جهنم. (لغت محلی شوشتر). جهنم به عقیدۀ همه ادیان، جایی در جهان دیگر که بزه کاران را در آنجا به انواع عقوبت کیفر دهند. (یادداشت مؤلف). نقیض بهشت و نام درکات سبعۀ آن چنین است: 1- جهنم، جای اهل کبایر که بی توبه مرده اند. 2- لظی، جای ستاره پرستان. 3- حطمه، جای بت پرستان. 4- سعیر، مکان ابلیس و متتابعان او. 5- سقر، جای ترسایان. 6- جحیم، محل مشرکان. 7- هاویه، منزل منافقان وزندیقان و کفار. (از آنندراج). جای عذاب کافران. (شرفنامۀ منیری) (از برهان). در آیین زردشتی، جایی است در جهان دیگر که در آنجا گناهکاران جزای کارهای بدخود بینند، و آن محلی است سخت عمیق همچون چاهی بسیار تاریک و سرد دارای دمه و متعفن و جانوران موذی که کوچکترین آنها به بلندی کوه است به تنبیه روان بدکاران مشغولند. تشنگی، گرسنگی، نگونسار آویخته شدن، میخ چوبین بر چشم فرورفتن، پستان (زن) بر تنور گرم چسبیدن، به پستان آویخته شدن، زبان بریده شدن و غیره از انواع شکنجۀ دوزخیان است. دوزخ معادل جهنم است به اعتقاد مسلمانان، و آن محلی است پر از آتش و مملو از جانوران موذی که گناهکاران را در آنجا بسزای اعمال خود رسانند. (از دایره المعارف فارسی). مقابل بهشت. جهنم و سقر. محل گناهکاران و مشرکان در آن عالم. (ناظم الاطباء). در آیین زردشت برای دوزخ سه طبقه قائل شده اند. روان گناهکار پس از رسیدن به سر پل چنوت (صراط) در گام اول به دژمت (پندار بد) در گام دوم به دژوخت (گفتار بد) و در گام سوم به دژورشت (کردار بد) داخل شود، سپس از این مهالک گذشته به فضای تیرگی بی پایان درآید و در آنجاست دوژنگه، یعنی جهان زشت که درفارسی دوزخ شده است. (از یشتها ج 2 ص 170). هاویه. (مجمل اللغه). حنابیر. موبق. زقر. عجوز. فلق. لظی ̍.نهابر. (منتهی الارب). جهنم. حطمه. سقر. سعیر. هاویه. (منتهی الارب) (دهار). زبانیه. (دهار) : مکن خویشتن از ره راست گم که خود را به دوزخ بری بافدم. رودکی. و هر گه که تیره بگردد جهان بسوزد چو دوزخ شود بادغر. خسروی. هر آن کس که پیش من آید به جنگ نبیند به جز دوزخ و گور تنگ. فردوسی. بهشت است و هم دوزخ و رستخیز ز ننگ و ز بد نیست ما را گریز. فردوسی. همان زشت شد خوب و شد خوب زشت شده راه دوزخ پدید از بهشت. فردوسی. به پاسخ چنین گفت با شهریار که دوزخ مرازین سخن گشت خوار. فردوسی. برین نیز هم خشم یزدان بود روانت به دوزخ به زندان بود. فردوسی. زمین او چو دوزخ و ز تفشان چو موی زنگیان شده گیای او. منوچهری. وگر اجزای جودش را گذر باشد به دوزخ بر گلاب و شهد گرداند حمیمش را و غساقش. منوچهری. به بلخ اندر به سنگی برنوشته ست که دوزخ عاشقان را چون بهشت است. (ویس و رامین). هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند... جای وی دوزخ بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). گر آتش نمودی به دارنده راه نبودی به دوزخ درش جایگاه. اسدی. در فردوس به انگشتک طاعت زن برمزن مشت معاصی به در دوزخ. ناصرخسرو. هل تا بکشد به مکر زی دوزخ دیو از پی خویشتن لگامش را. ناصرخسرو. گر بترسی ز تافته دوزخ از ره طاعت خدای متاب. ناصرخسرو. چون دوزخی گر ابر سیاه وپرآتش است زو بوستان چرا که بهشتی لقا شده ست. ناصرخسرو. دود