوال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حاکم قلعه. (ناظم الاطباء). نگاهبان دژ. قلعه بیگی. دژدار: دژ و گنج و دژبان سراسر تراست چو آیی چنان کت مراد و هواست. فردوسی. مرا گفت شو سوی دژبان بگوی که روز و شب آرام و خوشی مجوی. فردوسی. شوم سوی دژبان به پیغمبری نمایم بدو مهر و انگشتری. فردوسی. چو دژبان چنین گفتنیها شنید همه مهر انگشتری را بدید. فردوسی. کس آمد که دژبان این کوهسار ستاده ست بر در به امید بار. نظامی. ، در اصطلاح امروز نظامی هریک از افراد سازمان دژبانی. رجوع به دژبانی شود
قلعه بان. کوتوال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). حاکم قلعه. (ناظم الاطباء). نگاهبان دژ. قلعه بیگی. دژدار: دژ و گنج و دژبان سراسر تراست چو آیی چنان کت مراد و هواست. فردوسی. مرا گفت شو سوی دژبان بگوی که روز و شب آرام و خوشی مجوی. فردوسی. شوم سوی دژبان به پیغمبری نمایم بدو مهر و انگشتری. فردوسی. چو دژبان چنین گفتنیها شنید همه مهر انگشتری را بدید. فردوسی. کس آمد که دژبان این کوهسار ستاده ست بر در به امید بار. نظامی. ، در اصطلاح امروز نظامی هریک از افراد سازمان دژبانی. رجوع به دژبانی شود
بانوی دز. ملکۀ دز. ملکۀ قلعه و حصار: لیلی نه که لعبت حصاری دزبانوی قلعۀ عماری. نظامی. او در آن دز چو بانوی سقلاب هیچ دزبانو آن ندیده به خواب. نظامی. دزبانوی من ز دز گشاده دزبان وی از دز اوفتاده. نظامی. چو گل بودم ملک بانوی سقلاب کنون دزبانوی شیشه م چو گلاب. نظامی
بانوی دز. ملکۀ دز. ملکۀ قلعه و حصار: لیلی نه که لعبت حصاری دزبانوی قلعۀ عماری. نظامی. او در آن دز چو بانوی سقلاب هیچ دزبانو آن ندیده به خواب. نظامی. دزبانوی من ز دز گشاده دزبان وی از دز اوفتاده. نظامی. چو گل بودم ملک بانوی سقلاب کنون دزبانوی شیشه م چو گلاب. نظامی
زنی که خانه را اداره کند بانوی خانه بی بی خاتون، (مخصوصا) زنی که امور خانه را بخوبی و نظم و ترتیب اداره کند خانه دار، زن زوجه: (نفس است کد بانوی من من کدخدا و شوی او کد بانو یم گر بد کند بر روی کد بانو زنم) (مولوی)
زنی که خانه را اداره کند بانوی خانه بی بی خاتون، (مخصوصا) زنی که امور خانه را بخوبی و نظم و ترتیب اداره کند خانه دار، زن زوجه: (نفس است کد بانوی من من کدخدا و شوی او کد بانو یم گر بد کند بر روی کد بانو زنم) (مولوی)