جدول جو
جدول جو

معنی دوکاره - جستجوی لغت در جدول جو

دوکاره
(دُ رَ / رِ)
که دو عمل را شاید. که به دو کار آید. که به دو کار خورد. که دو مصرف دارد. که برای دو امر بکار رود، مرد یا میز دوکاره، مرد قلم و شمشیر. میز کار و غذاخوری. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوباره
تصویر دوباره
دو دفعه، دو مرتبه، مکرر، کاری که برای بار دوم صورت گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوکارد
تصویر دوکارد
قیچی، مقراض، قیچی بزرگ که با آن پشم گوسفندان را می چینند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دواره
تصویر دواره
پرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پرگر، بردال، پردال، فرکال
فرهنگ فارسی عمید
(دُ رِ)
دهی از بخش دلفان شهرستان خرم آباد با 420 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وارَ)
دواره. مؤنث دوار، گرد. مدور. چرخش دار: له (للصعتر) ... اکلیل لیس علیه و هیئه الدواره لکنه منقسم منفصل. (تذکرۀ ابن البیطار.
- دواره و قواره، هر چیز ساکن را دواره و قواره گویند. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
،
{{اسم}} پرگار. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). برجار. برکار یا بیکار. (نشوءاللغه ص 64). فرجار. (یادداشت مؤلف). فرجار. (اقرب الموارد) :
گرد می گردی بر جای چو دواره
گرندانی ره نشگفت که دواری.
ناصرخسرو.
، گو لب بالایین. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دایره ای که در زیر بینی قرار دارد، شکنبۀ گوسفند. (از اقرب الموارد)، هالۀ ماه. (ناظم الاطباء). شایورد
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَوْ وا رَ)
پاره ای گرد از سر. (از اقرب الموارد) (آنندراج). دایره ای که بر میان سر مردم باشد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دُوْ وا رَ)
ریگ تودۀ گرد که وحوش گرد آن گردند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، حاویه (در شکم گوسفند). شکنبۀ گوسفند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ذیابیطس. دولاب. انق الکلیه. مرضی است که صاحب آن از آب سیر نشود. (یادداشت مؤلف). استسقاء، هر چیز ساکن چون حرکت و دور کند دواره و قوّاره گویند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ / رِ)
کرت ثانی. کرت دیگر. باز. مره اخری. بار دیگر. دیگر بار. دومرتبه. کرت دوم. مقابل یکباره. نیز. ایضاً. دگربار. مجدداً. از نو. دیگر باره. دفعۀ دوم. از سر. (یادداشت مؤلف). مکرر، چون حیات دوباره و عمر دوباره. (آنندراج). دودفعه و مکرر. (ناظم الاطباء) : اعاده، دوباره گفتن (سخن را) . (منتهی الارب).
پس مرا خون دوباره می ریزی
من به خونابه باز می غلطم.
خاقانی.
مطربی دور از این خجسته سرای
کس ندیدش دوباره در یک جای.
سعدی (گلستان).
- امثال:
دوباره نیست کس را زندگانی. (از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند).
- حیات یا عمر دوباره، زندگی مکرر. حیات از نو. (از آنندراج) :
خونریزبی دیت مشمر بادیه که هست
عمر دوباره در سفر روح پرورش.
خاقانی.
از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت
از آفتاب صبح حیات دوباره یافت.
صائب (از آنندراج).
از هستی دوروزه به تنگ اند عارفان
تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای.
صائب (از آنندراج).
- امثال:
عمر دوباره نداده اند کسی را. (امثال و حکم دهخدا).
خدا کی می دهد عمر دوباره.
(امثال و حکم دهخدا).
- دوباره شدن، تکرار گردیدن. مکرر شدن:
شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود
چو صبر گردد تلخ از چه خوش بود چو شکر.
فرخی.
- دوباره کردن، از سر گرفتن:
اگر به روی تو باردگر نظاره کنم
چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم.
صائب (از آنندراج).
، دونوبت. دوبار. یک بار به اضافۀ بار دیگر:
بفرمود پس گیو را شهریار
دوباره ز لشکر گزین کن هزار.
فردوسی.