دوزخ نبیند آنچه سخی بوی جنت نیابد آنچه بخیل. ناصرخسرو. هرکش امروز قبله مطبخ شد دان که فرداش جای دوزخ شد. سنایی. گردون نگری ز قد فرسودۀ ماست جیحون اثری ز اشک پالودۀ ماست گر سمرقند جنت دنیاست بی تو دوزخ بود سمرقندم. سوزنی. یکی دوزخی باشدی سهمناک که دوزخ از آسیب آن باشدی. انوری. بر سر دوزخت کند حور بهشت مالکی در بر آتشت کند حوت فلک سمندری. خاقانی. روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید. خاقانی. جنت ز شرم طلعت او گشته خاربست دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان. خاقانی. عشق آتشی است کاّتش دوزخ غذای اوست پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا. خاقانی. دوزخ شرری ز رنج بیهودۀ ماست فردوس دری ز وقت آسودۀ ماست. خیام. در درکات دوزخ... معذب می دارند. (ترجمه تاریخ یمینی ص). آتش صبحی که در این مطبخ است نیم شراری ز تف دوزخ است. نظامی. نشسته گوهری در بیضۀ سنگ بهشتی پیکری در دوزخ تنگ. نظامی. زآتش دوزخ که چنان غالب است بوی نبی شحنۀ بوطالب است. نظامی. گفت می خواهد خدا ایمان تو تا رهد از دست دوزخ جان تو. مولوی. گفتش ای جان صعب تر خشم خدا که از آن دوزخ همی لرزد چوما. مولوی. بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر. سعدی. حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است. سعدی. مگر کاین سیه نامۀ بی صفا به دوزخ رود لعنتش از قفا. سعدی (بوستان). بگفت ای پسر قصه بر من مخوان به دوزخ در افتادم از نردبان. سعدی (بوستان). زن بد در سرای مرد نکو هم در این عالم است دوزخ او. سعدی (گلستان). - دوزخ پیش کسی آوردن، مشکلات و دشواریهای بسیار بر او عرضه کردن: چون برون آیم از این پرسم از حال و ز کار دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه. فرخی. - هفت دوزخ، طبقات سبعۀ دوزخ که عبارتند از: جهنم، لظی، حطمه، سعیر، سقر، جحیم، هاویه. (از غیاث) : باکش ز هفت دوزخ سوزان نی زهرا چو هست یار و مددکارش. ناصرخسرو. در هفت دوزخ از چه کنی چارمیخشان ویل لهم عقیلۀ من بس عقابشان. خاقانی. کز یک دم خویش هفت دوزخ در جنب نه آسمان نهادم. عطار. ، محل عذاب. (ناظم الاطباء). جای دودناک و دودزدۀ تیره. (آنندراج) (انجمن آرا). - دوزخ گوگرد، جایی که بر اثر سوختن گوگرد تیره و تاریک و دودناک شده است: دوزخ گوگرد شد این تیره دست ای خنک آن کس که سبک تر گذشت. نظامی. ، اخلاق زشت. (آنندراج) (انجمن آرا)، رشک و حسد و رقابت. (ناظم الاطباء)، رنج. (برهان). سختی و درشتی و رنج. (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء)، شکم، مصاحب و رفیق بد. (ناظم الاطباء). کنایه از صحبت ناجنس نزد عشاق. (لغت محلی شوشتر) (از برهان)، در لهجۀ امروز آذربایجان (خلخال) دام مخصوصی را گویند که برای شکار پرندگان تعبیه کنند
