جدول جو
جدول جو

معنی دونخ - جستجوی لغت در جدول جو

دونخ(دُ نَ)
نوعی کرباس. (یادداشت مؤلف).
- دو نخ شدن، به قوام آمدن شکر و امثال آن که چون با کفگیر فروریزند سخت تر از انگبین باشد. دونخه شدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دون
تصویر دون
پست، سفله، فرومایه، خسیس، مقابل فوق، پایین و فرود، غیر، سوا، جز. در این صورت لازم الاضافه است و در فارسی اغلب حرف با در اول آن درمی آورند و «بدون» می گویند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دولخ
تصویر دولخ
گرد و غبار، توفان توام با گرد و خاک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوزخ
تصویر دوزخ
جای بسیار بد و سوزان، جای گناهکاران در قیامت، جهنم، سقر
فرهنگ فارسی عمید
(دُ نِ)
واحد مساحت مساوی چهل قدم مربع. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جهنم. (لغت محلی شوشتر). جهنم به عقیدۀ همه ادیان، جایی در جهان دیگر که بزه کاران را در آنجا به انواع عقوبت کیفر دهند. (یادداشت مؤلف). نقیض بهشت و نام درکات سبعۀ آن چنین است: 1- جهنم، جای اهل کبایر که بی توبه مرده اند. 2- لظی، جای ستاره پرستان. 3- حطمه، جای بت پرستان. 4- سعیر، مکان ابلیس و متتابعان او. 5- سقر، جای ترسایان. 6- جحیم، محل مشرکان. 7- هاویه، منزل منافقان وزندیقان و کفار. (از آنندراج). جای عذاب کافران. (شرفنامۀ منیری) (از برهان). در آیین زردشتی، جایی است در جهان دیگر که در آنجا گناهکاران جزای کارهای بدخود بینند، و آن محلی است سخت عمیق همچون چاهی بسیار تاریک و سرد دارای دمه و متعفن و جانوران موذی که کوچکترین آنها به بلندی کوه است به تنبیه روان بدکاران مشغولند. تشنگی، گرسنگی، نگونسار آویخته شدن، میخ چوبین بر چشم فرورفتن، پستان (زن) بر تنور گرم چسبیدن، به پستان آویخته شدن، زبان بریده شدن و غیره از انواع شکنجۀ دوزخیان است. دوزخ معادل جهنم است به اعتقاد مسلمانان، و آن محلی است پر از آتش و مملو از جانوران موذی که گناهکاران را در آنجا بسزای اعمال خود رسانند. (از دایره المعارف فارسی). مقابل بهشت. جهنم و سقر. محل گناهکاران و مشرکان در آن عالم. (ناظم الاطباء). در آیین زردشت برای دوزخ سه طبقه قائل شده اند. روان گناهکار پس از رسیدن به سر پل چنوت (صراط) در گام اول به دژمت (پندار بد) در گام دوم به دژوخت (گفتار بد) و در گام سوم به دژورشت (کردار بد) داخل شود، سپس از این مهالک گذشته به فضای تیرگی بی پایان درآید و در آنجاست دوژنگه، یعنی جهان زشت که درفارسی دوزخ شده است. (از یشتها ج 2 ص 170). هاویه. (مجمل اللغه). حنابیر. موبق. زقر. عجوز. فلق. لظی ̍.نهابر. (منتهی الارب). جهنم. حطمه. سقر. سعیر. هاویه. (منتهی الارب) (دهار). زبانیه. (دهار) :
مکن خویشتن از ره راست گم
که خود را به دوزخ بری بافدم.
رودکی.
و هر گه که تیره بگردد جهان
بسوزد چو دوزخ شود بادغر.
خسروی.
هر آن کس که پیش من آید به جنگ
نبیند به جز دوزخ و گور تنگ.
فردوسی.
بهشت است و هم دوزخ و رستخیز
ز ننگ و ز بد نیست ما را گریز.
فردوسی.
همان زشت شد خوب و شد خوب زشت
شده راه دوزخ پدید از بهشت.
فردوسی.
به پاسخ چنین گفت با شهریار
که دوزخ مرازین سخن گشت خوار.
فردوسی.
برین نیز هم خشم یزدان بود
روانت به دوزخ به زندان بود.
فردوسی.
زمین او چو دوزخ و ز تفشان
چو موی زنگیان شده گیای او.
منوچهری.
وگر اجزای جودش را گذر باشد به دوزخ بر
گلاب و شهد گرداند حمیمش را و غساقش.
منوچهری.
به بلخ اندر به سنگی برنوشته ست
که دوزخ عاشقان را چون بهشت است.
(ویس و رامین).
هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند... جای وی دوزخ بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
گر آتش نمودی به دارنده راه
نبودی به دوزخ درش جایگاه.
اسدی.
در فردوس به انگشتک طاعت زن
برمزن مشت معاصی به در دوزخ.
ناصرخسرو.
