جدول جو
جدول جو

معنی دولابک - جستجوی لغت در جدول جو

دولابک
(بَ)
دولاب خرد. دولابچه:
آن کودکم کز آب دهان و درمنه چوب
دولابکی میانۀ راهی بکار برد.
خاقانی.
و رجوع به دولاب شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لولانک
تصویر لولانک
لورانک، ظرف روغن، دبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دولاب
تصویر دولاب
چرخ چاه، چرخ چوبی با دول و ریسمان که با آن آب از چاه می کشند، برای مثال به چرخ اندر آیند دولاب وار / چو دولاب بر خود بگریند زار (سعدی۱ - ۱۱۲)، چو شوریدگان می پرستی کنند / بر آواز دولاب مستی کنند (سعدی۱ - ۱۱۲)، گنجه و اشکاف کوچک دردار که توی دیوار درست می کنند، دولابه، کنایه از آسمان، چرخ، فلک، آنچه بر محوری بچرخد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دولابچه
تصویر دولابچه
دولاب کوچک، گنجۀ کوچک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دولابه
تصویر دولابه
دولاب، چرخ چاه، چرخ چوبی با دول و ریسمان که با آن آب از چاه می کشند، گنجه و اشکاف کوچک دردار که توی دیوار درست می کنند، دولابه، آسمان، چرخ، فلک، آنچه بر محوری بچرخد
فرهنگ فارسی عمید
دهی از دهستانهای هرسم بخش مرکزی شهرستان شاه آباد در جنوب خاوری شاه آباد و 4 هزارگزی باختر هرسم، دشت و سردسیر با 400 تن سکنه، آب آن از سراب هرسم و محصول آنجا غلات و حبوبات و چغندرقندو توتون و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری، راه آن مالرو است و تابستان از طریق چشمه سنگی و پلنگ گرد اتومبیل میتوان برد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
منسوب است به زولاب، رجوع به مادۀ قبل و بعد شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
دولاب کوچک و گنجینه و مخزن کوچک. (ناظم الاطباء). دولاب خرد. گنجۀ کوچک. اشکاف کوچک. اشکاف خرد. محفظۀ صغیره. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دولاب شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
نوبت به نوبت گرفتن. (آنندراج) ، به نوبت بر کاری بودن. یعنی تداولاً بعد تداول. (منتهی الارب). به نوبت بر کاری بودن. (آنندراج) ، بر سر پای نشستن و خویشتن را ورچیدن جهت رفتار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دو بی یَ)
دیابیطس است. (از منتهی الارب). دولاب. دیابیطس. مرض قند. بیماری قند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دولاب شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان پائین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه. 187 تن سکنه دارد. از قنات آبیاری میشود. محصول عمده اش غلات و پنبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان باراندوز چای بخش حومه شهرستان ارومیه، واقع در 28هزارگزی جنوب خاوری ارومیه، آب آن از چشمه و قنات است، سکنۀ آن 317 تن، راه آن اتومبیل رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
میوۀ سرخ رنگ و میخوش شبیه به سیب کوچک که هم در باغ بهم میرسد و هم در جنگل و دارای یک هسته و طعمش مانند آلوی رسیده میخوش است. و عیزران نوعی از آن است. (یادداشت مؤلف) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). کوژ. روف. تمشک. گیل سرخ. آنج. (یادداشت مؤلف). زعرور. (بحر الجواهر) :
دولانۀ سرخ بوستانی
نیک است به معده و جگرهم.
یوسفی طبیب (از آنندراج).
حفص، خستۀ نبق و دولانه و مانند آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان قلقل رود شهرستان تویسرکان. واقع در 12هزارگزی جنوب خاوری تویسرکان کنار راه تویسرکان به ملایر با 104 تن سکنه. آب آن ازچشمه ای است که از گردنه سرابی سرچشمه می گیرد و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ کَ)
رجوع به اولاک شود
لغت نامه دهخدا
(اُ ءِ کَ)
جمع واژۀ ذاک. (ناظم الاطباء). این گروه
لغت نامه دهخدا
(بَ /بِ)
شاگردانی که آنان را در قراول میگذارند. (ناظم الاطباء). قراول که عرب طلایع گوید:
انجم رخشان که شب با مشعله
بهر پاس خلوتت دالابه است.
؟ (از شعوری ج 1 ص 426).
