کلمه فرانسوی و تأنیث آن دوشس است و آن لقبی از القاب نجبای فرانسه است، (یادداشت مؤلف)، یکی از القاب اشراف اروپا، فرمانروای یک دوک نشین، (فرهنگ فارسی معین)
کلمه فرانسوی و تأنیث آن دوشس است و آن لقبی از القاب نجبای فرانسه است، (یادداشت مؤلف)، یکی از القاب اشراف اروپا، فرمانروای یک دوک نشین، (فرهنگ فارسی معین)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان، دارای 200 تن سکنه است، آب آن از چشمه می باشد، صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم بافی، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) دهی است از دهستان کیاکلا بخش مرکزی شهرستان شاهی دارای 375 سکنه و آب آن از رود خانه تالار و چاه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان، دارای 200 تن سکنه است، آب آن از چشمه می باشد، صنایع دستی زنان قالیچه و گلیم بافی، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5) دهی است از دهستان کیاکلا بخش مرکزی شهرستان شاهی دارای 375 سکنه و آب آن از رود خانه تالار و چاه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
آهن دراز که در چرخۀ ریسمان باشد، (غیاث)، آلتی که بدان ریسمان ریسند، (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج) (برهان)، دراره، مغزل، مغزل، (منتهی الارب)، مغزل، (منتهی الارب) (السامی فی الاسامی) (دهار)، آلت آهنین که زنان بدان ماشوره ریسند، (شرفنامۀ منیری)، آلتی که بدان پنبه و پشم ریسند، (یادداشت مؤلف)، مردن، (منتهی الارب)، چوبی تقریباً به طول نیم گز یا بیشتر که در یک سر آن نیم کرۀ چوبی قرار دارد و در سر دیگر آن نیم کرۀ قلابی آهنین نازک سرکج تعبیه شده است، قطر چوب درقسمت نیم گوی کلفت و در قسمت دیگر باریک است، زنان دوک ریس، سر رشته را بدان قلاب می پیچانند و با یک دست دوک را روی زانو تاب می دهند و با دست دیگر پشم یا پنبه را که از یک سر به صورت باریکی به رشته سر چنگک متصل است به آرامی به تاب درمی آورند و همین که رشته به درازای فاصله دست و زانو یعنی حدود یک گز رشته شد آن را به دور چوب می پیچند و دوباره به تافتن رشتۀ دیگر می پردازند و این کار را همچنان ادامه می دهند تا تودۀ قطور مخروطی شکل از رشتۀ پشم یا پنبه فراهم آید و آن تودۀ مخروطی شکل را دوکچه نامند: که یک روزتان هدیۀ شهریار بود دوک با جامۀزرنگار، فردوسی، بدو دوک و پنبه فرستد نثار تفو بر چنان بیوفا شهریار، فردوسی، برو چون زنان پنبه و دوک گیر پس پرده با دختران سوک گیر، فردوسی، به تاج کیی ار بنازد همی چرا خلعت از دوک سازد همی، فردوسی، گرامی یکی دخترش بود و بس که نشمردی او دختران را به کس، فردوسی، سلاح یلی بازکردی و بستی به سام یل و زال زر دوک و چادر، فرخی، زن برون کرد کولک از انگشت کرد بر دوک و دوک ریسی پشت، لبیبی، ای قحبه بیازی بدف ز دوک مسرای چنین چون فراستوک، زرین کتاب، تو رو چون زنان پنبه ودوک گیر چه داری به کف خنجر و گرز و تیر، اسدی، نشود مرد پردل و صعلوک پیش مامان و بادریسه ودوک، سنایی، منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی نان جو می خورد وپیشش پاره ای بزموی و دوک، انوری، خنیاگرزن صریردوک است تیر آلت جعبۀ ملوک است، نظامی، یکی را حکایت کنند از ملوک که بیماری رشته کردش چو دوک، سعدی (بوستان)، که مویم چوپنبه است و دوکم بدن، سعدی (بوستان)، چون نوک دوک پیرزنان تیغ کوهسار ز انصاف صدر عالم در پنبه شد نهان، سپاهانی (از شرفنامه)، با دوک خویش پیرزنی گفت وقت کار کاوخ ز پنبه ریشتنم موی شد سپید، پروین اعتصامی، - امثال: مثل دوک، سخت لاغر، (یادداشت مؤلف)، مثل دوک سیاه، سخت نزار و سیاه، (یادداشت مؤلف)، تو پیرزنی دوکت آید بکار، (امثال و حکم دهخدا)، رجوع به چرخه شود، - دوک پشم، چرخی است که