جدول جو
جدول جو

معنی دوغباج - جستجوی لغت در جدول جو

دوغباج
دوغبا، آش دوغ، دوغوا، (یادداشت مؤلف)، رجوع به دوغبا و دزی ج 1 ص 476 شود
لغت نامه دهخدا
دوغباج
پارسی تازی گشته دوغباگ دوغبا آش دوغ آش ماست آشی که در آن ماست ریزند آش ماست ماستابه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیباج
تصویر دیباج
پارچۀ ابریشمی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوغبا
تصویر دوغبا
آش ماست، آش که در آن ماست بزنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوغاب
تصویر دوغاب
آب دوغ، آنچه در آن آب بریزند و مثل دوغ سفید و آبکی شود مانند آهک که در آن آب بریزند و به هم بزنند تا شبیه دوغ شود، آب آهک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دورباش
تصویر دورباش
فرمان دور شدن، کنایه از نیزۀ دو شاخه ای که در قدیم پیشاپیش پادشاه می برده اند تا مردم آن را ببینند و از سر راه دور شوند، برای مثال برآورد از جگر آهی چنان سرد / که گفتی دور باشی بر جگر خورد (نظامی۲ - ۲۳۱)،
کنایه از آهی که از ته دل برآید، برای مثال چو دارا جواب سکندر شنید / یکی دور باش از جگر برکشید (نظامی۵ - ۸۱۵)، کنایه از مانع، کنایه از نگهبان شاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوبال
تصویر دوبال
دوال، تسمه، تسمۀ ستبر، تسمۀ رکاب، تسمۀ کمر، کمربند، تازیانه که از چرم بافته شود، تسمۀ چرمی که با آن طبل بنوازند
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
صورتی است از دیباج. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
یعنی خدا منع کناد و اتفاق نیفتاد، (ناظم الاطباء)، به محل دعا مستعمل است مرادف خدانخواسته، (آنندراج)، حاشا! پرگست ! حاشاک ! حاشا لک ! دور از تو، برگست باد، دور باد از تو، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است به رأس عین. (منتهی الارب). دهی بزرگ است میان رأس عین و نصیبین و سوق اهل جزیره بوده و در هر ماه یک بار در اینجا جمع می شده اند. (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
یا دوغ آب، دوغ آمیخته با آب، آب دوغ، (یادداشت مؤلف)، هر چیزی که در آن آب ریزند تا همچون دوغ سفید و آبکی گردد، آشی است که از شیر سازند، (فرهنگ فارسی معین)، گچ یا آهک یا سیمان آمیخته با آب بسیاررقیق که بنایان برای پر کردن و گرفتن درزها و لایهای سنگ ها یا آجرها یا کاشی ها و یا موزائیک های فرش شده بر کف حیاط و طاق اتاق و غیره ریزند، گچ یا آهک یا سیمان کم در آبی بسیار گشاده کرده، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از بخش داراب شهرستان فسا. با 248 تن سکنه. آب آن از رود خانه رودبال وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
به معنی دوال است که تسمه و چرم حیوانات باشد، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، تنگ، (ناظم الاطباء)، مکر و حیله، زمرد، شمشیر آبدار، (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ زَ)
که زبان دو دارد. که دارای دو زبان است، مار و افعی. (ناظم الاطباء) ، که به دوزبان سخن گوید. ذواللسانین. ترجمان. مترجم، دوزبانه. که دارای دوتا زبانه باشد: نصل فتیق الشفرتین، پیکان دوزبان. صاحب دوزبان. صاحب دوزبانه. (یادداشت مؤلف) رجوع به دو زبانه شود:
پیدا دورنگ او دوزبان کلک تو کند
چون بر بیاض روم نگارد سواد زنگ.
سوزنی.
، قلم و خامه. (ناظم الاطباء). قلم به سبب شکاف و شقی که در سر آن است:
اگر دوزبان است نمام نیست
درآن دوزبانیش عیبی مدان
که او ترجمان زبان و دل است
جز از دوزبان چون بود ترجمان.
