جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با دول

دول

دول
ظرف فلزی یا چرمی که با آن آب از چاه می کشند، طرف آبکشی زنبیلی بزرگ که از پوست خرما چینند و بر آن دو دسته گذارند
فرهنگ لغت هوشیار

دول

دول
دولت ها، دارایی ها، ثروتها، مالها، حکومتها، جمعِ واژۀ دولت
دول
فرهنگ فارسی عمید

دول

دول
ظرف فلزی یا چرمی که با آن آب از چاه می کشند، ظرف آب کشی، دلو
دول
فرهنگ فارسی عمید

دول

دول
ظرف چرمین یا فلزی که با آن آب کشند، ظرفی که در آن شیر دوشند، سبد، برج دلو، آلت رجولیت
دول
فرهنگ فارسی معین

دول

دول
لغتی است در دلو، (از مهذب الاسماء)، آبکش، لغتی است در دلو، (منتهی الارب) (آنندراج)، دولاب، (شرفنامۀ منیری)، مقلوب دلو و به همان معنی است، (انجمن آرا) (آنندراج)، دلو، ظرفی که نوعاً از پوست حیوانات سازند و بدان آب از چاه می کشند، دلو آب کش، (ناظم الاطباء)، دلو آبکشی و آبخوری، (لغت محلی شوشتر) (از برهان) (از غیاث) (از فرهنگ جهانگیری)، ظرف فلزی یا چرمی کشیدن آب از چاه را و خرد آن دلوچه یا دولچه است، (یادداشت مؤلف) :
دل مخوان ای پسر که دول بود
آنکه در چاه خلق گول بود،
اوحدی،
- امثال:
اگر تو دولی من بند دولم، یعنی من از تو برترم، من از تو گربزترم، (یادداشت مؤلف)،
حالا دیگر این دول را بگیر، نظیر، خر بیار و معرکه سوار کن، (از یادداشت مؤلف)،
،
ظرفی که در آن شیر می دوشند، (ناظم الاطباء)، شیردوش، سبو، (ناظم الاطباء)، تیر کشتی، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، چوب وسط کشتی که بر آن شراع بندند و دکل نیز گویند، (لغت محلی شوشتر)، ستون کشتی که دو ستون دارد و آن را دودولی خوانند و اگر سه ستون دارد سه دولی نامند، (ازانجمن آرا) (از آنندراج) :
دول کشتی بر فلک گه سود سر
گه نهان می گشت در موج خطر،
سراج الدین راجی،
، کیسه و خریطه، (ناظم الاطباء) (از غیاث)، خریطه باشد که بر میان بندند و آن را دول میان خوانند، (برهان) (ازغیاث) (از فرهنگ جهانگیری)، ریسمان و هرچیز که سست شود و آویخته گردد، (لغت محلی شوشتر)،
حیز، هیز، مخنث، بغا، (از لغت فرس اسدی) (یادداشت مؤلف) :
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار،
منجیک،
شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ
همه چون دول دوان و همه شنگند و مشنگ،
قریعالدهر،
آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ
آن تویی دول و تویی گول و تویی پای تو لنگ،
لبیبی،
باز در روزگار دولت ما
همه مأبون شدند و دول و لئیم،
سنایی،
کرده از عقل زلف مرغولان
بهر دولی و ف تنه دولان،
سنایی،
همگنان عمر من خوهند و تو دول
گور من خواهی و جنازه من،
سوزنی،
بس کس که ز تیر مژۀ تو دل او خست
آن خواست که تا یابدت ای دول کماندار،
سوزنی،
بدان که گفت پیمبر حیا ز ایمان است
ندارد ایمان آن دول بی حیا و میا،
سوزنی،
اسعد دول این سخن ندارد باور
تا سپس عید خدمتی بنمایم،
سوزنی،
از قاضی احمد به ادب کردن آن دول
نوبت به دگر ماند و دگر ماند و دگر ماند،
سوزنی،
از بهر خدای را سبویی می
بفرست بدست این فرستاده
ور نفرستی بماندم اندر غم
وین دول غلام جست ناگاده،
انوری (از آنندراج)،
، مرد حیله باز و غدار و بی شرم و بی حیا و سفله و دون و فرومایه و بدسرشت، (ناظم الاطباء) (از برهان)، مکار و بیحیا، (از غیاث) (از جهانگیری)، مرد سفله، (شرفنامۀ منیری) :
گاو چون معذور نبود در فضول
صاحب گاو از چه معذور است و دول،
مولوی،
- خردول، بی حیای نادان و احمق:
خردول و خربغایی نی عقل و نی خرد
اندر سرت بخردله او بخربقه،
سوزنی
لغت نامه دهخدا

دول

دول
در زبان اطفال، آلت مردی خردسالان، ایر، شرم پسر، دودول، دودولی، بوبول، (یادداشت مؤلف)، و رجوع به دودول شود
لغت نامه دهخدا

دول

دول
برج دلو، (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج)، درزبان کلدانی برج دلو را گویند، (یادداشت مؤلف)، برج یازدهم از دوازه برج فلکی، (ناظم الاطباء)، برج دلوکه برج یازدهم باشد از دواده برج فلکی، (برهان)،
آن چهار ستارۀ بزرگ که بر تن اسب بزرگند ایشان را دول خوانند، (التفهیم) :
باز دو پیکر و ترازو و دول
از هوایافت بهره بیش ممول،
سنایی
لغت نامه دهخدا