جدول جو
جدول جو

معنی دون - جستجوی لغت در جدول جو

دون
پست، سفله، فرومایه، خسیس، مقابل فوق، پایین و فرود، غیر، سوا، جز. در این صورت لازم الاضافه است و در فارسی اغلب حرف با در اول آن درمی آورند و «بدون» می گویند
تصویری از دون
تصویر دون
فرهنگ فارسی عمید
دون
(تَ)
خسیس و دون شدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). خسیس شدن. (از تاج المصادر بیهقی) ، ضعیف و سست گردیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اطاعت کردن کسی را و خوار گردیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دون
رافائیل زخور راهب متولد قاهره، استاد زبان عربی مدرسه معروف سلطانیۀ پاریس، از آثار اوست: 1- ترجمه تنبیه فیما یخص داءالجدری المتسلط الاّن تألیف بارون دوفریش دیسجانت که به سال 1800 میلادی ترجمه کرده است، 2- قاموس ایتالیایی و عربی، 1822 میلادی طبع بولاق، 3- قانون الصباغه، طبع پاریس 1808 میلادی (از معجم المطبوعات مصر)
لغت نامه دهخدا
دون
شهری عظیم است و قصبۀ ارمینیه است و از گرد وی باره ای است و اندر وی ترسایان بسیارند و شهری است با نعمت بسیار و خواسته و مردم و بازرگانان بسیار واو را سواد بسیار است تا به حدود جزیره بکشد و خود به روم پیوسته است و از وی کرمی خیزد که از وی رنگ قرمز کنند و شلواربندهای نیکو خیزد، (حدود العالم)
شهرکی است (به عراق که معتصم بنا نهاده است و مأمون تمام کرده است آبادان است و با نعمت. (حدود العالم)
نام دهی از اعمال دینور و از آنجاست ابوعبداﷲ دونی، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دون
پسوند مکانی مانند: آبندون، بردون، پشته ازرک دون، جوزدون، چماردون کلا، خوردون کلا، دخ فندون، دزادون، روشن دون، شمله دون، کبوتردون، کلان دون، کهنه دون، گیله دون، لومن دون، مجدون، نضدون، ولیک دون، ونندون، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دون
پست، فرود، مقابل عالی، مردم پست و فرومایه، ج، دونان، (ناظم الاطباء)، هر شخص یا چیز اخس و ادنی از حیث ارزش و منزلت، شخص فرومایه و پست، ج، دونان، (از یادداشت مؤلف) :
چرخ فلک هرگز پیدانکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژکور،
رودکی،
سیه کاسه و دون و پرخوار بود
شتروار دایم به نشخواربود،
بوالمثل بخاری،
گنده و قلتبان و دون و پلید
ریش خردم و جمله تنش کلخچ،
عماره،
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش پر از گوه و تنش پر کلخچ،
عماره،
سپنجی سرای است دنیای دون
بسی چون تو زو رفت غمگین برون،
فردوسی،
سپه بود یکسر همه کوه ودشت
خروشی ز گردون دون برگذشت،
فردوسی،
مأمون گویند همتی چو فلک داشت
جمله جهان بود پیش همت او دون،
فرخی،
هرچند ترا عار است از کشتن آن دون
او را بکش و مزد برابر کن با عار،
فرخی،
از نفس تونیاید فعل خسیس دون
آواز سگ نیاید از موضع زئیر،
منوچهری،
دون تر از مرد دون کسی بمدار
گرچه دارند هر کسش تعظیم،
اسکافی (از تاریخ بیهقی)،
خراسان جای دونان شد نگنجد
به یک خانه درون آزاده با دون،
ناصرخسرو،
درویش دون بود همه دونانند
اینها و برنهاده به تو دونی،
ناصرخسرو،
گر شرف یابد ز دانش جانت بر گردون کشد
لیکن اندر چاه ماند دون گر او را دون کنی،
ناصرخسرو،
نداند حال و کار من جز آن کس
که دونانش کنند از خانه بیرون،
ناصرخسرو،
و دبیری آن است که مردم را از پایۀ دون به پایۀ بلند رساند، (نوروزنامه)،
تو چنان برگمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست،