هل تا بکشد به مکر زی دوزخ
دیو از پی خویشتن لگامش را.
ناصرخسرو.
گر بترسی ز تافته دوزخ
از ره طاعت خدای متاب.
ناصرخسرو.
چون دوزخی گر ابر سیاه وپرآتش است
زو بوستان چرا که بهشتی لقا شده ست.
ناصرخسرو.
دود دوزخ نبیند آنچه سخی
بوی جنت نیابد آنچه بخیل.
ناصرخسرو.
هرکش امروز قبله مطبخ شد
دان که فرداش جای دوزخ شد.
سنایی.
گردون نگری ز قد فرسودۀ ماست
جیحون اثری ز اشک پالودۀ ماست
گر سمرقند جنت دنیاست
بی تو دوزخ بود سمرقندم.
سوزنی.
یکی دوزخی باشدی سهمناک
که دوزخ از آسیب آن باشدی.
انوری.
بر سر دوزخت کند حور بهشت مالکی
در بر آتشت کند حوت فلک سمندری.
خاقانی.
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید.
خاقانی.
جنت ز شرم طلعت او گشته خاربست
دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان.
خاقانی.
عشق آتشی است کاّتش دوزخ غذای اوست
پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا.
خاقانی.
دوزخ شرری ز رنج بیهودۀ ماست
فردوس دری ز وقت آسودۀ ماست.
خیام.
در درکات دوزخ... معذب می دارند. (ترجمه تاریخ یمینی ص).
آتش صبحی که در این مطبخ است
نیم شراری ز تف دوزخ است.
نظامی.
نشسته گوهری در بیضۀ سنگ
بهشتی پیکری در دوزخ تنگ.
نظامی.
زآتش دوزخ که چنان غالب است
بوی نبی شحنۀ بوطالب است.
نظامی.
گفت می خواهد خدا ایمان تو
تا رهد از دست دوزخ جان تو.
مولوی.
گفتش ای جان صعب تر خشم خدا
که از آن دوزخ همی لرزد چوما.
مولوی.
بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل
با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر.
سعدی.
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف
از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است.
سعدی.
مگر کاین سیه نامۀ بی صفا
به دوزخ رود لعنتش از قفا.
سعدی (بوستان).
بگفت ای پسر قصه بر من مخوان
به دوزخ در افتادم از نردبان.
سعدی (بوستان).
زن بد در سرای مرد نکو
هم در این عالم است دوزخ او.
سعدی (گلستان).
- دوزخ پیش کسی آوردن، مشکلات و دشواریهای بسیار بر او عرضه کردن:
چون برون آیم از این پرسم از حال و ز کار
دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه.
فرخی.
- هفت دوزخ، طبقات سبعۀ دوزخ که عبارتند از: جهنم، لظی، حطمه، سعیر، سقر، جحیم، هاویه. (از غیاث) :
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مددکارش.
ناصرخسرو.
در هفت دوزخ از چه کنی چارمیخشان
ویل لهم عقیلۀ من بس عقابشان.
خاقانی.
کز یک دم خویش هفت دوزخ
در جنب نه آسمان نهادم.
عطار.
، محل عذاب. (ناظم الاطباء). جای دودناک و دودزدۀ تیره. (آنندراج) (انجمن آرا).
- دوزخ گوگرد، جایی که بر اثر سوختن گوگرد تیره و تاریک و دودناک شده است:
دوزخ گوگرد شد این تیره دست
ای خنک آن کس که سبک تر گذشت.
نظامی.
، اخلاق زشت. (آنندراج) (انجمن آرا)، رشک و حسد و رقابت. (ناظم الاطباء)، رنج. (برهان). سختی و درشتی و رنج. (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء)، شکم، مصاحب و رفیق بد. (ناظم الاطباء). کنایه از صحبت ناجنس نزد عشاق. (لغت محلی شوشتر) (از برهان)، در لهجۀ امروز آذربایجان (خلخال) دام مخصوصی را گویند که برای شکار پرندگان تعبیه کنند
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شهرکی است (به ماوراءالنهر) از نخشب. (حدود العالم) :
ز شهر نخشب چون رو بسونخ آوردم
نسیم جود وی آمد ز من ز هر فرسخ.
سوزنی.
دل رمیده غزل را بمخلص آوردم
بمدح صاحب صدر ریاست سونخ
محمد بن عمر مهتری که خاطر من
مرا بمدحت او مرحبا زد و بخ بخ.
سوزنی.
