جدول جو
جدول جو

معنی دوکدان - جستجوی لغت در جدول جو

دوکدان
جای گذاشتن دوک در ماشین نخ ریسی، جعبه ای که در آن دوک های نخ ریسی را بگذارند
تصویری از دوکدان
تصویر دوکدان
فرهنگ فارسی عمید
دوکدان
حفش و سبد کوچکی که در آن دوک و گروهۀ ریسمان و پنبه گذارند، (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (برهان)، جعبه ای که در آن دوکهای نخ ریسی را جا دهند، (در چرخ جوراب بافی و غیره)، درج، (یادداشت مؤلف)، حفاش، (دهار) :
به پیش اندرون دوکدانی سیاه
نهاده هرآنچش فرستاده شاه،
فردوسی،
از آن هر یکی پنبه بردی به سنگ
یکی دوکدانی ز چوب خدنگ ...
به انگشت از آن سیب برداشتش
در آن دوکدان نرم بگذاشتش ...
همی تنگ شد دوکدان بر تنش
چو مشک سیه گشت پیراهنش،
فردوسی،
چو بنهاد بر نامه بر مهر شاه
بفرمود تا دوکدانی سیاه
بیارند با دوک و پنبه در اوی
نهاده بسی ناسزا رنگ و بوی،
فردوسی،
شهنشاه ما خیره سر شد بدان
که خلعت فرستادش از دوکدان،
فردوسی،
بیست دوکدان زرین جواهر در او نشانده،
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535)،
بلی ولیک قلمدان ز دوکدان بگریخت
به عاقبت بتر آمد عمامه از معجر،
مسعودسعد،
زان در صف الست کمربسته ای چو چرخ
تا پنبه وار بازنشینی به دوکدان،
اثیرالدین اخسیکتی،
بهرام نیم که طیره گردم
چون چرخه و دوکدان ببینم،
خاقانی،
افسرده چو سایه و نشسته
در سایۀ دوکدان مادر،
خاقانی،
پنبه کن ای جان دشمن زان تنی
کو ز ترکش دوکدان خواهد نمود
خصم فرعونی نسب همچون زنان
دوکدان در زیر ران خواهد نمود،
خاقانی،
ای عزیز مادر و جان پدر تا کی ترا
این به زیر پنبه دارد و آن به زیر دوکدان،
خاقانی،
گر مردی خویشتن ببینم
اندر پی دوکدان نشینم،
عطار،
یارب چه فتنه بود که در سهم هیبتش
مریخ تیر خود را در دوکدان نهاد،
کمال اسماعیل،
، چرخه که بدان ریسمان پنبه ریسند، (غیاث)
لغت نامه دهخدا
دوکدان
جعبه ای که در آن دوکهای نخ ریسی را جا دهند (در چرخ جراب بافی)
تصویری از دوکدان
تصویر دوکدان
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آوادان
تصویر آوادان
(دخترانه)
زیبا، قشنگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دوزمان
تصویر دوزمان
رشته ای که به سوزن بکشند برای دوختن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمندان
تصویر دمندان
دوزخ، جهنم، آتش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاکدان
تصویر خاکدان
جای ریختن خاک یا خاک روبه، برای مثال بیفتد همه رسم جشن سده / شود خاکدان جمله آتشکده (فردوسی۲ - ۲۴۸۹) ، چو در خاکدان لحد خفت مرد / قیامت بیفشاند از موی گرد (سعدی۱ - ۱۸۹) کنایه از دنیا، برای مثال همه زاین خاکدان اندرگذشتند / بدند از خاک، بازان خاک گشتند (ناصرخسرو - لغت نامه - خاکدان) ، خانۀ خاکدان دو در دارد / تا یکی را برد یکی آرد (نظامی۴ - ۷۳۴)
فرهنگ فارسی عمید
زمینی که در آن دانه ها یا قلمه های درختان را بکارند تا پس از سبز شدن به جای دیگر انتقال بدهند، تخمدان، دانه دان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
خاندان، خانواده، خانمان، تبار، قبیله، دوده، دودخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توشدان
تصویر توشدان
خورجین، ظرفی یا جایی که توشه را در آن بگذارند، کیسه، خورجین، توشه دان، کنف، حرزدان، راویه، جراب
فرهنگ فارسی عمید
(بَ / بُو)
کمیزدان و ظرفی که در آن بول کنند. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پدر قبیله ای است از بنی اسد. (منتهی الارب). بطنی است از بنی اسد. (صبح الاعشی ج 1 ص 350)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از بخش پاوۀ شهرستان سنندج با 317 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دوکان)
دکان. (یادداشت مؤلف). حانوت. دکان. (دهار) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). به واو محض غلط است، صحیح دکّا̍ن معرب دکان به تخفیف است. (آنندراج) : چون نگاه کردند دوکان وی نسوخته بود و از چهار سوی آن دوکانها همه سوخته بودند... حبیب راعی به دوکان من برگذشت. (کشف المحجوب هجوبری). و خانه و دوکان را بدرود کردم. (انیس الطالبین ص 134). نزدیک دوکان نان فروش رفتم. (انیس الطالبین ص 220). در بازار بر دوکان یکی از درویشان ایشان نشسته بود. (انیس الطالبین ص 103). هرکجا دوکانی بود می گفتم که بنده ای از بندگان خاص حق را ترنگبین می باید. (انیس الطالبین ص 88).