مسعودسعد،
حشرپاکان تن سرشته ز جان
صید گردون ناکس دون شد،
مسعودسعد،
شه که دون را بلند و والا کرد
مر بلا را بلند بالا کرد،
سنایی،
و قوی تر سببی در کارهای دنیا مشارکت مشتی دون عاجز است، (کلیله و دمنه)، دون و سفله بیشتر یافته شود، (کلیله و دمنه)،
همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین
با فرودین پایگاه همتش دون است و پست،
سوزنی،
چشم بتان است که گردون دون
با سرچوب آورد از گل برون،
؟ (ازجنگ زهرالریاض)،
ای چرخ شریف کش که دونی
جان را دیت از دهات جویم،
خاقانی،
خصم تو گر نیست دون هست چنان ای عجب
از سبب کین او تیر تو جوشن گداز،
خاقانی،
از دیده جام جام بیارم شراب لعل
چون بینمت که یاد یکی دون همی خوری،
خاقانی،
رفیق دون چه اندیشد به عیسی
زریر بد چه آموزد به دارا،
خاقانی،
نماند ضایع ار نیک است اگر دون
بسوی من نظری کن که بی سبب با من
جهان سفله به کین است و چرخ دون به ستیز،
ظهیر فاریابی،
کمر بسته بدین کار است گردون،
نظامی،
چیست ای عطار کفر راه عشق
سست دین را همت دون آمدن،
عطار،
پس تبرزین مسخ کردی چون بود
پیش آن مسخ این بغایت دون بود،
مولوی،
گفتم دون است و بی سپاس و سفله و حق ناشناس که به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد، (گلستان)،
دونان چو گلیم خویش بیرون بردند
گویند چه غم گر همه عالم مردند،
سعدی،
دونان نخورند و گوش دارند
گویند امید به که خورده،
سعدی،
هرچه از دونان به منت خواستی
در تن افزودی و از جان کاستی،
سعدی،
چون به دنیای دون فرود آمد
به عسل در بماند پای مگس،
سعدی (گلستان)،
هر دل که به عاشقی زبون نیست
دست خوش روزگار دون نیست،
سعدی،
چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر
که یک جو منت دونان به صد من زر نمی ارزد،
حافظ،
- امثال:
گردون بجز موافقت دون نمی کند،
عمعق بخارایی،
مردمان سوی مردمی یازند
میل دونان بسوی دون باشد،
کمال اسماعیل،
هرگز بهتری ناید ز دونان، (از تاج المآثر)،
بهر دونان منت دونان چرا؟
(امثال و حکم دهخدا)،
رغم مشتی کند وبی حمیت چو شمشیر خطیب
منبر نه چرخ را با قدر او دون کرده اند،
مجیر بیلقانی،
- دون صفت، پست فطرت، بی شخصیت: لشکری از دون صفتان بی ایمان به خیال نهب و غارت ... به جانب اردبیل در حرکت آمد، (حبیب السیر ج 3 ص 323)،
- دون کردن،پست و بی ارزش نمودن،
- دون همت، فرومایه و سفله و ناسپاس، (ناظم الاطباء)، خسیس و کم همت، (آنندراج)، ذوالبجل، قصیرالهمه، (یادداشت مؤلف)، ژکور، (لغت فرس اسدی نسخۀ نخجوانی) :
قیمت دانش نشود کم بدانک
خلق کنون جاهل و دون همت است،
ناصرخسرو،
ای کرده ترا گردون دون همت و بی دین
زایل شده دین از تو به دنیای زوالی،
ناصرخسرو،
سگ دون همت استخوان جوید
بچۀ شیر مغز جان جوید،
سنایی،
وانکه دون همت است همچون سگ
هست چون سگ نه بهر نان در تک،
سنایی،
و اگر دون همتی چنین سعی به سبب حطام دنیا باطل گرداند همچنان باشد که مردی یک خانه عود داشت ... (کلیله و دمنه)،
کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست
که دون همتانندبی مغز و پوست،
سعدی (بوستان)،
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
که دون همت کند نعمت فراموش،
سعدی،
بدبخت دون همت که آیت ’و رابعهم ... ’ گوئیا در شأن او آمده، (از ترجمه محاسن اصفهان ص 91)،
فخری که از وسیلت دون همتی رسد
گر نام و ننگ داری از آن فخر عار دار،
اوحدی،
طبع، دون همت گردیدن مرد، (منتهی الارب)،
