حفش و سبد کوچکی که در آن دوک و گروهۀ ریسمان و پنبه گذارند، (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (برهان)، جعبه ای که در آن دوکهای نخ ریسی را جا دهند، (در چرخ جوراب بافی و غیره)، درج، (یادداشت مؤلف)، حفاش، (دهار) : به پیش اندرون دوکدانی سیاه نهاده هرآنچش فرستاده شاه، فردوسی، از آن هر یکی پنبه بردی به سنگ یکی دوکدانی ز چوب خدنگ ... به انگشت از آن سیب برداشتش در آن دوکدان نرم بگذاشتش ... همی تنگ شد دوکدان بر تنش چو مشک سیه گشت پیراهنش، فردوسی، چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه بفرمود تا دوکدانی سیاه بیارند با دوک و پنبه در اوی نهاده بسی ناسزا رنگ و بوی، فردوسی، شهنشاه ما خیره سر شد بدان که خلعت فرستادش از دوکدان، فردوسی، بیست دوکدان زرین جواهر در او نشانده، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535)، بلی ولیک قلمدان ز دوکدان بگریخت به عاقبت بتر آمد عمامه از معجر، مسعودسعد، زان در صف الست کمربسته ای چو چرخ تا پنبه وار بازنشینی به دوکدان، اثیرالدین اخسیکتی، بهرام نیم که طیره گردم چون چرخه و دوکدان ببینم، خاقانی، افسرده چو سایه و نشسته در سایۀ دوکدان مادر، خاقانی، پنبه کن ای جان دشمن زان تنی کو ز ترکش دوکدان خواهد نمود خصم فرعونی نسب همچون زنان دوکدان در زیر ران خواهد نمود، خاقانی، ای عزیز مادر و جان پدر تا کی ترا این به زیر پنبه دارد و آن به زیر دوکدان، خاقانی، گر مردی خویشتن ببینم اندر پی دوکدان نشینم، عطار، یارب چه فتنه بود که در سهم هیبتش مریخ تیر خود را در دوکدان نهاد، کمال اسماعیل، ، چرخه که بدان ریسمان پنبه ریسند، (غیاث)
حفش و سبد کوچکی که در آن دوک و گروهۀ ریسمان و پنبه گذارند، (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (برهان)، جعبه ای که در آن دوکهای نخ ریسی را جا دهند، (در چرخ جوراب بافی و غیره)، درج، (یادداشت مؤلف)، حِفاش، (دهار) : به پیش اندرون دوکدانی سیاه نهاده هرآنچش فرستاده شاه، فردوسی، از آن هر یکی پنبه بردی به سنگ یکی دوکدانی ز چوب خدنگ ... به انگشت از آن سیب برداشتش در آن دوکدان نرم بگذاشتش ... همی تنگ شد دوکدان بر تنش چو مشک سیه گشت پیراهنش، فردوسی، چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه بفرمود تا دوکدانی سیاه بیارند با دوک و پنبه در اوی نهاده بسی ناسزا رنگ و بوی، فردوسی، شهنشاه ما خیره سر شد بدان که خلعت فرستادش از دوکدان، فردوسی، بیست دوکدان زرین جواهر در او نشانده، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535)، بلی ولیک قلمدان ز دوکدان بگریخت به عاقبت بتر آمد عمامه از معجر، مسعودسعد، زان در صف الست کمربسته ای چو چرخ تا پنبه وار بازنشینی به دوکدان، اثیرالدین اخسیکتی، بهرام نیم که طیره گردم چون چرخه و دوکدان ببینم، خاقانی، افسرده چو سایه و نشسته در سایۀ دوکدان مادر، خاقانی، پنبه کن ای جان دشمن زان تنی کو ز ترکش دوکدان خواهد نمود خصم فرعونی نسب همچون زنان دوکدان در زیر ران خواهد نمود، خاقانی، ای عزیز مادر و جان پدر تا کی ترا این به زیر پنبه دارد و آن به زیر دوکدان، خاقانی، گر مردی خویشتن ببینم اندر پی دوکدان نشینم، عطار، یارب چه فتنه بود که در سهم هیبتش مریخ تیر خود را در دوکدان نهاد، کمال اسماعیل، ، چرخه که بدان ریسمان پنبه ریسند، (غیاث)
جای ریختن خاک یا خاک روبه، برای مثال بیفتد همه رسم جشن سده / شود خاکدان جمله آتشکده (فردوسی۲ - ۲۴۸۹) ، چو در خاکدان لحد خفت مرد / قیامت بیفشاند از موی گرد (سعدی۱ - ۱۸۹) کنایه از دنیا، برای مثال همه زاین خاکدان اندرگذشتند / بدند از خاک، بازان خاک گشتند (ناصرخسرو - لغت نامه - خاکدان) ، خانۀ خاکدان دو در دارد / تا یکی را برد یکی آرد (نظامی۴ - ۷۳۴)
جای ریختن خاک یا خاک روبه، برای مِثال بیفتد همه رسم جشن سده / شود خاکدان جمله آتشکده (فردوسی۲ - ۲۴۸۹) ، چو در خاکدانِ لحد خفت مرد / قیامت بیفشاند از موی گرد (سعدی۱ - ۱۸۹) کنایه از دنیا، برای مِثال همه زاین خاکدان اندرگذشتند / بُدَند از خاک، بازان خاک گشتند (ناصرخسرو - لغت نامه - خاکدان) ، خانۀ خاکدان دو در دارد / تا یکی را بَرَد یکی آرد (نظامی۴ - ۷۳۴)