جهنم. (لغت محلی شوشتر). جهنم به عقیدۀ همه ادیان، جایی در جهان دیگر که بزه کاران را در آنجا به انواع عقوبت کیفر دهند. (یادداشت مؤلف). نقیض بهشت و نام درکات سبعۀ آن چنین است: 1- جهنم، جای اهل کبایر که بی توبه مرده اند. 2- لظی، جای ستاره پرستان. 3- حطمه، جای بت پرستان. 4- سعیر، مکان ابلیس و متتابعان او. 5- سقر، جای ترسایان. 6- جحیم، محل مشرکان. 7- هاویه، منزل منافقان وزندیقان و کفار. (از آنندراج). جای عذاب کافران. (شرفنامۀ منیری) (از برهان). در آیین زردشتی، جایی است در جهان دیگر که در آنجا گناهکاران جزای کارهای بدخود بینند، و آن محلی است سخت عمیق همچون چاهی بسیار تاریک و سرد دارای دمه و متعفن و جانوران موذی که کوچکترین آنها به بلندی کوه است به تنبیه روان بدکاران مشغولند. تشنگی، گرسنگی، نگونسار آویخته شدن، میخ چوبین بر چشم فرورفتن، پستان (زن) بر تنور گرم چسبیدن، به پستان آویخته شدن، زبان بریده شدن و غیره از انواع شکنجۀ دوزخیان است. دوزخ معادل جهنم است به اعتقاد مسلمانان، و آن محلی است پر از آتش و مملو از جانوران موذی که گناهکاران را در آنجا بسزای اعمال خود رسانند. (از دایره المعارف فارسی). مقابل بهشت. جهنم و سقر. محل گناهکاران و مشرکان در آن عالم. (ناظم الاطباء). در آیین زردشت برای دوزخ سه طبقه قائل شده اند. روان گناهکار پس از رسیدن به سر پل چنوت (صراط) در گام اول به دژمت (پندار بد) در گام دوم به دژوخت (گفتار بد) و در گام سوم به دژورشت (کردار بد) داخل شود، سپس از این مهالک گذشته به فضای تیرگی بی پایان درآید و در آنجاست دوژنگه، یعنی جهان زشت که درفارسی دوزخ شده است. (از یشتها ج 2 ص 170). هاویه. (مجمل اللغه). حنابیر. موبق. زقر. عجوز. فلق. لَظی ̍.نهابر. (منتهی الارب). جهنم. حطمه. سقر. سعیر. هاویه. (منتهی الارب) (دهار). زبانیه. (دهار) : مکن خویشتن از ره راست گم که خود را به دوزخ بری بافدم. رودکی. و هر گه که تیره بگردد جهان بسوزد چو دوزخ شود بادغر. خسروی. هر آن کس که پیش من آید به جنگ نبیند به جز دوزخ و گور تنگ. فردوسی. بهشت است و هم دوزخ و رستخیز ز ننگ و ز بد نیست ما را گریز. فردوسی. همان زشت شد خوب و شد خوب زشت شده راه دوزخ پدید از بهشت. فردوسی. به پاسخ چنین گفت با شهریار که دوزخ مرازین سخن گشت خوار. فردوسی. برین نیز هم خشم یزدان بود روانت به دوزخ به زندان بود. فردوسی. زمین او چو دوزخ و ز تفشان چو موی زنگیان شده گیای او. منوچهری. وگر اجزای جودش را گذر باشد به دوزخ بر گلاب و شهد گرداند حمیمش را و غساقش. منوچهری. به بلخ اندر به سنگی برنوشته ست که دوزخ عاشقان را چون بهشت است. (ویس و رامین). هر کس که آن را از فلک و کواکب و بروج داند... جای وی دوزخ بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). گر آتش نمودی به دارنده راه نبودی به دوزخ درش جایگاه. اسدی. در فردوس به انگشتک طاعت زن برمزن مشت معاصی به در دوزخ. ناصرخسرو. هل تا بکشد به مکر زی دوزخ دیو از پی خویشتن لگامش را. ناصرخسرو. گر بترسی ز تافته دوزخ از ره طاعت خدای متاب. ناصرخسرو. چون دوزخی گر ابر سیاه وپرآتش است زو بوستان چرا که بهشتی لقا شده ست. ناصرخسرو. دود دوزخ نبیند آنچه سخی بوی جنت نیابد آنچه بخیل. ناصرخسرو. هرکش امروز قبله مطبخ شد دان که فرداش جای دوزخ شد. سنایی. گردون نگری ز قد فرسودۀ ماست جیحون اثری ز اشک پالودۀ ماست گر سمرقند جنت دنیاست بی تو دوزخ بود سمرقندم. سوزنی. یکی دوزخی باشدی سهمناک که دوزخ از آسیب آن باشدی. انوری. بر سر دوزخت کند حور بهشت مالکی در بر آتشت کند