جمع واژۀ دولت است. (غیاث). دولتها و مملکت ها. (ناظم الاطباء) : شاه اجل خسروگردون سریر سیف دول خسرو خسرونژاد. مسعودسعد. نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست. سنایی. بندگان سرکشند و باز آرد دست اقبال سیف دین و دول. سعدی. و رجوع به دولت شود
جَمعِ واژۀ دولت است. (غیاث). دولتها و مملکت ها. (ناظم الاطباء) : شاه اجل خسروگردون سریر سیف دول خسروِ خسرونژاد. مسعودسعد. نام نکو بمان چو کریمان ز دستگاه چون شد یقین که عمر دول پایدار نیست. سنایی. بندگان سرکشند و باز آرد دست اقبال سیف دین و دول. سعدی. و رجوع به دولت شود
اخطبوط. اختاپوس. حیوانی است دریایی به اندازۀ کف آدمی و بر آن رشته هایی دراز چند ذراعی و بیشتر و بر سر هر رشته محجمه مانند چون آن رادر دست گیرند بسوزاند و نیز چون بر تن کسی دوسد رهانکند و آن موذی ترین حیوان بحری باشد. (یادداشت مؤلف) ، جانوری است چون راسو. (آنندراج)
اخطبوط. اختاپوس. حیوانی است دریایی به اندازۀ کف آدمی و بر آن رشته هایی دراز چند ذراعی و بیشتر و بر سر هر رشته محجمه مانند چون آن رادر دست گیرند بسوزاند و نیز چون بر تن کسی دوسد رهانکند و آن موذی ترین حیوان بحری باشد. (یادداشت مؤلف) ، جانوری است چون راسو. (آنندراج)
زنبیلی است بزرگ که از پوست خرما چینند و بر آن دو دسته گذارند که دو کس آن را بردارند و چیزها بدان نقل و تحویل کنندو به عربی جلت خوانند. (لغت محلی شوشتر) ، جله. نوعی از خنور خرما و آوندی از برگ خرما. (منتهی الارب)
زنبیلی است بزرگ که از پوست خرما چینند و بر آن دو دسته گذارند که دو کس آن را بردارند و چیزها بدان نقل و تحویل کنندو به عربی جلت خوانند. (لغت محلی شوشتر) ، جله. نوعی از خنور خرما و آوندی از برگ خرما. (منتهی الارب)
ظرفی مربع و مخروطی شکل که آن را از چوب سازند و در مرکز مخروطی آن سوراخی تعبیه کنند و محاذی سوراخ سنگ آسیا نصب کنند و پر از غله سازند، (یادداشت مؤلف)، ظرف مخروطی مربعی که در آن غله ریزند تا کم کم در میان دو سنگ آسیا داخل و آرد گردد، (ازبرهان)، آلت چوبی بر بالای آسیا که ته آن سوراخ است و آن را پر از غله کنند و بر کنار آن چوبکی که به لکلک موسوم است نصب کنند بطوریکه چون آسیا بگردد آن چوب بحرکت درآید و گندم از سوراخ در آسیا رود و آرد شود، (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) : چون لکلک است کلکت بر آسیای معنی طاحون ز آب گردد نز لکلک معین زان لکلک ای برادر گندم ز دول بجهد در آسیادرافتد معنی زهی مبین، مولوی (از جهانگیری)
ظرفی مربع و مخروطی شکل که آن را از چوب سازند و در مرکز مخروطی آن سوراخی تعبیه کنند و محاذی سوراخ سنگ آسیا نصب کنند و پر از غله سازند، (یادداشت مؤلف)، ظرف مخروطی مربعی که در آن غله ریزند تا کم کم در میان دو سنگ آسیا داخل و آرد گردد، (ازبرهان)، آلت چوبی بر بالای آسیا که ته آن سوراخ است و آن را پر از غله کنند و بر کنار آن چوبکی که به لکلک موسوم است نصب کنند بطوریکه چون آسیا بگردد آن چوب بحرکت درآید و گندم از سوراخ در آسیا رود و آرد شود، (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) : چون لکلک است کلکت بر آسیای معنی طاحون ز آب گردد نز لکلک معین زان لکلک ای برادر گندم ز دول بجهد در آسیادرافتد معنی زهی مبین، مولوی (از جهانگیری)