اما در فرهنگهای در دسترس نبود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
لورانک. دبۀ روغن و ظرف برنجی بزرگ که روغن و امثال آن در آن کنند. لولاور. (برهان)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 69هزارگزی جنوب باختری مهاباد، آب آن از رود خانه بارین آباد و چشمه می باشد، سکنۀ آن 211 تن و راه آن اتومبیل رو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
منسوب به پولاب، حسی باشد یعنی آنچه بحس و نظر درآید، (برهان)، و رجوع به پولاب شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دو)
مأخوذ از عربی یا معرب از فارسی، باره. کرت. بار. باره. نوبت. دفعه. کش. پی. راه. سر. این کلمه یا فارسی و یا تعریب از بارۀ فارسی است. جوالیقی در المعرب (ص 184) آرد: قال ابن قتیبه و ابن درید فی قول العجاج: یوم خراج تخرج السمرجا، أصله بالفارسیه، سه مره، أی استخراج الخراج فی ه ثلاث مرات. و قال اللیث: السمرج، یوم جبایه الخراج. و قال النضر، المسرج، یوم تنقد فیه دراهم الخراج، یقال سمرج له، أی ه أعطه. - انتهی. و صاحب لسان العرب در ردیف شین معجمه گوید: الشمرج، یوم ٌ للعجم یستخرجون فیه الخراج فی ه ثلاث مرات... - انتهی. و در تداول امروزی گویند فلان روزمره ده تومان عایدی دارد. یعنی هر روزه، و در کلمه صیمره (نام موضعی به بصره و هم بلدی میان دیار جبل و دیار خوزستان) باز این کلمه چون مزید مؤخر آمده است. و در پهلوی موراک به معنی شمار و عدد و مبلغ و مقدار، و سمار به معنی یاد کردن و شمردن آمده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آزادگی و طمع بهم ناید
من کرده ام آزمون به صد مره.
ناصرخسرو.
آن را که همچو سنگ سر مره روز بدر
در حرب همچو موم شد از بیم ضربتش.
ناصرخسرو.
- مره ای، مرهً. دفعه ای. نوبتی. کره ای. کرتی. یکی. باری.
- بالمره، کاملا. یکبارگی.
- ، دفعهً. غفلهً. ناگاه. (ناظم الاطباء). ناگهان. فجاءهً.
، شماره. شمار. عدد. حساب. حد. تعداد:
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشبۀ او را نه عدد بود و نه مره.
رودکی.
، اندازه. پیمانه. (ناظم الاطباء)، در تداول مردم قزوین، آنجا که بازی را از آن آغازند. مبداء. آغاز بازی.
- سرمره، مبداء. آغازگاه
لغت نامه دهخدا
نام یکی از شهرهای قدیم گیلان، (یادداشت مؤلف)، مقدسی دولاب را شهر مهم جیلان معرفی کرده گوید شهری است پاکیزه، ابنیۀ آن از گچ و سنگ است، بازاری نیکو و مسجدی در وسط بازار دارد، ابوالفداء گوید دولاب همان کسکر است، مقدسی در تنها کتاب مسالکی که از این ایالت به دست ما رسیده می گوید دولاب در چهار منزلی بیلمان است که به گفتۀ ابوالفداء شهری کوچک مانند یک قریه بوده و ظاهراً یکی از نقاط مهم ولایت طالش بوده است، (سرزمینهای خلافت شرقی ص 187)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش کامیاران شهرستان سنندج در 45هزارگزی باختر کامیاران و 2هزارگزی جنوب رود خانه گاورود با 830 تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از بخش قلعه زراس شهرستان اهواز در 12هزارگزی شمال قلعه زراس کنار راه مال رو باباروزبهان به پیرعباس با 155 تن سکنه، آب آن از چاه و قنات و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان خدابنده لو بخش قیدار شهرستان زنجان در 20هزارگزی جنوب قیدار و 4هزارگزی راه مالروی عمومی با 100تن سکنه، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
قریه ای از قریه های ری در مشرق تهران، (ناظم الاطباء)، از اعمال ری که امروز نیز به همین نام معروف است و در آنجا تره و سبزی کارند، (یادداشت مؤلف)، حالیه اراضی آن جزء شهر تهران شده است
