لغتی است در دلو، (از مهذب الاسماء)، آبکش، لغتی است در دلو، (منتهی الارب) (آنندراج)، دولاب، (شرفنامۀ منیری)، مقلوب دلو و به همان معنی است، (انجمن آرا) (آنندراج)، دلو، ظرفی که نوعاً از پوست حیوانات سازند و بدان آب از چاه می کشند، دلو آب کش، (ناظم الاطباء)، دلو آبکشی و آبخوری، (لغت محلی شوشتر) (از برهان) (از غیاث) (از فرهنگ جهانگیری)، ظرف فلزی یا چرمی کشیدن آب از چاه را و خرد آن دلوچه یا دولچه است، (یادداشت مؤلف) : دل مخوان ای پسر که دول بود آنکه در چاه خلق گول بود، اوحدی، - امثال: اگر تو دولی من بند دولم، یعنی من از تو برترم، من از تو گربزترم، (یادداشت مؤلف)، حالا دیگر این دول را بگیر، نظیر، خر بیار و معرکه سوار کن، (از یادداشت مؤلف)، ، ظرفی که در آن شیر می دوشند، (ناظم الاطباء)، شیردوش، سبو، (ناظم الاطباء)، تیر کشتی، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری)، چوب وسط کشتی که بر آن شراع بندند و دکل نیز گویند، (لغت محلی شوشتر)، ستون کشتی که دو ستون دارد و آن را دودولی خوانند و اگر سه ستون دارد سه دولی نامند، (ازانجمن آرا) (از آنندراج) : دول کشتی بر فلک گه سود سر گه نهان می گشت در موج خطر، سراج الدین راجی، ، کیسه و خریطه، (ناظم الاطباء) (از غیاث)، خریطه باشد که بر میان بندند و آن را دول میان خوانند، (برهان) (ازغیاث) (از فرهنگ جهانگیری)، ریسمان و هرچیز که سست شود و آویخته گردد، (لغت محلی شوشتر)، حیز، هیز، مخنث، بغا، (از لغت فرس اسدی) (یادداشت مؤلف) : جاف جاف است و شوخگین و سترگ زنده مگذار دول را زنهار، منجیک، شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ همه چون دول دوان و همه شنگند و مشنگ، قریعالدهر، آن تویی کور و تویی لوچ و تویی کوچ و بلوچ آن تویی دول و تویی گول و تویی پای تو لنگ، لبیبی، باز در روزگار دولت ما همه مأبون شدند و دول و لئیم، سنایی، کرده از عقل زلف مرغولان بهر دولی و ف تنه دولان، سنایی، همگنان عمر من خوهند و تو دول گور من خواهی و جنازه من، سوزنی، بس کس که ز تیر مژۀ تو دل او خست آن خواست که تا یابدت ای دول کماندار، سوزنی، بدان که گفت پیمبر حیا ز ایمان است ندارد ایمان آن دول بی حیا و میا، سوزنی، اسعد دول این سخن ندارد باور تا سپس عید خدمتی بنمایم، سوزنی، از قاضی احمد به ادب کردن آن دول نوبت به دگر ماند و دگر ماند و دگر ماند، سوزنی، از بهر خدای را سبویی می بفرست بدست این فرستاده ور نفرستی بماندم اندر غم وین دول غلام جست ناگاده، انوری (از آنندراج)، ، مرد حیله باز و غدار و بی شرم و بی حیا و سفله و دون و فرومایه و بدسرشت، (ناظم الاطباء) (از برهان)، مکار و بیحیا، (از غیاث) (از جهانگیری)، مرد سفله، (شرفنامۀ منیری) : گاو چون معذور نبود در فضول صاحب گاو از چه معذور است و دول، مولوی، - خردول، بی حیای نادان و احمق: خردول و خربغایی نی عقل و نی خرد اندر سرت بخردله او بخربقه، سوزنی