- امثال:
کدام ابله بود احمق تر از آنک بر زبر استاد دوکان گیرد. (کیمیای سعادت از امثال و حکم).
- دوکان چیدن، بستن دکان. (ناظم الاطباء).
- دوکان می فروشی، میکده و جایی که در آن شراب می فروشند. (ناظم الاطباء).
، مهتابی. ایوان. (یادداشت مؤلف). دکان. سکو. مصطبه. (دهار). طلل، دوکان مانندی از سرای که بر آن نشینند. مصطبه، دوکان مانندی که برای نشستن سازند. (منتهی الارب) : یک سال که در آنجا رفتم (به عبدالاعلی) دهلیز و درگاه و دوکانها همه دیگر بود این پادشاه (مسعود) فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 143). بونصر را بر آن دوکان میان درختان محفوری افکندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). بر کران چمن باغ دو کانی بود و بدانجا بنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). و رجوع به دکان شود
لغت نامه دهخدا
کلمه ای است آلمانی به معنی کوه معدن، ارتس گبیرگه. اسم سلسلۀ جبالی است واقع بین بوهمیا و ساکسنیا که در شمال اندکی بدشت های ژرمانی تمایل یابد و بزرگترین قلۀ آن در حدود 4000 قدم از سطح دریا ارتفاع دارد و سنگهای صوّانه دارد که اندکی رملی است و دارای معادن طلا و نقره و قلع و سرب و آهن و ارزیز و زیبق و زرنیخ و ذغال سنگ و خاک کوزه گری و چینی است، از هزار سال پیش این معادن استخراج میشده است. (ضمیمۀ معجم البلدان). و رجوع به ارزگبیرگه شود
لغت نامه دهخدا
گلخن حمام، (لغت محلی شوشتر در ذیل مادۀ دیدان)، دود آهنگ، رجوع به دودآهنگ شود
لغت نامه دهخدا
دود کش (حمام مطبخ بخاری) تنوره (گلخن مطبخ)، پارچه سفالی که برای گرفتن دوده جهت ساختن مرکب بالای چراغ تعبیه کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخلدان
تصویر دخلدان
خاشکدان
فرهنگ لغت هوشیار
محلی که خوکان را در آن نگهداری کنند، جایی کثیف و نامتناسب برای سکونت
فرهنگ لغت هوشیار
زمینی که شاخه های درخت را در آن فرو برند تا سبز شود و از آنجا به جای دیگر نقل کنند تخمدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاکدان
تصویر خاکدان
جائی که بر آن خاک و خاشاک اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودانگ
تصویر دودانگ
یک سوم، سه یک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
سلاله، نسل، طایفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو گان
تصویر دو گان
دو نوع، دو جنس: (پس در آن کشتی از هر جانوری دو گان: نری و ماده ای)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بولدان
تصویر بولدان
شاشدان ظرفی که در آن بول کنند گمیزدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمندان
تصویر دمندان
دوزخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درمدان
تصویر درمدان
زوزندان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوادان
تصویر آوادان
آبادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوکان
تصویر دوکان
دکان، محل کسب و کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوکدان
تصویر خوکدان
محلی که خوکان را درد آن نگهداری کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بویدان
تصویر بویدان
ظرفی که در آن چیزهای معطر نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
((دِ))
خاندان، طایفه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوستان
تصویر دوستان
رفیقان، رفقا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
فامیل، سلسله، سلسه، نسل، سلسله
فرهنگ واژه فارسی سره
چوپانی که کارش پختن دوغ و تهیه ی کشک و سرج است
فرهنگ گویش مازندرانی