برج دلو، (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج)، درزبان کلدانی برج دلو را گویند، (یادداشت مؤلف)، برج یازدهم از دوازه برج فلکی، (ناظم الاطباء)، برج دلوکه برج یازدهم باشد از دواده برج فلکی، (برهان)، آن چهار ستارۀ بزرگ که بر تن اسب بزرگند ایشان را دول خوانند، (التفهیم) : باز دو پیکر و ترازو و دول از هوایافت بهره بیش ممول، سنایی
برج دلو، (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج)، درزبان کلدانی برج دلو را گویند، (یادداشت مؤلف)، برج یازدهم از دوازه برج فلکی، (ناظم الاطباء)، برج دلوکه برج یازدهم باشد از دواده برج فلکی، (برهان)، آن چهار ستارۀ بزرگ که بر تن اسب بزرگند ایشان را دول خوانند، (التفهیم) : باز دو پیکر و ترازو و دول از هوایافت بهره بیش ممول، سنایی
لغتی است در دلو، (از مهذب الاسماء)، آبکش، لغتی است در دلو، (منتهی الارب) (آنندراج)، دولاب، (شرفنامۀ منیری)، مقلوب دلو و به همان معنی است، (انجمن آرا) (آنندراج)، دلو، ظرفی که نوعاً از پوست حیوانات سازند و بدان آب از چاه می کشند، دلو آب کش، (ناظم الاطباء)، دلو آبکشی و آبخوری، (لغت محلی شوشتر) (از برهان) (از غیاث) (از فرهنگ جهانگیری)، ظرف فلزی یا چرمی کشیدن آب از چاه را و خرد آن دلوچه یا دولچه است، (یادداشت مؤلف) : دل مخوان ای پسر که دول بود آنکه در چاه خلق گول بود، اوحدی، - امثال: اگر تو دولی من بند دولم، یعنی من از تو برترم، من از تو گربزترم، (یادداشت مؤلف)، حالا دیگر این دول را بگیر، نظیر، خر بیار و معرکه سوار کن، (از یادداشت مؤلف)، ، ظرفی که در آن شیر می دوشند، (ناظم الاطباء)، شیردوش، سبو، (ناظم الاطباء)، تیر کشتی، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، چوب وسط کشتی که بر آن شراع بندند و دکل نیز گویند، (لغت محلی شوشتر)، ستون کشتی که دو ستون دارد و آن را دودولی خوانند و اگر سه ستون دارد سه دولی نامند، (ازانجمن آرا) (از آنندراج) : دول کشتی بر فلک گه سود سر گه نهان می گشت در موج خطر، سراج الدین راجی، ، کیسه و خریطه، (ناظم الاطباء) (از غیاث)، خریطه باشد که بر میان بندند و آن را دول میان خوانند، (برهان) (ازغیاث) (از فرهنگ جهانگیری)، ریسمان و هرچیز که سست شود و آویخته گردد، (لغت محلی شوشتر)، حیز، هیز، مخنث، بغا، (از لغت فرس اسدی) (یادداشت مؤلف) : جاف جاف است و شوخگین و سترگ زنده مگذار دول را زنهار، منجیک، شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ همه چون دول دوان و همه شنگند و مشنگ، قریعالدهر، آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ آن تویی دول و تویی گول و تویی پای تو لنگ، لبیبی، باز در روزگار دولت ما همه مأبون شدند و دول و لئیم، سنایی، کرده از عقل زلف مرغولان بهر دولی و ف تنه دولان، سنایی، همگنان عمر من خوهند و تو