رجوع به سونج شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دولاخ. در تداول عامۀ گناباد. خراسان به معنی گرد و غبار است. (یادداشت لغت نامه)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان اوزرود بخش نور شهرستان آمل، واقع در 47هزارگزی بلده و خاور شوسۀ چالوس، دارای 900 تن سکنه است، آب آن از چشمه است و راه شوسۀ فرعی دارد، از دو محل بالا و پایین تشکیل شده و بنای امامزادۀ آن قدیمی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)، نام محلی کنار راه تهران به چالوس میان گدوک کندوان و ولی آباد در 138300گزی تهران، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان جلگه 6 زوزن بخش خواف شهرستان تربت حیدریه. واقع در 42هزارگزی جنوب باختری رود با 149 تن سکنه. آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ)
کلمه اغراء، یعنی بگیر آن را. (ناظم الاطباء). بگیر. بگیر تو مرد. (یادداشت مؤلف) ، ادن دونک، نزدیک شو به من. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ)
نیم خشک. کمی از تری مانده. میان خشک و تر. نه خشک و نه تر. نه خشک خشک و نه تر تر. (یادداشت مؤلف).
- دونم شدن، کمی خشک شدن. به خشکی نزدیک شدن. به حالی میانۀ تری و خشکی درآمدن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است به نهاوند. (منتهی الارب) (از معجم البلدان) (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است به همدان و گاهی در نسبت به وی قاف زیاد کنند، از آن ده است عمرد ونقی بن مرداس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
سبدی که از برگ سازند، مرغ در دام افتاده، دونه یا دونۀ ترکی، قسمی از انیسون. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اسم هندی مرزنجوش است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
پستی و حقارت و فرومایگی و فروتنی، (ناظم الاطباء)، دنائت، خست، خساست، پستی، ناکسی، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به دون شود
لغت نامه دهخدا
غفلت و بی اعتنایی، (ناظم الاطباء)،
کشتی دراز تیزرو است، (ناظم الاطباء)، دونیج
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ خَ / خِ)
قسمی پارچه. دونخ. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دونخ شود
لغت نامه دهخدا
جهنم، به عقیده ادیان جهنم جای اهل کبایر که بی توبه مرده اند میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوخ
تصویر دوخ
خواری، چیرگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دون
تصویر دون
خسیس، ضعیف و سست گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دون
تصویر دون
پایین، فرود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دون
تصویر دون
فرومایه، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوزخ
تصویر دوزخ
((زَ))
جهنم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دونگ
تصویر دونگ
((دَ وَ))
دروغ، نیرنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوزخ
تصویر دوزخ
جهنم
فرهنگ واژه فارسی سره
آتش، جهنم، درک، سقر، نار، نیران، هاویه
متضاد: بهشت، فردوس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پستی، خواری، دنائت، سفلگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر کسی بیند در دوزخ شد و بیرون نیامد، دلیل کند که عاصی و بدکار است و توبه باید کند و به سوی حق تعالی بازگردد، زیرا اجلش نزدیک است. اگر توبه نکند، بیم آن باشد که به کافری بمیرد. اگر بیند دوزخ را و از آن رنجی و گزندی به تن او نرسید، دلیل که در رنج و غم دنیا گرفتار شود وبه آخر سلامتی یابد. اگر بیند در دوزخ رفت و ندانست کی بدانجا رفت، پیوسته در جهان مدبر و مخذول و تنگ روزی باشد. اگر بیند که طعام و شراب آنجا می خورد و در آتش می سوخت، دلیل که در جهان کردار بد می کند و در آخرت بلای او بود. اگر بیند فرشته موی پیشانی وی بگرفت و به دوزخ رفت، دلیل که به گناه کردن بمیرد. اگر بیند از غذای دورخ چیزی بخورد، مانند زقوم، دلیل است که به علم باطل و مجهول مشغول شود، که آن علم وبال او بود، یا خون ناحق کند. اگر بیند شمشیر کشید و به دوزخ رفت، دلیل که سخن فحش و منکر گوید. اگر بیند آتش دوزخ همی خورد، دلیل است که مال یتیمان خورد. اگر بیند که آتش نزدیک دوزخ می افروخت، دلیل که او را کاری صعب پیش آید، از جهت پادشاهی. جابر مغربی گوید: اگر بیند او را کشان کشان به دوزخ بردند، دلیل که عاقبت او به کفر کشد. اگر بیند بانگ آتش دوزخ می شنید دلیل که هیبت و سیاست پادشاه بدو رسد. اگر بیند که در نزدیک دوزخ قرار گرفت دلیل که جهان بر وی دشوار شود. محمد بن سیرین،
دیدن دوزخ به خواب شش وجه است. اول: خشم گرفتن خدای تعالی بر وی. دوم: مبتلا شدن به گناه. سوم: جور سلطان ستمگر. چهارم: رنج و مصیبت. پنجم: خذلان. ششم: مال یتیمان و ربا خوردن.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
برنج، دانه
فرهنگ گویش مازندرانی
سهم، یک ششم سهم از هر چیزی، برجسته و ناهموار
فرهنگ گویش مازندرانی
نام دهکده ای در نور، دانشمند، دانا
فرهنگ گویش مازندرانی
بلند شدن گردو غبار
فرهنگ گویش مازندرانی
بسته ی پارچه ای، بقچه
فرهنگ گویش مازندرانی