مسعودسعد.
، دوقول. که حرفش یک نیست. (یادداشت مؤلف) ، منافق. (ناظم الاطباء) (غیاث) (آنندراج). دورو. (یادداشت مؤلف). دورنگ. دوروی. دوسر. کنایه از منافق که ظاهرش خوب باشد و باطنش چنان نباشد. (آنندراج) :
قلم دوزبان است و کاغذ دورو
نباشند محرم در این سو زیان.
کمال الدین اسماعیل.
- دوزبان شدن، ریاکردن و نفاق کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است ازبخش تکاب شهرستان مراغه، 1245 تن سکنه، آب آن از چشمه تأمین می شود، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
دو نیزه که در قدیم از دو طرف ملوک در حین سواری نگاه می داشتند، (از آنندراج) (از غیاث)، رجوع به دورباش شود
لغت نامه دهخدا
دوغبا و هر غذایی که با دوغ پزند، (ناظم الاطباء)، دوغبا، آش دوغ، آش ماست، (یادداشت مؤلف)، رجوع به دوغبا شود
لغت نامه دهخدا
یعنی عقب بایست و باخبر باش و راه بده و کنار برو، (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری) (برهان)، کلمه ای که فراشان پیشاپیش پادشاهی یا زنان حرم او می گفته اند تا عابرین از معبر او دور شوند، و در زمان ناصرالدین شاه می گفتند: دور باش کور باش، (یادداشت مؤلف)، برد، بردابرد، بردبرد، بروهابرو:
دهان دورباش از خنده می سفت
فلک را دورباش از دور می گفت،
نظامی،
چگونه شوم بردری نورپاش
که باشد بر او اینهمه دورباش،
نظامی،
از ولوله و نعرۀبواب و دورباش عرفات در غرفات سکرات آواز کوس و دبدبه نوبت گرد از روی ماه برآورده، (ترجمه محاسن اصفهان ص 52)،
چند خواهی دورباش از پیش و پس
دورباش نفرت خلق از تو بس،
شیخ بهائی،
- دورباش زدن، دورباش گفتن:
چو در خاک چین این خبر گشت فاش
که مانی برآن آب زد دورباش،
نظامی،
چنان می کشید آه سینه خراش
که می زد به خورشید و مه دورباش،
امیرخسرو (از آنندراج)،
جهانسوز ترکان با دورباش
زده برفلک نعرۀ دورباش،
(همای و همایون از شرفنامه)،
غیرت من برسرتو دورباش
می زند کای حسن از این در دور باش،
مولوی،
گر درآمد بقچه را زد دور باش
گفت ای خسقی ز والا دور باش،
نظام قاری،
سپر و شمشیر و حمایل پشت به دیوار زده
حارس و دورباش نفایس اجناس این کوشک بود،
نظام قاری (دیوان ص 154)،
، نیزه ای که سنانش دوشاخه بود وآن را مرصع کرده پیشاپیش پادشاهان کشند تا مردمان بدانند پادشاه می آید خود را به کناری کشند، (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از شرفنامۀ منیری) (برهان)،
چون دور باش در دهن مار دیده ای
از جوشن کشف چه هراسی چه غم خوری،
خاقانی،
دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
از دوم اخترش افشان به خراسان یابم،
خاقانی،
زبان خامۀ جوشن در زره برمن
به دورباش سنان فعل تیرسان ماند،
خاقانی،
بر آورد از جگر آهی چنان سرد
که گفتی دورباشی بر جگر خورد،
نظامی،
آورده به حفظ دورباشی
در شیر و گوزن خواجه تاشی،
نظامی،
دلی کو پی جان خراشی بود
کمندی که بی دورباشی بود،
نظامی،
به هرگام از برای نورپاشی
ستاده زنگیی با دورباشی،
نظامی،
سمندش گرچه با هر کس به زین است
سنان دورباشش آهنین است،
نظامی،
هر فراشی صاحب دورباشی و هر جافیی کافیی، (تاریخ جهانگشای جوینی)، او را متهم کردند که تو خطبه به نام خود کرده ای و چتر و دورباش برگرفته، (لباب الالباب عوفی ج 1 ص 114)،
