که دو عمل را شاید. که به دو کار آید. که به دو کار خورد. که دو مصرف دارد. که برای دو امر بکار رود، مرد یا میز دوکاره، مرد قلم و شمشیر. میز کار و غذاخوری. (از یادداشت مؤلف)
که دو عمل را شاید. که به دو کار آید. که به دو کار خورد. که دو مصرف دارد. که برای دو امر بکار رود، مرد یا میز دوکاره، مرد قلم و شمشیر. میز کار و غذاخوری. (از یادداشت مؤلف)
پرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پرگر، بردال، پردال، فرکال
پَرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پَرگَر، بَردال، پَردال، فَرکال
ریگ تودۀ گرد که وحوش گرد آن گردند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، حاویه (در شکم گوسفند). شکنبۀ گوسفند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ذیابیطس. دولاب. انق الکلیه. مرضی است که صاحب آن از آب سیر نشود. (یادداشت مؤلف). استسقاء، هر چیز ساکن چون حرکت و دور کند دواره و قوّاره گویند. (منتهی الارب)
ریگ تودۀ گرد که وحوش گرد آن گردند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، حاویه (در شکم گوسفند). شکنبۀ گوسفند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ذیابیطس. دولاب. انق الکلیه. مرضی است که صاحب آن از آب سیر نشود. (یادداشت مؤلف). استسقاء، هر چیز ساکن چون حرکت و دور کند دواره و قُوّاره گویند. (منتهی الارب)
کرت ثانی. کرت دیگر. باز. مره اخری. بار دیگر. دیگر بار. دومرتبه. کرت دوم. مقابل یکباره. نیز. ایضاً. دگربار. مجدداً. از نو. دیگر باره. دفعۀ دوم. از سر. (یادداشت مؤلف). مکرر، چون حیات دوباره و عمر دوباره. (آنندراج). دودفعه و مکرر. (ناظم الاطباء) : اعاده، دوباره گفتن (سخن را) . (منتهی الارب). پس مرا خون دوباره می ریزی من به خونابه باز می غلطم. خاقانی. مطربی دور از این خجسته سرای کس ندیدش دوباره در یک جای. سعدی (گلستان). - امثال: دوباره نیست کس را زندگانی. (از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند). - حیات یا عمر دوباره، زندگی مکرر. حیات از نو. (از آنندراج) : خونریزبی دیت مشمر بادیه که هست عمر دوباره در سفر روح پرورش. خاقانی. از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت از آفتاب صبح حیات دوباره یافت. صائب (از آنندراج). از هستی دوروزه به تنگ اند عارفان تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای. صائب (از آنندراج). - امثال: عمر دوباره نداده اند کسی را. (امثال و حکم دهخدا). خدا کی می دهد عمر دوباره. (امثال و حکم دهخدا). - دوباره شدن، تکرار گردیدن. مکرر شدن: شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود چو صبر گردد تلخ از چه خوش بود چو شکر. فرخی. - دوباره کردن، از سر گرفتن: اگر به روی تو باردگر نظاره کنم چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم. صائب (از آنندراج). ، دونوبت. دوبار. یک بار به اضافۀ بار دیگر: بفرمود پس گیو را شهریار دوباره ز لشکر گزین کن هزار. فردوسی. ، مضاعف و دوچندان. (ناظم الاطباء). ضعف. (یادداشت مؤلف) : یکی را ز بن بیستگانی نبخشی یکی را دوباره دهی بیستگانی. منوچهری. ، ثانیاً. (یادداشت مؤلف)، دوبارتقطیرشده. (از ناظم الاطباء)