دول گور من خواهی و جنازه من، سوزنی، بس کس که ز تیر مژۀ تو دل او خست آن خواست که تا یابدت ای دول کماندار، سوزنی، بدان که گفت پیمبر حیا ز ایمان است ندارد ایمان آن دول بی حیا و میا، سوزنی، اسعد دول این سخن ندارد باور تا سپس عید خدمتی بنمایم، سوزنی، از قاضی احمد به ادب کردن آن دول نوبت به دگر ماند و دگر ماند و دگر ماند، سوزنی، از بهر خدای را سبویی می بفرست بدست این فرستاده ور نفرستی بماندم اندر غم وین دول غلام جست ناگاده، انوری (از آنندراج)، ، مرد حیله باز و غدار و بی شرم و بی حیا و سفله و دون و فرومایه و بدسرشت، (ناظم الاطباء) (از برهان)، مکار و بیحیا، (از غیاث) (از جهانگیری)، مرد سفله، (شرفنامۀ منیری) : گاو چون معذور نبود در فضول صاحب گاو از چه معذور است و دول، مولوی، - خردول، بی حیای نادان و احمق: خردول و خربغایی نی عقل و نی خرد اندر سرت بخردله او بخربقه، سوزنی
لغتی است در دلو، (از مهذب الاسماء)، آبکش، لغتی است در دلو، (منتهی الارب) (آنندراج)، دولاب، (شرفنامۀ منیری)، مقلوب دلو و به همان معنی است، (انجمن آرا) (آنندراج)، دلو، ظرفی که نوعاً از پوست حیوانات سازند و بدان آب از چاه می کشند، دلو آب کش، (ناظم الاطباء)، دلو آبکشی و آبخوری، (لغت محلی شوشتر) (از برهان) (از غیاث) (از فرهنگ جهانگیری)، ظرف فلزی یا چرمی کشیدن آب از چاه را و خرد آن دلوچه یا دولچه است، (یادداشت مؤلف) : دل مخوان ای پسر که دول بود آنکه در چاه خلق گول بود، اوحدی، - امثال: اگر تو دولی من بند دولم، یعنی من از تو برترم، من از تو گربزترم، (یادداشت مؤلف)، حالا دیگر این دول را بگیر، نظیر، خر بیار و معرکه سوار کن، (از یادداشت مؤلف)، ، ظرفی که در آن شیر می دوشند، (ناظم الاطباء)، شیردوش، سبو، (ناظم الاطباء)، تیر کشتی، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، چوب وسط کشتی که بر آن شراع بندند و دکل نیز گویند، (لغت محلی شوشتر)، ستون کشتی که دو ستون دارد و آن را دودولی خوانند و اگر سه ستون دارد سه دولی نامند، (ازانجمن آرا) (از آنندراج) : دول کشتی بر فلک گه سود سر گه نهان می گشت در موج خطر، سراج الدین راجی، ، کیسه و خریطه، (ناظم الاطباء) (از غیاث)، خریطه باشد که بر میان بندند و آن را دول میان خوانند، (برهان) (ازغیاث) (از فرهنگ جهانگیری)، ریسمان و هرچیز که سست شود و آویخته گردد، (لغت محلی شوشتر)، حیز، هیز، مخنث، بغا، (از لغت فرس اسدی) (یادداشت مؤلف) : جاف جاف است و شوخگین و سترگ زنده مگذار دول را زنهار، منجیک، شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ همه چون دول دوان و همه شنگند و مشنگ، قریعالدهر، آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ آن تویی دول و تویی گول و تویی پای تو لنگ، لبیبی، باز در روزگار دولت ما همه مأبون شدند و دول و لئیم، سنایی، کرده از عقل زلف مرغولان بهر دولی و ف تنه دولان، سنایی، همگنان عمر من خوهند و تو دول گور من خواهی و جنازه من، سوزنی، بس کس که ز تیر مژۀ تو دل او خست آن خواست که تا یابدت ای دول کماندار، سوزنی، بدان