، مضاعف و دوچندان. (ناظم الاطباء). ضعف. (یادداشت مؤلف) :
یکی را ز بن بیستگانی نبخشی
یکی را دوباره دهی بیستگانی.
منوچهری.
، ثانیاً. (یادداشت مؤلف)، دوبارتقطیرشده. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ / رَ)
دو نصفه و نیمه شده. (ناظم الاطباء). دو بخش. (از آنندراج). از میان به دونیم. منشق
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ / رِ)
دوتار. دوتا. سازی است ایرانی. (یادداشت مؤلف) ، دوتارۀ کربرکه ای، قماشی که از هند می آورده اند. (یادداشت مؤلف) : چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی دو سالوی و ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دوتارۀ کربرکه ای. (نظام قاری ص 152).
دوتاره ز کربرکه آمد برون
دگر چونه و شیله از حد فزون.
نظام قاری.
آبی دگر دوتارۀ کربرکه ای گرفت
تا روی بازشست ز سالوی قندهار.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مقراض و جلمان. (ناظم الاطباء) (دهار). آلتی است به شکل ناخن برا یعنی مقراض که درزیان جامه بدان برند و به عربی آن را جلمان و هر فرد اورا جلم گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). ناخن پیرای. قطاع. مقراض. قیچی. مجوف. مقص ّ. لا. جلم. (یادداشت مؤلف). ناخن برا. کازود. مجز. دوکارد فریز. (منتهی الارب) ، قسمی ماهی. (یادداشت مؤلف) ، دودآلود. (ناظم الاطباء) ، مشت و ضربتی که بر زیر گلوزنند. (برهان) (ناظم الاطباء). دو کاردی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ / دِ)
دو بار به کارد کشیده شده یا از دم کارد گذشته. کشیدن دو کارد را بر گوشت گویند به جهت قیمه کردن. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ / سِ)
که خرج از کسی جدا دارد. که مال از وی ممتاز دارد، دو کاسه بودن با کسی، مالشان از یکدیگر جدا بودن. (یادداشت مؤلف) :
با زن خویشتن دو کاسه مباش
وآنچه داری به سوی خود متراش.
اوحدی
لغت نامه دهخدا
(دُ نِ)
دهی است از دهستان دور فرامان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. سکنۀ آن 172 تن. آب از قنات و رودخانه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
معتاد. عادت شده، همدم. مونس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابکاره
تصویر ابکاره
کشت و زرع کشاورزی حرث، (توسعا) مزرع مزرعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آشکاره
تصویر آشکاره
آشکارآشکارا، هویدا
فرهنگ لغت هوشیار
درباب. در خصوص راجع به: من درباره تو مضایقه ندارم. توضیح لازم الاضافه است. در خصوص، ار بابت
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه مرتکب کارهای بد شود بد کردار بد عمل بد فعل بدفعال، شریر موذی، فاسق فاجر زنا کار لواط کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو کارد
تصویر دو کارد
مقراض جلمان، مشت و ضربتی که بزیر گلو زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو سره
تصویر دو سره
دو طرفه دو جهتی: بلیط دو سره هواپیما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیکاره
تصویر بیکاره
بیکار، بیهنر، ولگرد، بیفایده بیسود بیمصرف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواره
تصویر دواره
پرگار، چرخنده گردنده مونث دوار، پرگار، هاله ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوکارده
تصویر دوکارده
دو بار به کارد کشیده شده یا از دم کارد گذشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوپاره
تصویر دوپاره
دو نصفه و نیمه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوباره
تصویر دوباره
باز، ایضاً، دگربار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوباله
تصویر دوباله
دارای دو بال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوکارد
تصویر دوکارد
((دُ))
مقراض، جلمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اوباره
تصویر اوباره
آناکوندا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از درباره
تصویر درباره
در خصوص، در مورد، در رابطه، راجع به، درمورد، در باب
فرهنگ واژه فارسی سره
ازنو، مجدد، مجدد، مجدداً، مکرراً
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بازهم، دوباره
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو کاری در سال دوم
فرهنگ گویش مازندرانی
گالشی میان سال که مسئولیت دو کار را بر عهده دارد
فرهنگ گویش مازندرانی