قابل بوییدن. لایق بوییدن. درخوربوییدن، دور و دراز. بی سر و ته. بی کران. نامتناهی. نامعلوم: همچنان پیاده در کوهها و بیابانها بی سر و بن میگشت و بر گناهان خود نوحه میکرد. (تذکرهالاولیاء عطار). الحق ستوه گشتم زین شهر بی سر و بن وین مردم پریشان چون عضوهای بی سر. شرف الدین شفروه
قابل بوییدن. لایق بوییدن. درخوربوییدن، دور و دراز. بی سر و ته. بی کران. نامتناهی. نامعلوم: همچنان پیاده در کوهها و بیابانها بی سر و بن میگشت و بر گناهان خود نوحه میکرد. (تذکرهالاولیاء عطار). الحق ستوه گشتم زین شهر بی سر و بن وین مردم پریشان چون عضوهای بی سر. شرف الدین شفروه
چیزی در خور پوشیدن. که توان پوشید. آنچه که پوشیدن را سزد. لایق پوشیدن. هر چه پوشیده شود، جامه. لباس. پوشاک. کسوه: گفتند شاها هر یکی (از فیل گوشان) چند گزی اند. برهنه و دو گوش دارند چون گوش فیل، نه افکندنی دارند و نه پوشیدنی. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). ز گستردنیها و از بیش و کم ز پوشیدنیها و گنج و درم. فردوسی. همان جامه و تخت و اسب و ستام ز پوشیدنیها که بردند نام. ببخشید (خسرو پرویز) بر فیلسوفان روم برفتند شادان از آن مرز و بوم. فردوسی. بدرویش بخشید چندی درم ز پوشیدنیها و از بیش و کم. فردوسی. ز پوشیدنی هم ز افکندنی ز گستردنی هم ز آکندنی. فردوسی. ز پوشیدنیها و از خوردنی نیازش نبودی و گستردنی. فردوسی. ز پوشیدنی هم ز گستردنی ز افکندنی هم پراکندنی. فردوسی. نه افکندنی هست و نه خوردنی نه پوشیدنی و نه گستردنی. فردوسی. ز پوشیدنی یا ز گستردنی همه بی نیازیم و ازخوردنی. فردوسی. مرا خورد و پوشیدنی زین جهان بس از شهریار آشکار و نهان. فردوسی. فرستاد هر گونه ای خوردنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی. فردوسی. همه کار مردم نبودی ببرگ که پوشیدنیشان همی بود برگ. فردوسی. ز پوشیدنی هم ز آکندنی ز هر سو بیاورد آوردنی. فردوسی. هر آنچش ببایست از خوردنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی. فردوسی. ز پوشیدنیها و افکندنی ز گستردنی و پراکندنی. فردوسی. ز گستردنی هم ز پوشیدنی بباید بهائی و بخشیدنی. فردوسی. از او (کیومرث) اندر آمد همی پرورش که پوشیدنی نو بد و نو خورش. فردوسی. ، درخور نهفتن. نهفتنی. سزاوار پنهان کردن. پنهان کردنی
چیزی در خور پوشیدن. که توان پوشید. آنچه که پوشیدن را سزد. لایق پوشیدن. هر چه پوشیده شود، جامه. لباس. پوشاک. کسوه: گفتند شاها هر یکی (از فیل گوشان) چند گزی اند. برهنه و دو گوش دارند چون گوش فیل، نه افکندنی دارند و نه پوشیدنی. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). ز گستردنیها و از بیش و کم ز پوشیدنیها و گنج و درم. فردوسی. همان جامه و تخت و اسب و ستام ز پوشیدنیها که بردند نام. ببخشید (خسرو پرویز) بر فیلسوفان روم برفتند شادان از آن مرز و بوم. فردوسی. بدرویش بخشید چندی درم ز پوشیدنیها و از بیش و کم. فردوسی. ز پوشیدنی هم ز افکندنی ز گستردنی هم ز آکندنی. فردوسی. ز پوشیدنیها و از خوردنی نیازش نبودی و گستردنی. فردوسی. ز پوشیدنی هم ز گستردنی ز افکندنی هم پراکندنی. فردوسی. نه افکندنی هست و نه خوردنی نه پوشیدنی و نه گستردنی. فردوسی. ز پوشیدنی یا ز گستردنی همه بی نیازیم و ازخوردنی. فردوسی. مرا خورد و پوشیدنی زین جهان بس از شهریار آشکار و نهان. فردوسی. فرستاد هر گونه ای خوردنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی. فردوسی. همه کار مردم نبودی ببرگ که پوشیدنیشان همی بود برگ. فردوسی. ز پوشیدنی هم ز آکندنی ز هر سو بیاورد آوردنی. فردوسی. هر آنچش ببایست از خوردنی ز پوشیدنی هم ز گستردنی. فردوسی. ز پوشیدنیها و افکندنی ز گستردنی و پراکندنی. فردوسی. ز گستردنی هم ز پوشیدنی بباید بهائی و بخشیدنی. فردوسی. از او (کیومرث) اندر آمد همی پرورش که پوشیدنی نو بد و نو خورش. فردوسی. ، درخور نهفتن. نهفتنی. سزاوار پنهان کردن. پنهان کردنی
لایق و سزاوار دوشیدن. درخور دوشیدن، حیوان شیرده. (ناظم الاطباء). گاو. گوسفند و بز و جز آن که از آن شیر دوشند. دوشا. دوشائی. دوشایی: دگر چارپایان دوشیدنی ز گستردنی و ز پوشیدنی. فردوسی. مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی بجای. فردوسی. رجوع به دوشیدن شود