- دون همتی، صفت دون همت، طغومت، خساست، خست، دنائت، بجل، (یادداشت مؤلف)، پست خیالی و پست فطرتی و سفلگی و فرومایگی و ناسپاسی، (ناظم الاطباء)، طغامه، طغومه، (منتهی الارب) :
بر پی دو نان شوی از پی دون همتی
باز مرادم کنی از سر تردامنی،
خاقانی،
- گردون (یا چرخ یا روزگار یا دنیای) دون، جهان پست و بی ارزش و فرومایه، روزگار پست: ... مأمون از نوائب دهر بوقلمون و مصون از مصائب گردون دون، (ترجمه محاسن اصفهان)،
- مردم دون، مردم پست فطرت وفرومایه، (ناظم الاطباء)،
، زیر، پایین، ادنی از حیث رتبت، کارمند دون اشل، این شغل دون رتبۀ اوست، (یادداشت مؤلف)،
- دون پایه، که پایۀ اداری ندارد، که در درجۀ پایین قرار دارد، که رتبۀ پست دارد، کارمند دون پایه، مأمور دون پایه، (از یادداشت مؤلف)،
- بدون ، بی، بلا، بانبودن، (یادداشت مؤلف) :
گرچه بدون تو چرخ تاج و نگین داد لیک
رقص نزیبد ز بز تیشه زنی از شبان،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
دون
خسیس، ضعیف و سست گردیدن
تصویری از دون
تصویر دون
فرهنگ لغت هوشیار
دون
فرومایه، پست
تصویری از دون
تصویر دون
فرهنگ فارسی معین
دون
پایین، فرود
تصویری از دون
تصویر دون
فرهنگ فارسی معین
دون
جلب، پست، حقیر، خسیس، دنی، ذلیل، رذل، سفله، فرومایه، وضیع، بدون، سوا، غیر، پایین، تحت
متضاد: شریف، با، بالا، فوق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دون
ببند، دانسته باش، بدان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دونده
تصویر دونده
آنکه می دود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دون پایه
تصویر دون پایه
کارمند دولت که رتبۀ اداری نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دون اشل
تصویر دون اشل
دون پایه، کارمند دولت که رتبه ندارد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وَ)
نعت تفضیلی از دون. نزدیکتر. (غیاث اللغات) ، گاه در تداول عوام ادویه گویند و از آن دارچین کوبیده خواهند: فلفل و ادویه، و گاه ازآن عموم دیگ افزارها مراد است چون: زیره و کرویا و پودنۀ دشتی و فلفل و زردچوبه و هل و میخک و دارچین وقرنفل و شونیز و زنجبیل و خولنجان و زعفران و حرف (حب الرشاد. تخم سپندان) و خردل (تخم سپندان کرد) و قرفه و انجدان و جوز بویا و نمک و تخم گشنیز و نانخواه و غیره. بوزار. چیزها که برای خوشبوی و خوش طعم کردن طعام در پختنی ها کنند.
- ادویۀ اغذیه.
- ادویۀ اکّاله.
- ادویۀ جذّابه.
- ادویۀ حارّه، ابازیر.
- ادویۀ خاصه. رجوع به ادویۀمخصوصه شود.
- ادویۀ خوشبو، افاویه.
- ادویۀ ضد تشنج.
- ادویۀ ضد تهییج.
- ادویۀ ضد حموضت معده.
- ادویۀ عفصه. رجوع به قابضات شود.
- ادویۀ قابضه. رجوع به قابضات شود.
- ادویۀ گرم، حوائج دیگ را گویند از فلفل و میخک و دارچین و زیره و مانند آن.
- ادویۀ مبهیه. رجوع به مبهیات شود.
- ادویۀ محرکه. رجوع به محرکات شود.
- ادویۀ محرکۀ دماغ و نخاع.
- ادویۀ محلله.
- ادویۀ محمّره. رجوع به محمرات شود.
- ادویۀ مخدره. رجوع به مخدرات شود.
- ادویۀ مخرج بلغم.
- ادویۀ مخصوصه، ادویۀ خاصه.
- ادویۀ مدرّۀ بزاق، مدرّات بزاق.
- ادویۀ مدرّۀ بول.
- ادویۀ مدرّۀ طمث.
- ادویۀ مسقط جنین.
- ادویۀ مسکنه، مسکنات.
- ادویۀ مسهله. رجوع به مسهلات شود.
- ادویۀ مضعّفه.
- ادویۀ معرّقه.
- ادویۀ معطسه، معطسات.
- ادویۀ مفتّحه.
- ادویۀ مفرده، هر گیاه که در داروهای بیماری هابکار است.