در آن پشم ریسند و آن چوب باریکی است به قدر دو وجب کمابیش و در وسط آن چوبی است بیضوی شکل و در وسط سوراخی دارد که آن چوب باریک را در آن کرده اند و دست به آن چوب کوچک زنند و گردانند، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)، دراره، (دهار)، - دوک رشتن (به اضافه)، آلت ریسمان رشتن: تو این نیزه را دوک رشتن گزین نه مرد سوارانی و دشت کین، فردوسی، ، (اصطلاح جانورشناسی) مجموعۀ رشته هایی که در موقع تقسیم سلول پدیدار میشوند و مجموعاً شکل دوک را دارند، رجوع به جانورشناسی عمومی فاطمی ج 1 ص 22 شود
آهن دراز که در چرخۀ ریسمان باشد، (غیاث)، آلتی که بدان ریسمان ریسند، (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج) (برهان)، دراره، مِغزَل، مُغزَل، (منتهی الارب)، مَغزَل، (منتهی الارب) (السامی فی الاسامی) (دهار)، آلت آهنین که زنان بدان ماشوره ریسند، (شرفنامۀ منیری)، آلتی که بدان پنبه و پشم ریسند، (یادداشت مؤلف)، مِردَن، (منتهی الارب)، چوبی تقریباً به طول نیم گز یا بیشتر که در یک سر آن نیم کرۀ چوبی قرار دارد و در سر دیگر آن نیم کرۀ قلابی آهنین نازک سرکج تعبیه شده است، قطر چوب درقسمت نیم گوی کلفت و در قسمت دیگر باریک است، زنان دوک ریس، سر رشته را بدان قلاب می پیچانند و با یک دست دوک را روی زانو تاب می دهند و با دست دیگر پشم یا پنبه را که از یک سر به صورت باریکی به رشته سر چنگک متصل است به آرامی به تاب درمی آورند و همین که رشته به درازای فاصله دست و زانو یعنی حدود یک گز رشته شد آن را به دور چوب می پیچند و دوباره به تافتن رشتۀ دیگر می پردازند و این کار را همچنان ادامه می دهند تا تودۀ قطور مخروطی شکل از رشتۀ پشم یا پنبه فراهم آید و آن تودۀ مخروطی شکل را دوکچه نامند: که یک روزتان هدیۀ شهریار بود دوک با جامۀزرنگار، فردوسی، بدو دوک و پنبه فرستد نثار تفو بر چنان بیوفا شهریار، فردوسی، برو چون زنان پنبه و دوک گیر پس پرده با دختران سوک گیر، فردوسی، به تاج کیی ار بنازد همی چرا خلعت از دوک سازد همی، فردوسی، گرامی یکی دخترش بود و بس که نشمردی او دختران را به کس، فردوسی، سلاح یلی بازکردی و بستی به سام یل و زال زر دوک و چادر، فرخی، زن برون کرد کولک از انگشت کرد بر دوک و دوک ریسی پشت، لبیبی، ای قحبه بیازی بدف ز دوک مسرای چنین چون فراستوک، زرین کتاب، تو رو چون زنان پنبه ودوک گیر چه داری به کف خنجر و گرز و تیر، اسدی، نشود مرد پردل و صعلوک پیش مامان و بادریسه ودوک، سنایی، منعمی بر پیر دهقانی گذشت اندر دهی نان جو می خورد وپیشش پاره ای بزموی و دوک، انوری، خنیاگرزن صریردوک است تیر آلت جعبۀ ملوک است، نظامی، یکی را حکایت کنند از ملوک که بیماری رشته کردش چو دوک، سعدی (بوستان)، که مویم چوپنبه است و دوکم بدن، سعدی (بوستان)، چون نوک دوک پیرزنان تیغ کوهسار ز انصاف صدر عالم در پنبه شد نهان، سپاهانی (از شرفنامه)، با دوک خویش پیرزنی گفت وقت کار کاوخ ز پنبه ریشتنم موی شد سپید، پروین اعتصامی، - امثال: مثل دوک، سخت لاغر، (یادداشت مؤلف)، مثل دوک سیاه، سخت نزار و سیاه، (یادداشت مؤلف)، تو پیرزنی دوکت آید بکار، (امثال و حکم دهخدا)، رجوع به چرخه شود، - دوک پشم، چرخی است که در آن پشم ریسند و آن چوب باریکی است به قدر دو وجب کمابیش و در وسط آن چوبی است بیضوی شکل و در وسط سوراخی دارد که آن چوب باریک را در آن کرده اند و دست به آن چوب کوچک زنند و گردانند، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف)، دراره، (دهار)، - دوک رشتن (به اضافه)، آلت ریسمان رشتن: تو این نیزه را دوک رشتن گزین نه مرد سوارانی و دشت کین، فردوسی، ، (اصطلاح جانورشناسی) مجموعۀ رشته هایی که در موقع تقسیم سلول پدیدار میشوند و مجموعاً شکل دوک را دارند، رجوع به جانورشناسی عمومی فاطمی ج 1 ص 22 شود