دکان. (یادداشت مؤلف). حانوت. دکان. (دهار) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). به واو محض غلط است، صحیح دکّا̍ن معرب دکان به تخفیف است. (آنندراج) : چون نگاه کردند دوکان وی نسوخته بود و از چهار سوی آن دوکانها همه سوخته بودند... حبیب راعی به دوکان من برگذشت. (کشف المحجوب هجوبری). و خانه و دوکان را بدرود کردم. (انیس الطالبین ص 134). نزدیک دوکان نان فروش رفتم. (انیس الطالبین ص 220). در بازار بر دوکان یکی از درویشان ایشان نشسته بود. (انیس الطالبین ص 103). هرکجا دوکانی بود می گفتم که بنده ای از بندگان خاص حق را ترنگبین می باید. (انیس الطالبین ص 88). - امثال: کدام ابله بود احمق تر از آنک بر زبر استاد دوکان گیرد. (کیمیای سعادت از امثال و حکم). - دوکان چیدن، بستن دکان. (ناظم الاطباء). - دوکان می فروشی، میکده و جایی که در آن شراب می فروشند. (ناظم الاطباء). ، مهتابی. ایوان. (یادداشت مؤلف). دکان. سکو. مصطبه. (دهار). طلل، دوکان مانندی از سرای که بر آن نشینند. مصطبه، دوکان مانندی که برای نشستن سازند. (منتهی الارب) : یک سال که در آنجا رفتم (به عبدالاعلی) دهلیز و درگاه و دوکانها همه دیگر بود این پادشاه (مسعود) فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 143). بونصر را بر آن دوکان میان درختان محفوری افکندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). بر کران چمن باغ دو کانی بود و بدانجا بنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). و رجوع به دکان شود
دکان. (یادداشت مؤلف). حانوت. دکان. (دهار) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). به واو محض غلط است، صحیح دُکّا̍ن معرب دکان به تخفیف است. (آنندراج) : چون نگاه کردند دوکان وی نسوخته بود و از چهار سوی آن دوکانها همه سوخته بودند... حبیب راعی به دوکان من برگذشت. (کشف المحجوب هجوبری). و خانه و دوکان را بدرود کردم. (انیس الطالبین ص 134). نزدیک دوکان نان فروش رفتم. (انیس الطالبین ص 220). در بازار بر دوکان یکی از درویشان ایشان نشسته بود. (انیس الطالبین ص 103). هرکجا دوکانی بود می گفتم که بنده ای از بندگان خاص حق را ترنگبین می باید. (انیس الطالبین ص 88). - امثال: کدام ابله بود احمق تر از آنک بر زبر استاد دوکان گیرد. (کیمیای سعادت از امثال و حکم). - دوکان چیدن، بستن دکان. (ناظم الاطباء). - دوکان می فروشی، میکده و جایی که در آن شراب می فروشند. (ناظم الاطباء). ، مهتابی. ایوان. (یادداشت مؤلف). دکان. سکو. مصطبه. (دهار). طلل، دوکان مانندی از سرای که بر آن نشینند. مصطبه، دوکان مانندی که برای نشستن سازند. (منتهی الارب) : یک سال که در آنجا رفتم (به عبدالاعلی) دهلیز و درگاه و دوکانها همه دیگر بود این پادشاه (مسعود) فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 143). بونصر را بر آن دوکان میان درختان محفوری افکندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). بر کران چمن باغ دو کانی بود و بدانجا بنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). و رجوع به دکان شود
کلمه ای است آلمانی به معنی کوه معدن، ارتس گبیرگه. اسم سلسلۀ جبالی است واقع بین بوهمیا و ساکسنیا که در شمال اندکی بدشت های ژرمانی تمایل یابد و بزرگترین قلۀ آن در حدود 4000 قدم از سطح دریا ارتفاع دارد و سنگهای صوّانه دارد که اندکی رملی است و دارای معادن طلا و نقره و قلع و سرب و آهن و ارزیز و زیبق و زرنیخ و ذغال سنگ و خاک کوزه گری و چینی است، از هزار سال پیش این معادن استخراج میشده است. (ضمیمۀ معجم البلدان). و رجوع به ارزگبیرگه شود
کلمه ای است آلمانی به معنی کوه معدن، ارتس گبیرگه. اسم سلسلۀ جبالی است واقع بین بوهمیا و ساکسنیا که در شمال اندکی بدشت های ژرمانی تمایل یابد و بزرگترین قلۀ آن در حدود 4000 قدم از سطح دریا ارتفاع دارد و سنگهای صوّانه دارد که اندکی رملی است و دارای معادن طلا و نقره و قلع و سرب و آهن و ارزیز و زیبق و زرنیخ و ذغال سنگ و خاک کوزه گری و چینی است، از هزار سال پیش این معادن استخراج میشده است. (ضمیمۀ معجم البلدان). و رجوع به ارزگبیرگه شود