کرت ثانی. کرت دیگر. باز. مره اخری. بار دیگر. دیگر بار. دومرتبه. کرت دوم. مقابل یکباره. نیز. ایضاً. دگربار. مجدداً. از نو. دیگر باره. دفعۀ دوم. از سر. (یادداشت مؤلف). مکرر، چون حیات دوباره و عمر دوباره. (آنندراج). دودفعه و مکرر. (ناظم الاطباء) : اعاده، دوباره گفتن (سخن را) . (منتهی الارب). پس مرا خون دوباره می ریزی من به خونابه باز می غلطم. خاقانی. مطربی دور از این خجسته سرای کس ندیدش دوباره در یک جای. سعدی (گلستان). - امثال: دوباره نیست کس را زندگانی. (از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند). - حیات یا عمر دوباره، زندگی مکرر. حیات از نو. (از آنندراج) : خونریزبی دیت مشمر بادیه که هست عمر دوباره در سفر روح پرورش. خاقانی. از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت از آفتاب صبح حیات دوباره یافت. صائب (از آنندراج). از هستی دوروزه به تنگ اند عارفان تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای. صائب (از آنندراج). - امثال: عمر دوباره نداده اند کسی را. (امثال و حکم دهخدا). خدا کی می دهد عمر دوباره. (امثال و حکم دهخدا). - دوباره شدن، تکرار گردیدن. مکرر شدن: شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود چو صبر گردد تلخ از چه خوش بود چو شکر. فرخی. - دوباره کردن، از سر گرفتن: اگر به روی تو باردگر نظاره کنم چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم. صائب (از آنندراج). ، دونوبت. دوبار. یک بار به اضافۀ بار دیگر: بفرمود پس گیو را شهریار دوباره ز لشکر گزین کن هزار. فردوسی. ، مضاعف و دوچندان. (ناظم الاطباء). ضعف. (یادداشت مؤلف) : یکی را ز بن بیستگانی نبخشی یکی را دوباره دهی بیستگانی. منوچهری. ، ثانیاً. (یادداشت مؤلف)، دوبارتقطیرشده. (از ناظم الاطباء)
دوتار. دوتا. سازی است ایرانی. (یادداشت مؤلف) ، دوتارۀ کربرکه ای، قماشی که از هند می آورده اند. (یادداشت مؤلف) : چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی دو سالوی و ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دوتارۀ کربرکه ای. (نظام قاری ص 152). دوتاره ز کربرکه آمد برون دگر چونه و شیله از حد فزون. نظام قاری. آبی دگر دوتارۀ کربرکه ای گرفت تا روی بازشست ز سالوی قندهار. نظام قاری
دوتار. دوتا. سازی است ایرانی. (یادداشت مؤلف) ، دوتارۀ کربرکه ای، قماشی که از هند می آورده اند. (یادداشت مؤلف) : چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی دو سالوی و ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دوتارۀ کربرکه ای. (نظام قاری ص 152). دوتاره ز کربرکه آمد برون دگر چونه و شیله از حد فزون. نظام قاری. آبی دگر دوتارۀ کربرکه ای گرفت تا روی بازشست ز سالوی قندهار. نظام قاری
مقراض و جلمان. (ناظم الاطباء) (دهار). آلتی است به شکل ناخن برا یعنی مقراض که درزیان جامه بدان برند و به عربی آن را جلمان و هر فرد اورا جلم گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). ناخن پیرای. قطاع. مقراض. قیچی. مجوف. مقص ّ. لا. جلم. (یادداشت مؤلف). ناخن برا. کازود. مجز. دوکارد فریز. (منتهی الارب) ، قسمی ماهی. (یادداشت مؤلف) ، دودآلود. (ناظم الاطباء) ، مشت و ضربتی که بر زیر گلوزنند. (برهان) (ناظم الاطباء). دو کاردی. (برهان)
مقراض و جلمان. (ناظم الاطباء) (دهار). آلتی است به شکل ناخن برا یعنی مقراض که درزیان جامه بدان بُرند و به عربی آن را جلمان و هر فرد اورا جلم گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). ناخن پیرای. قطاع. مقراض. قیچی. مِجوَف. مِقَص ّ. لا. جلم. (یادداشت مؤلف). ناخن برا. کازود. مجز. دوکارد فریز. (منتهی الارب) ، قسمی ماهی. (یادداشت مؤلف) ، دودآلود. (ناظم الاطباء) ، مشت و ضربتی که بر زیر گلوزنند. (برهان) (ناظم الاطباء). دو کاردی. (برهان)
که خرج از کسی جدا دارد. که مال از وی ممتاز دارد، دو کاسه بودن با کسی، مالشان از یکدیگر جدا بودن. (یادداشت مؤلف) : با زن خویشتن دو کاسه مباش وآنچه داری به سوی خود متراش. اوحدی
که خرج از کسی جدا دارد. که مال از وی ممتاز دارد، دو کاسه بودن با کسی، مالشان از یکدیگر جدا بودن. (یادداشت مؤلف) : با زن خویشتن دو کاسه مباش وآنچه داری به سوی خود متراش. اوحدی