که گفت پیمبر حیا ز ایمان است ندارد ایمان آن دول بی حیا و میا، سوزنی، اسعد دول این سخن ندارد باور تا سپس عید خدمتی بنمایم، سوزنی، از قاضی احمد به ادب کردن آن دول نوبت به دگر ماند و دگر ماند و دگر ماند، سوزنی، از بهر خدای را سبویی می بفرست بدست این فرستاده ور نفرستی بماندم اندر غم وین دول غلام جست ناگاده، انوری (از آنندراج)، ، مرد حیله باز و غدار و بی شرم و بی حیا و سفله و دون و فرومایه و بدسرشت، (ناظم الاطباء) (از برهان)، مکار و بیحیا، (از غیاث) (از جهانگیری)، مرد سفله، (شرفنامۀ منیری) : گاو چون معذور نبود در فضول صاحب گاو از چه معذور است و دول، مولوی، - خردول، بی حیای نادان و احمق: خردول و خربغایی نی عقل و نی خرد اندر سرت بخردله او بخربقه، سوزنی
از بلوکات ارومیۀ آذربایجان است، عده قراء: 12 - مساحت: چهارفرسخ مرکز: ثمرتو - حدشمالی: باداندوز - شرقی: دریاچۀ ارومیه - جنوبی: مرکور، (از جغرافیای سیاسی کیهان)، نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش حومه شهرستان ارومیه، در قسمت جنوب خاوری بخش، موقعیت آن کوهستانی و در قسمت خاوری بخش جلگه و کنار دریاچه است، آب آن از چشمه سارها و آب برف وباران است، راه شوسۀ ارومیه، مهاباد از شرق آن عبور می کند، آبادی آن 24 و جمعیت آن در حدود 3490 تن و قرای مهم آن: دیزج دول، سامرتی، بالستان، داش آغل، شیطان آباد، رشگان است، مرکز دهستان ده سامرتی می باشد، شغل اهالی زراعت و گله داری و در کنار دریاچه استخراج نمک آب دریاست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) حیی است از بکر بن وائل، از آن حی است فروه بن نعامه که شام را مالک شد در جاهلیت، (منتهی الارب)
از بلوکات ارومیۀ آذربایجان است، عده قراء: 12 - مساحت: چهارفرسخ مرکز: ثمرتو - حدشمالی: باداندوز - شرقی: دریاچۀ ارومیه - جنوبی: مرکور، (از جغرافیای سیاسی کیهان)، نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش حومه شهرستان ارومیه، در قسمت جنوب خاوری بخش، موقعیت آن کوهستانی و در قسمت خاوری بخش جلگه و کنار دریاچه است، آب آن از چشمه سارها و آب برف وباران است، راه شوسۀ ارومیه، مهاباد از شرق آن عبور می کند، آبادی آن 24 و جمعیت آن در حدود 3490 تن و قرای مهم آن: دیزج دول، سامرتی، بالستان، داش آغل، شیطان آباد، رشگان است، مرکز دهستان ده سامرتی می باشد، شغل اهالی زراعت و گله داری و در کنار دریاچه استخراج نمک آب دریاست، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) حیی است از بکر بن وائل، از آن حی است فروه بن نعامه که شام را مالک شد در جاهلیت، (منتهی الارب)
مجموعه ای از خط های افقی و عمودی به صورت خانه های شطرنج، مفرد جداول، دیوارۀ کوتاه بتونی در کنار جوی آب، میدان، پیاده رو، خیابان و امثال آن، نهر کوچک، جوی آب، برای مثال دوات من ز برون جدول و درون دریاست / نهنگ و آب سیاهش عجب بدان ماند (خاقانی - ۸۵۷) در هنر در تهذیب، خطوطی که برای تزیین، بین سطرهای کتاب یا چهار گوشۀ کاغذ، به صورت متوازی رسم می کنند، برای مثال جامی، سواد عشق تو آمد زبور عشق / مستغنی از تکلف تذهیب و جدول است (جامی - ۶۲) در علم نجوم خطوطی متوازی و متقارن که برای حرکت ستارگان رسم می کردند، برای مثال لاجرم چون سطاره راست بود / نتواند که کج رود جدول (سعدی۲ - ۶۵۳) جدول کلمات متقاطع: جدولی با شکل هندسی و ستون های عمودی و افقی که در خانه های آن باید حروف کلمات خواسته شده در شرح جدول را نوشت