- ادویۀ مقرحه.
- ادویۀ مقیئه.
- ادویۀ ملینه.
- ادویۀ منبهه، محرکات.
- ادویۀ منفطه. رجوع به منفطات شود.
- ادویۀ منومه، مخدّرات.
- ادویۀ موضعی.
- ادویۀ مهبجه.
لکلرک در ترجمه عیون الأنباء گوید: اطباء اسلامی تنها ادویۀ مفردۀ ذیل را شناخته اند و قبل از آنان ملل دیگر آنها را نمیشناخته اند: خانق الذئب. عنبر اشهب یا ند. بلادر یا انقردیا یا حب الفهم یا قرص کمر. فوفل یا رعبه. ارغان یا بادام بربری یا ارژن. آزادرخت. زرشک. اهلیلج. شاه سینی یا تامبول. فادزهر یا تریاق فارسی. کادی. کافور. خیارشنبر. فلوس یا قثاء هندی. لیموی ترش. قطاطالزباد. حب النیل، دند یا خروع چینی یا حب السلاطین. زردچوبه یا عروق الصفراء. خولنجان یا خسرودارو. میخک. گلوبولر (؟). بندق هندی یا رته. یاسمین یا سجلاه. عناب. لیمو. محلب یا نیوندمریم. گز علفی. مانی گت، یا حماما و یا ماهلو. مشک. جوزالطیب یا جوزبویا. هلیله. امله. جوزالقی. جوز ماثل. اگل مارملت (؟). نارنج فلفل. ریوند. بیدانجیر خطائی یا کرچک هندی یا خروع چینی. کباث. صندل. دم الأخوین یا خون سیاوشان. سنا. سیراکست (؟) ، سپستان یا اطباع الکلب یا مویزک عسلی. چاودار. دیوگندم زنگ دیده (؟). شکر. تمر هندی یا صبار. طباشیر. تربد یا جبلاهنگ. جدوار. زرنباد- انتهی
لغت نامه دهخدا
(بِ نِ)
بغیر. بجز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی. بلا. (یادداشت مؤلف) : بتلاء، عمرۀ بدون حج. (منتهی الارب). اراضی بدون مالک، یعنی بی مالک. بدون او این کار میسر نیست، یعنی بی او. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
استغنای تام و کامل یافتن مرد. (اقرب الموارد) (المنجد). غنای تام و کامل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : تدون الرجل، استغنی استغناء تاماً. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دونیج
تصویر دونیج
کشتیچه کشتی کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
نارسید (رسید بالغ فرهنگ پهلوی) پایین تر از سن بلوغ (پانزده سالگی) : (ابونصر حوایجس از جمله رعاع الناس و سوقه او د سن دون البلوغ بود که حوایج بمطبخاتابکی کشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
زیر دو غلک پایین دو قله (سبوی بزرگ)، در حدیث است: اذا بلغ الما قدر قلتین لم یحمل خبثا (هنگامی که آب باندازه دو کوزه رسد ناپاکی نپذیرد) و کر را بمذهب شافعی (قلتین) ازین جهت گویند: (نیست دون القلتین و حوض خرد کی تواند قطره ایش از کار برد) (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دون پایه
تصویر دون پایه
کارمند دولت که رتبه اداری نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دون صفت
تصویر دون صفت
فروکاس کرسنج جبلاج فرومایه پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دون همت
تصویر دون همت
فروکاس کرسنج جبلاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دونپایه
تصویر دونپایه
زیر پایه بی پایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوندگی
تصویر دوندگی
تند رونده و تازنده و تاخت کننده، شتابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دونده
تصویر دونده
آنکه بدود کسی که بشتاب بدود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دونیم
تصویر دونیم
نصف، مساوی تقسیم شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدون
تصویر بدون
بغیر، بجز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تدون
تصویر تدون
سرشاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادون
تصویر ادون
پست تر، نزدیک تر، کمینه تر، فرومایه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدون
تصویر بدون
((بِ نِ))
فاقد، بی بهره، بی (نشانه فقدان یا نبودن)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دونگ
تصویر دونگ
((دَ وَ))
دروغ، نیرنگ
فرهنگ فارسی معین
بری، بلا، بی، عاری
متضاد: با
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دانسته باش، بدان
فرهنگ گویش مازندرانی
زیور و زینت
فرهنگ گویش مازندرانی