لایق و سزاوار دوشیدن. درخور دوشیدن، حیوان شیرده. (ناظم الاطباء). گاو. گوسفند و بز و جز آن که از آن شیر دوشند. دوشا. دوشائی. دوشایی: دگر چارپایان دوشیدنی ز گستردنی و ز پوشیدنی. فردوسی. مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی بجای. فردوسی. رجوع به دوشیدن شود
چسبیدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). دبق. لصق. لزق. چسبیدن چیزی به چیزی. (فرهنگ جهانگیری) (یادداشت مؤلف). چسبیدن. (شرفنامۀ منیری) (دهار). بشلیدن. (صحاح الفرس). پیوستن. (ناظم الاطباء). عسق. (دهار). ملحق شدن. (فرهنگ جهانگیری). ملصق شدن. (برهان). لزوب. (دهار). لزج. (منتهی الارب) : خرفقه. اخرنباق. ضبوء. ضباء. ضبوب. ضب. لطاء. لطوء. اطلنفاء. اسباط. زنا. کبن. احماج، دوسیدن به زمین (منتهی الارب). لبود، به زمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). ترب، دوسیدن به خاک. (منتهی الارب) :... و به درازگوش رسید و در گردنش دوسید و پیش بوحنیفه آورد. (راحه الصدور راوندی). گروهی گفته اند نشانش (نشان تمام رسیدن انگور) آن است که چون بفشاری استخوانش بیرون جهد چنانکه از دانۀ انگور هیچ در او دوسیده نباشد. (یواقیت العلوم). چند پای هر کسی بوسیدنت از طمعبر هرخسی دوسیدنت. عطار. - دوسیده شدن، چسبیده شدن. متصل شدن. چسبیدن. (یادداشت مؤلف). لزج. لسوق. لزوق. لصوق.لزب. (تاج المصادر بیهقی). ، چسباندن و وصل کردن، با سریش چسباندن، بهم متصل کردن. پیوسته و ملصق کردن. (ناظم الاطباء)، خود را به کسی وابستن، خواستن. به سماجت طلبیدن: و تو از خدای نبوت و پیغامبری ندوسیدی. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص 224). - بردوسیدن، بشلیدن. (لغت فرس اسدی). ، در آویختن. (لغت فرس اسدی). آب گندیده خاک پوسیده در تو چون نفس روح دوسیده. اوحدی. ، ملصق شدن برای مکیدن، لغزیدن. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج)، اندودن ، آلودن، گچ مالیدن و گچ مالی کردن. اندود کردن، بند کردن، ناگاه افتادن. (ناظم الاطباء) ، رسیدن. (برهان) (ناظم الاطباء). دررسیدن: لوط، دوسیدن دوستی به دل، یعنی دررسیدن (دهار)، مایل شدن و کج شدن، بی حس شدن اعضاء، جنبانیدن به بالا وزیر و یا پیش و پس، حرکت دادن به پیش، اندیشیدن و پنداشتن. (ناظم الاطباء) : گرچه کارت نکوست از بد ترس ور چه حالت بد است نیک بدوس. دهستانی (از فرج بعد الشده)
چسبیدن. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). دبق. لصق. لزق. چسبیدن چیزی به چیزی. (فرهنگ جهانگیری) (یادداشت مؤلف). چسبیدن. (شرفنامۀ منیری) (دهار). بشلیدن. (صحاح الفرس). پیوستن. (ناظم الاطباء). عسق. (دهار). ملحق شدن. (فرهنگ جهانگیری). ملصق شدن. (برهان). لزوب. (دهار). لزج. (منتهی الارب) : خرفقه. اخرنباق. ضبوء. ضباء. ضبوب. ضب. لطاء. لطوء. اطلنفاء. اسباط. زنا. کبن. احماج، دوسیدن به زمین (منتهی الارب). لبود، به زمین وادوسیدن. (تاج المصادر بیهقی). ترب، دوسیدن به خاک. (منتهی الارب) :... و به درازگوش رسید و در گردنش دوسید و پیش بوحنیفه آورد. (راحه الصدور راوندی). گروهی گفته اند نشانش (نشان تمام رسیدن انگور) آن است که چون بفشاری استخوانش بیرون جهد چنانکه از دانۀ انگور هیچ در او دوسیده نباشد. (یواقیت العلوم). چند پای هر کسی بوسیدنت از طمعبر هرخسی دوسیدنت. عطار. - دوسیده شدن، چسبیده شدن. متصل شدن. چسبیدن. (یادداشت مؤلف). لزج. لسوق. لزوق. لصوق.لزب. (تاج المصادر بیهقی). ، چسباندن و وصل کردن، با سریش چسباندن، بهم متصل کردن. پیوسته و ملصق کردن. (ناظم الاطباء)، خود را به کسی وابستن، خواستن. به سماجت طلبیدن: و تو از خدای نبوت و پیغامبری ندوسیدی. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 4 ص 224). - بردوسیدن، بشلیدن. (لغت فرس اسدی). ، در آویختن. (لغت فرس اسدی). آب گندیده خاک پوسیده در تو چون نفس روح دوسیده. اوحدی. ، ملصق شدن برای مکیدن، لغزیدن. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج)، اندودن ، آلودن، گچ مالیدن و گچ مالی کردن. اندود کردن، بند کردن، ناگاه افتادن. (ناظم الاطباء) ، رسیدن. (برهان) (ناظم الاطباء). دررسیدن: لوط، دوسیدن دوستی به دل، یعنی دررسیدن (دهار)، مایل شدن و کج شدن، بی حس شدن اعضاء، جنبانیدن به بالا وزیر و یا پیش و پس، حرکت دادن به پیش، اندیشیدن و پنداشتن. (ناظم الاطباء) : گرچه کارت نکوست از بد ترس ور چه حالت بد است نیک بدوس. دهستانی (از فرج بعد الشده)