گهی از گوشه های چشم خواندن
گهی از دورباش غمزه راندن،
امیرخسرو (از آنندراج)،
- دورباش خوردن، نیزه خوردن، هدف اصابت نیزه قرار گرفتن:
ز آه صبحدم در هر خراشی
خورم پوشیده در جان دورباشی،
امیرخسرو (از آنندراج)،
- دورباش دوشاخی، قلم نی، کلک نی که در میانه فاق دارد:
ز نی دورباش دوشاخی نداشت
چو من درسه شاخ بنان عنصری،
خاقانی،
، نیزۀ کوچک، تبرزین و ناچخ، (ناظم الاطباء)، ناچخ، (صحاح الفرس)، چوبی که چاووش قافله بردست گیرد، چاووش و نقیب قافله، آه، کنایه از آهی که از دل برآید، (ناظم الاطباء)، کنایه از آه است، (غیاث) :
چو دارا جواب سکندر شنید
یکی دورباش از جگر برکشید،
نظامی،
، کنایه باشداز موانع، (از غیاث) :
در آن آرزوگاه با دورباش
نکردند جز بوسه چیزی تراش،
نظامی
لغت نامه دهخدا
آش ساده، (ناظم الاطباء)، شوربه، (حاشیۀ برهان چ معین)، معرب شوربا است که آب گوشت پخته باشد، (برهان) (آنندراج)، شوربا، مرقه، خوردی، مرقه که تنها از برنج و نمک و آب کنند، (یادداشت مؤلف)، شوربا، (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دوپود. ثوب منیّر و آن قسمی پارچه است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
نوعی از کبوتران است، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، قسمی از کاغذباد می باشد، (آنندراج)، بادبادک کودکان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی از بخش لشت نشاء شهرستان رشت. با 140 تن سکنه. آب آن از استخر و نورود از سفیدرود تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
آش ماست، (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از برهان) (آنندراج)، ماستابه، مصیله، مخیضیه، دوغباج، آش کشک، آش دوغ، دوغ وا، مضلبه، (یادداشت مؤلف)، مضیره، (زمخشری) (دهار)، آش جغرات، (از شرفنامۀ منیری) :
و شیر تازۀ جوشانیده و پخته و دوغبا که از دوغ تازه پزند، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
ما و همین دوغبا و ترف و ترینه
پختۀ امروز یا ز باقی دینه،
(از اسرار التوحید ص 276)،
ترکیم را در این حبش نخرند
لاجرم دوغبای خوش نخورند
دوغبایی بپز که از چپ و راست
در وی افتند چون مگس در ماست،
سعدی،
از هوای ماستبای ماکه دارد خط سبز
دیگران در دوغبا برگ چغندر می کنند،
بسحاق اطعمه،
، ماستابه، (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا)، کنایه از منی و نطفه:
دوغبایی در میان پای او
سهمگین باشد به بادنجان من،
سعدی
لغت نامه دهخدا
جامه ای که تار و پود آن از حریر باشد، یکی آن دیباجه، فارسی معرب است، (از اقرب الموارد)، مؤلف تاج العروس گوید ذکر این کلمه در احادیث بمعنای جامه های ابریشمی آمده است و از کلمه دیبای یا دیبا معرب شده و ’ج’ درآخر آن اضافه شده است و در شفاءالغلیل آورده است که کلمه دیباج معرب دیوباف، بافتۀ (دیو = جن) و جمع واژۀ آن دیابیج و دبابیج است و ابن جنی بر اساس همین جمع احتمال داده است که اصل کلمه ’دبابیج’ دباج بوده که بجهت ثقل ’ب’ بدل به ’ی’ شده است و بصورت دیابیج درآمده است، اما در دائره المعارف اسلامی آمده است که این کلمه معرب از دیبا یا دیباه فارسی است و قول ارجح آن است که