دهی است از دهستان ندوشن بخش خضرآباد شهرستان یزد در 15هزارگزی جنوب خضرآباد و 2هزارگزی راه ندوشن با 185 تن سکنه، آب آن از قنات و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس در 100هزارگزی باختر قشم سر راه مالرو باسعید به قشم با 410 تن سکنه، آب آن از چاه و باران و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
چرخی که با آن جهت آبیاری کردن زراعت از چاه آب کشند، خربله، چرخاب، (ناظم الاطباء)، دلوآب، (شرفنامۀ منیری)، عجله، چرخ، بکره، چرخ آب کشی، چرخ چاه، (یادداشت مؤلف)، چرخ آب، (لغت محلی شوشتر)، منجنین، منجنون، جنجون، منجور، عجله، عجله، دالیه، ناعوره، ساقیه، سانیه، (منتهی الارب) : وبیشتر آبشان از چاهها و دولابهاست، (حدود العالم)،
دو پیکر باز چون دو یار در خواب
به یکدیگر بپیچیده چو دولاب،
(ویس و رامین)،
نیست جز دولاب گردون چون به گشتنهای خویش
آب ریزد بر زمین تا می بروید زو شجر،
ناصرخسرو،
هر زمان برکشد به بانگ بلند
زین سیه چاه ژرف این دولاب،
ناصرخسرو،
همیشه تا شود اندر سه وقت هر سالی
فلک به گشت رحا و حمایل دولاب،
مسعودسعد،
همیشه تا فلک آبگون همی گردد
گهی بسان رحا گه حمایل و دولاب،
مسعودسعد،
ز چرخ گردان دولاب وار آب روان
بگاه و بیگه آری چنین بود دولاب،
مسعودسعد،
فلک به دوران گه آسیا و گه دولاب
زمین ز گردون گه کهربا و گه مینا،
مسعودسعد،
به خوان دهر چون دولاب یابی کاسه ها شسته
که بر دولاب گردون هست کارش کاسه گردانی،
خاقانی،
از دادۀ دهر است همه زادۀ سلوت
از بخشش چاه است همه ریزش دولاب،
خاقانی،
دل خاقانی دولاب روان را ماند
که ز یک سو بستاند به دگر سو بدهد،
خاقانی،
بر کنار دو جوی دیدۀ من
بانگ دولاب آسمان بشنو،
خاقانی،
چو دولاب کو شربت تر دهد
از این سر ستاند بدان سر دهد،
نظامی،
چند بینی گردش دولاب را
سر برون کن هم ببین میراب را،
مولوی،
باش چون دولاب نالان چشم تر
تا ز صحن جانت بر روید خضر،
مولوی،
چو شوریدگان می پرستی کنند
به آواز دولاب مستی کنند،
سعدی (بوستان)،
به چرخ اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار،
سعدی (بوستان)،
- اشتر دولاب، شتری که گرداندن دولاب چرخ بعهده دارد:
بسان اشتر دولاب گشته سرگردان
نه از نهایت کار آگه و نه از آغاز،
ظهیر فاریابی،
- به دولاب گردیدن، دولاب گردانی، به مال دیگران بازی کردن از بی دستگاهی، گویند مدار فلانی به دولاب می گردد، و همچنین دکان فلانی به دولاب می گردد، (از آنندراج) :
خانه آباد به معماری سیلاب کند
تاجری را که به دولاب دکان می گردد،
صائب،
- دولاب به بازاری، کنایه از جمعیت مردم که هرچند کس با هم به کنجی در هم بر هم حرف زنند، (لغت محلی شوشتر)،
-، مجالس بی نظم و نسق و مجلس زنان را نیز گویند، (لغت محلی شوشتر)،
- دولاب وار، مانند دولاب گردان، چون چرخ آبکشی:
ز چرخ گردان دولاب وار آب روان
بگاه و بیگه آری چنین بود دولاب،
مسعودسعد،
به چرخ اندر آیند دولاب وار
چو دولاب بر خود بگریند زار،
سعدی (بوستان)،
و رجوع به مادۀ دولاب گردانی شود، چرخ، آنچه در سیر ودور باشد، (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان) (انجمن آرا)، چرخی که جولاهکان بکار می برند، (لغت محلی شوشتر)، کنایه از آسمان است، (یادداشت مؤلف) :
کار من گفتار خوب و رای و علم و طاعت است
کار این دولاب گشتن گاه زیر و گه زبر،
ناصرخسرو،
به چشم سر یکی بنگر سحرگاه
بر این دولاب بی دیوار و بی لاد،
ناصرخسرو،
ای شهنشاه خسروی که شده ست
زیر امر تو گردش دولاب،
مسعودسعد،
- بر شده دولاب، کنایه است از آسمان:
ای سروبن از گشتن این بر شده دولاب
خیمده و بی پاو چو فرسوده دوالی،
ناصرخسرو،
- دولاب پیروزه، کنایه از آسمان و فلک است:
کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد
به خواب وخور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد،
ناصرخسرو،
و رجوع به ترکیب دولاب مینا شود،
- دولاب کبود، کنایه است از آسمان، (یادداشت مؤلف) :
وین بلند و بیقرار و صعب دولاب کبود
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید،