مجموعه ای از خط های افقی و عمودی به صورت خانه های شطرنج، مفرد جداول، دیوارۀ کوتاه بتونی در کنار جوی آب، میدان، پیاده رو، خیابان و امثال آن، نهر کوچک، جوی آب، برای مِثال دوات من ز برون جدول و درون دریاست / نهنگ و آب سیاهش عجب بدان مانَد (خاقانی - ۸۵۷) در هنر در تهذیب، خطوطی که برای تزیین، بین سطرهای کتاب یا چهار گوشۀ کاغذ، به صورت متوازی رسم می کنند، برای مِثال جامی، سواد عشق تو آمد زبور عشق / مستغنی از تکلف تذهیب و جدول است (جامی - ۶۲) در علم نجوم خطوطی متوازی و متقارن که برای حرکت ستارگان رسم می کردند، برای مِثال لاجرم چون سطاره راست بُوَد / نتواند که کج رود جدول (سعدی۲ - ۶۵۳) جدول کلمات متقاطع: جدولی با شکل هندسی و ستون های عمودی و افقی که در خانه های آن باید حروف کلمات خواسته شده در شرح جدول را نوشت
جوی جویک، پکمال (خط کش)، سمیره (خط)، پیچازه پیچازی نهر کوچک جویک جویچه، جوی آب، خطوطی که از طلا و شنگرف و جز آن گردا گرد صفحه کشند، خطوط متوازی و متقاطع که منجمان در حرکات کواکب کشند، طرح نقشه، (سحر) صور مربع یا کثیرالاضلاع و یا دایره که در آنها بانواع مختلف اسامی یا علایم محاط بخطوط مرموز سحری می نگاشتند، مربع یا مربع مستطیلی که بر کاغذ کشند و آنرا توسط خطهای عمودی و افقی موازی بخانه های شطرنجی تقسیم کنند، افزار آهنی که بدان خطوط کشند، جمع جداول. یا جدول شطرنجی. جدولی که خانه های شطرنجی داشته باشد، یا جدول ضرب. جدولی که در آن حاصل ضرب اعداد را نویسند
جوی جویک، پکمال (خط کش)، سمیره (خط)، پیچازه پیچازی نهر کوچک جویک جویچه، جوی آب، خطوطی که از طلا و شنگرف و جز آن گردا گرد صفحه کشند، خطوط متوازی و متقاطع که منجمان در حرکات کواکب کشند، طرح نقشه، (سحر) صور مربع یا کثیرالاضلاع و یا دایره که در آنها بانواع مختلف اسامی یا علایم محاط بخطوط مرموز سحری می نگاشتند، مربع یا مربع مستطیلی که بر کاغذ کشند و آنرا توسط خطهای عمودی و افقی موازی بخانه های شطرنجی تقسیم کنند، افزار آهنی که بدان خطوط کشند، جمع جداول. یا جدول شطرنجی. جدولی که خانه های شطرنجی داشته باشد، یا جدول ضرب. جدولی که در آن حاصل ضرب اعداد را نویسند
نهر کوچک، جوی آب، لبه جوی آب، مربعی شطرنجی که بر خانه های آن حرف یا عدد نویسند، ضرب جدولی که در آن حاصل ضرب اعداد را می نویسند، کلمات متقاطع جدولی که برای سرگرمی طررح ریزی می شود و باید خانه های آن را
نهر کوچک، جوی آب، لبه جوی آب، مربعی شطرنجی که بر خانه های آن حرف یا عدد نویسند، ضرب جدولی که در آن حاصل ضرب اعداد را می نویسند، ِ کلمات متقاطع جدولی که برای سرگرمی طررح ریزی می شود و باید خانه های آن را