این کلمه ابتدا از طریق زبان آرامی وارد زبان عربی شده است و کلمه دیباج قبل از اسلام شناخته شده بوده بدلیل آنکه در اشعار حسان بن ثابت یاد شده است و چون دیباج مشهور و زیبا و خوش منظر بوده است لذا این کلمه و کلمه دیباجه را از برای مطلع قصیده یاآغاز کتاب استعاره نموده اند، (از دایره المعارف اسلامی)، دیباه، معرب از فارسی، (منتهی الارب)، الدیباج اعجمی معرب و قدتکلمت به العرب، (المعرب جوالیقی ص 149)، نوعی از جامه است و لغتی مولد است، (از لسان العرب)، معرب دیباه و دیباه بزیادت هاء همین دیبا است و رسالۀ معربات نوشته که دیباج معرب دیبا است بزیادت کردن جیم در آخر، (از غیاث) (از آنندراج) :
دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را
دیباج شله شله بر از طاقت و یسار،
عسجدی،
عنکبوت آمد آنگاه چو نساجی
سر هر تاجی پوشید به دیباجی،
منوچهری،
دیباچۀ دیوان خود از مدح تو سازم
تا هر ورقی گیرد از او قیمت دیباج،
سوزنی،
و جامه های دیباج زربافته درو پوشانیدند، (تاریخ قم ص 302)، ابن مسعود کلمه دیباج را بر حوامیم یا حامیم های قرآن اطلاق نموده است و آن سوره ها عبارتند از: سورۀ المؤمن، فصلت، شوری، زخرف، دخان، جاثیه و احقاف، (از تاج العروس)، نوعی از خط عربی، (ابن الندیم)، شتر مادۀ جوان، (از تاج العروس) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
عده ای از خاندان رسول اکرم و غیره بدین نام ملقب بوده اند از جمله محمد بن عبداﷲ بن عمرو بن عثمان بن عفان، مادرش فاطمه دختر امام حسین (ع)، اسماعیل بن ابراهیم العمر بن الحسن بن علی و محمد بن المنذربن الزبیربن العوام ووجه تسمیۀ ایشان جمال و ملاحت ایشان بوده است، (از تاج العروس)، محمد بن جعفر ملقب بوده است به دیباج بسبب تازگی و گشادگی و خوبرویی او، (تاریخ قم ص 223)
لغت نامه دهخدا
به لغت رومی نام پوست درختی است و آن سفید و بسیار تلخ می باشد ... و آن را تواغج نیز گویند، (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیباج
تصویر دیباج
پارچه ابریشمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دورباش
تصویر دورباش
امر به دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوغبا
تصویر دوغبا
آشی که در آن ماست ریزند آش ماست ماستابه
فرهنگ لغت هوشیار
آب دوغ، هر چیزی که در آن آب ریزند تا همچون دوغ سفید و آبکی گردد، آب مخلوط با آهک که بدان دیوارها را رنگ کنند آب آهک دوغ آب. یا دوغاب سیمان آب مخلوط با سیمان که بدیوارها مالند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوغاب
تصویر دوغاب
آب دوغ، هر چیزی که در آن آب ریزند تا همچون دوغ سفید و آبکی شود، آب مخلوط با آهک که با آن دیوارها را رنگ کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوبال
تصویر دوبال
((دُ))
مکر، حیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیباج
تصویر دیباج
دیبا
فرهنگ فارسی معین
نیزه ای دوشاخه با چوبی جواهرنشان که در قدیم پیشاپیش شاهان می برده اند تا مردم بدانند که پادشاه می آید و خود را به کنار کشند، تبرزین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوغبا
تصویر دوغبا
آشی که در آن ماست ریزند، آش ماست
فرهنگ فارسی معین