ناصرخسرو،
و رجوع به ترکیب دولاب مینا شود،
- دولاب مینا، کنایه از آسمان است، (برهان) (آنندراج)، کنایه از فلک باشد، و آن را دیر مینانیز گویند، (انجمن آرا) (آنندراج) :
آن آتشین کاسه نگر دولاب مینا داشته
از آب کوثر کاسه بر و آهنگ دریا داشته،
خاقانی،
- گردنده دولاب، کنایه از آسمان و چرخ است:
شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب درماند و عاجز شد درین باب،
نظامی،
، مخزن و گنجینۀ کوچک، (ناظم الاطباء) (برهان)، قفسه، اشکاف، گنجه، کمد، قفصه، دولابچه، اشکاب، (یادداشت مؤلف)، مخزن و گنجینۀ کوچک را نیز دولاب و دولابچه گویند، (آنندراج) (انجمن آرا)، نام در کوچک که به باغی دیگر روند، (آنندراج) (انجمن آرا) :
رفت رزبان چو رود تیر به پرتاب همی
تیز رانده به شتاب از ره دولاب همی،
منوچهری،
، یک نوع منجنیق که در صومعه ها و بیمارستانها جهت حمل لوازم به درون نصب می کنند، (ناظم الاطباء)، مجموع بنا و جای آسیا و آسیا، (یادداشت مؤلف)، طبل و دهل، خندق، مرض دیابیطوس، (ناظم الاطباء)، دیابیطس، زلق کلیه، دولابیه، مرض قند، بیماری قند، زلق الکلیه، دواره، ذیابیطس، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به دیابیطس شود، عمارت پیچ و خم دار، سلوک سخت، نیرنگ و شعبده و فریب و تزویر، (ناظم الاطباء)، نیرنگ، تزویر، (یادداشت مؤلف)، پریشانحالی که از یکی قرض گرفتن و به دیگر قرض خواه دادن باشد، (از غیاث)، سودا و معامله و داد و ستد به افراط را نیز گفته اند و منسوب به آن را دولایی گویند، (برهان)، رجوع به دولابی و دولاب باز شود
لغت نامه دهخدا
نام کوهی به گیلان که همیشه از برف مستور است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
دولاب و چرخ آب کشی. (از آنندراج) (از برهان) (ناظم الاطباء) :
چو گردد ز دولابۀ نال سیر
رسن بسته درگردن آید به زیر.
نظامی.
، گنجینۀ کوچک. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان ویسه بخش مریوان شهرستان سنندج در 15هزارگزی باختر دژ شاهپور و 3هزارگزی مرز ایران و عراق با 100 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
منسوب و متعلق به دولاب، (ناظم الاطباء)، دوار، گردان، گرد گرد،
- چنبر دولابی، آسمان:
نگرید آبی و آن رنگ رخ آبی
گشته از گردش این چنبر دولابی،
منوچهری،
- حرکت دولابی، چرخیدن چنانکه دولاب یعنی چرخ چاه،
- سپهر دولابی، آسمان:
بس بگردید و بس بخواهد گشت
بر سر ما سپهر دولابی،
سعدی،
- فلک دولابی، چرخ دولابی، آسمان،
، دولاب باز، مرد مفرط در معامله به ادای وجه، (از آنندراج)
منسوب به دولاب که از دیه های ری است، (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
ظرف برنجی بزرگی که درآن روغن و جز آن کنند دبه روغن لولاور دبه روغن و ظرف برنجی بزرگ که روغن و امثال آن در کنند، لولاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جولاهک
تصویر جولاهک
بافنده نساج، عنکبوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوالیک
تصویر دوالیک
نوبت به نوبت گرفتن پستابه پستا (نوبت به نوبت)، تند تر
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دولاب چرخاب چرخ چاه چرخ چوبی با دول و ریسمان که با آن آب از چاه میکشند چرخ آب، گنجه کوچک در دار که در ایوان تعبیه کنند دولابه، آسمان فلک. یا دولاب سیمایی آسمان. یا دولاب مینا آسمان، نیرنگ تزویر. چرخی که با آن جهت آبیاری کردن زراعت از چاه آب کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولاب
تصویر دولاب
چرخ چوبی با ریسمان و سطل که به وسیله آن از چاه آب کشند، گنجه کوچک دردار که توی دیوار درست کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دولاب
تصویر دولاب
قفسه
فرهنگ واژه فارسی سره
ول خرج
فرهنگ گویش مازندرانی
نقطه ی دور، سراب
فرهنگ گویش مازندرانی