مالیدن و ساییدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سودن. (تاج المصادر بیهقی) ، مالیدن و ساییدن بوی خوش را، آرمیدن با زن، در حیص و بیص افتادن و مریض گشتن قوم، غوطه دادن کسی را در آب و یا در خاک، بیتوته کردن قوم در اختلاط و دوران. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داک القوم یدوکون دوکاً، وقعوا فی اختلاط من امرهم و دوران. (از متن اللغه) (از تاج العروس)
مالیدن و ساییدن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سودن. (تاج المصادر بیهقی) ، مالیدن و ساییدن بوی خوش را، آرمیدن با زن، در حیص و بیص افتادن و مریض گشتن قوم، غوطه دادن کسی را در آب و یا در خاک، بیتوته کردن قوم در اختلاط و دوران. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). داک القوم یدوکون دوکاً، وقعوا فی اختلاط من امرهم و دوران. (از متن اللغه) (از تاج العروس)
پراکنده و پریشان شدن طبیعت باشد از امور ناملایم. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). برهم زدگی دل که از دغدغه و دست در زیر بغل کردن کسی دیگر را یا از سخن ناملایم بهم رسد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) ، قهر و خشم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : چون کیک جهان جهانی ای وند خشوک آورده زمالش پدر خشم و خدوک. سوزنی. با تو بقمار بر نیایم بخدوک نز تو نه ز من سر بسر و نوک بنوک. سوزنی. از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب همچوجحی کز خدوک چرخۀ مادر شکست. انوری. ، رشک. حسد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، خجلت. شرمندگی. شرمساری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شرمنده. شرمسار. خجل. (شرفنامۀ منیری) : کوه از برای خدمت اولیاش (مازندران) چنان مشمّر است که دامن بر کمر زده است. دریا از غیرت دست اسخیاش بدان سان در خدوک است که گریبان چاک کرده است. هر آمل که به آمل رسد مل امل در جامش صفا یابد و هر ساری که برساری گذرد حظ حرص از خوان کرم مستوفی بردارد. (از عنایت نامۀ ملک الکلام جلال الدین الدهستانی از جنگ خطی مورخ به 651) ، خجل خدوک شدن در کار بر کسی و ندانستن بیرون شدن از آن. (از منتهی الارب) ، آزردگی. غصۀ بی جا. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). غم. اندوه. طیرگی. دلتنگی. دلگیری. غصه. بکماز. بژمانی تیمار. آدرنگ. آذرنگ. انده. افسردگی. دل افسردگی. ملال. گرفتگی. حزن. مستمندی. پژمانی. نژندی. نجندی. خون دل. خون جگر. فرم. رخبینه. خلجان خاطر. دلهره. دلواپس. اضطراب. در بعضی از قرای قزوین چون ’زیاران’ متداول است. (یادداشت بخط مؤلف) : دهرم هزار گونه ریاضت نمود و من هر لحظه ممتلی ترم از غصه و خدوک. ظهیر فاریابی. گفتم نوشت باد که شراب مهنا می نوشی و شراب بی خدوک و بی خمار نوش می کنی. (کتاب المعارف). - باخدوک، غمگین. مضطرب. طیره: هرکه بر درگه ملوک بود از چنین کار باخدوک بود. عنصری (از فرهنگ اسدی). - خدوکش گرفته، در خشم و جوش آمده. (آنندراج)
پراکنده و پریشان شدن طبیعت باشد از امور ناملایم. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). برهم زدگی دل که از دغدغه و دست در زیر بغل کردن کسی دیگر را یا از سخن ناملایم بهم رسد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) ، قهر و خشم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : چون کیک جهان جهانی ای وند خشوک آورده زمالش پدر خشم و خدوک. سوزنی. با تو بقمار بر نیایم بخدوک نز تو نه ز من سر بسر و نوک بنوک. سوزنی. از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب همچوجحی کز خدوک چرخۀ مادر شکست. انوری. ، رشک. حسد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، خجلت. شرمندگی. شرمساری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شرمنده. شرمسار. خجل. (شرفنامۀ منیری) : کوه از برای خدمت اولیاش (مازندران) چنان مشمّر است که دامن بر کمر زده است. دریا از غیرت دست اسخیاش بدان سان در خدوک است که گریبان چاک کرده است. هر آمل که به آمل رسد مل امل در جامش صفا یابد و هر ساری که برساری گذرد حظ حرص از خوان کرم مستوفی بردارد. (از عنایت نامۀ ملک الکلام جلال الدین الدهستانی از جنگ خطی مورخ به 651) ، خجل خدوک شدن در کار بر کسی و ندانستن بیرون شدن از آن. (از منتهی الارب) ، آزردگی. غصۀ بی جا. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). غم. اندوه. طیرگی. دلتنگی. دلگیری. غصه. بکماز. بژمانی تیمار. آدرنگ. آذرنگ. انده. افسردگی. دل افسردگی. ملال. گرفتگی. حزن. مستمندی. پژمانی. نژندی. نجندی. خون دل. خون جگر. فرم. رخبینه. خلجان خاطر. دلهره. دلواپس. اضطراب. در بعضی از قرای قزوین چون ’زیاران’ متداول است. (یادداشت بخط مؤلف) : دهرم هزار گونه ریاضت نمود و من هر لحظه ممتلی ترم از غصه و خدوک. ظهیر فاریابی. گفتم نوشت باد که شراب مهنا می نوشی و شراب بی خدوک و بی خمار نوش می کنی. (کتاب المعارف). - باخدوک، غمگین. مضطرب. طیره: هرکه بر درگه ملوک بود از چنین کار باخدوک بود. عنصری (از فرهنگ اسدی). - خدوکش گرفته، در خشم و جوش آمده. (آنندراج)
دوکفل و سرین. (ناظم الاطباء). دو سرین. (فرهنگ اوبهی ’در کلمه سرین’) : از نشان دو کونۀ من غر همه پژپر نشان پای شتر. رودکی. ، دو پیاز در داخل چند پوست رویین بهم چسبیده
دوکفل و سرین. (ناظم الاطباء). دو سرین. (فرهنگ اوبهی ’در کلمه سرین’) : از نشان دو کونۀ من غر همه پژپر نشان پای شتر. رودکی. ، دو پیاز در داخل چند پوست رویین بهم چسبیده
دهی است از دهستان چرام بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 11هزارگزی شمال چرام مرکز دهستان و 31هزارگزی شمال راه شوسۀ آرو به بهبهان دارای 100 تن سکنه است. آب آن از چشمه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان چرام بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 11هزارگزی شمال چرام مرکز دهستان و 31هزارگزی شمال راه شوسۀ آرو به بهبهان دارای 100 تن سکنه است. آب آن از چشمه می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 24هزارگزی شمال باختر شیراز به اردکان. سکنه آن 691 تن. آب آن ازچشمه و قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در 24هزارگزی شمال باختر شیراز به اردکان. سکنه آن 691 تن. آب آن ازچشمه و قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان رستم بخش رامهرمز شهرستان اهواز. واقع در 9هزارگزی جنوب خاوری رامهرمز و 6هزارگزی خاور راه اتومبیل رو رامهرمز دارای 160 تن سکنه است. آب آن از رود خانه رامهرمز. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان رستم بخش رامهرمز شهرستان اهواز. واقع در 9هزارگزی جنوب خاوری رامهرمز و 6هزارگزی خاور راه اتومبیل رو رامهرمز دارای 160 تن سکنه است. آب آن از رود خانه رامهرمز. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان ماهیدشت پایین بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. واقع در چهار هزارگزی جنوب خاوری ماهیدشت و 18هزارگزی جنوب باختری کرمانشاهان. سکنه 500 تن. آب آن از رود خانه مرک. راه ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ماهیدشت پایین بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. واقع در چهار هزارگزی جنوب خاوری ماهیدشت و 18هزارگزی جنوب باختری کرمانشاهان. سکنه 500 تن. آب آن از رود خانه مرک. راه ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)