حوت فلک سمندری. خاقانی. روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید. خاقانی. جنت ز شرم طلعت او گشته خاربست دوزخ ز گرد ابلق او گشته گلستان. خاقانی. عشق آتشی است کاَّتش دوزخ غذای اوست پس عشق روزه دار و تو در دوزخ هوا. خاقانی. دوزخ شرری ز رنج بیهودۀ ماست فردوس دری ز وقت آسودۀ ماست. خیام. در درکات دوزخ... معذب می دارند. (ترجمه تاریخ یمینی ص). آتش صبحی که در این مطبخ است نیم شراری ز تف دوزخ است. نظامی. نشسته گوهری در بیضۀ سنگ بهشتی پیکری در دوزخ تنگ. نظامی. زآتش دوزخ که چنان غالب است بوی نبی شحنۀ بوطالب است. نظامی. گفت می خواهد خدا ایمان تو تا رهد از دست دوزخ جان تو. مولوی. گفتش ای جان صعب تر خشم خدا که از آن دوزخ همی لرزد چوما. مولوی. بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر. سعدی. حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است. سعدی. مگر کاین سیه نامۀ بی صفا به دوزخ رود لعنتش از قفا. سعدی (بوستان). بگفت ای پسر قصه بر من مخوان به دوزخ در افتادم از نردبان. سعدی (بوستان). زن بد در سرای مرد نکو هم در این عالم است دوزخ او. سعدی (گلستان). - دوزخ پیش کسی آوردن، مشکلات و دشواریهای بسیار بر او عرضه کردن: چون برون آیم از این پرسم از حال و ز کار دوزخی پیش من آرند پر از دود سیاه. فرخی. - هفت دوزخ، طبقات سبعۀ دوزخ که عبارتند از: جهنم، لظی، حطمه، سعیر، سقر، جحیم، هاویه. (از غیاث) : باکش ز هفت دوزخ سوزان نی زهرا چو هست یار و مددکارش. ناصرخسرو. در هفت دوزخ از چه کنی چارمیخشان ویل لهم عقیلۀ من بس عقابشان. خاقانی. کز یک دم خویش هفت دوزخ در جنب نه آسمان نهادم. عطار. ، محل عذاب. (ناظم الاطباء). جای دودناک و دودزدۀ تیره. (آنندراج) (انجمن آرا). - دوزخ گوگرد، جایی که بر اثر سوختن گوگرد تیره و تاریک و دودناک شده است: دوزخ گوگرد شد این تیره دست ای خنک آن کس که سبک تر گذشت. نظامی. ، اخلاق زشت. (آنندراج) (انجمن آرا)، رشک و حسد و رقابت. (ناظم الاطباء)، رنج. (برهان). سختی و درشتی و رنج. (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء)، شکم، مصاحب و رفیق بد. (ناظم الاطباء). کنایه از صحبت ناجنس نزد عشاق. (لغت محلی شوشتر) (از برهان)، در لهجۀ امروز آذربایجان (خلخال) دام مخصوصی را گویند که برای شکار پرندگان تعبیه کنند
اگر کسی بیند در دوزخ شد و بیرون نیامد، دلیل کند که عاصی و بدکار است و توبه باید کند و به سوی حق تعالی بازگردد، زیرا اجلش نزدیک است. اگر توبه نکند، بیم آن باشد که به کافری بمیرد. اگر بیند دوزخ را و از آن رنجی و گزندی به تن او نرسید، دلیل که در رنج و غم دنیا گرفتار شود وبه آخر سلامتی یابد. اگر بیند در دوزخ رفت و ندانست کی بدانجا رفت، پیوسته در جهان مدبر و مخذول و تنگ روزی باشد. اگر بیند که طعام و شراب آنجا می خورد و در آتش می سوخت، دلیل که در جهان کردار بد می کند و در آخرت بلای او بود. اگر بیند فرشته موی پیشانی وی بگرفت و به دوزخ رفت، دلیل که به گناه کردن بمیرد. اگر بیند از غذای دورخ چیزی بخورد، مانند زقوم، دلیل است که به علم باطل و مجهول مشغول شود، که آن علم وبال او بود، یا خون ناحق کند. اگر بیند شمشیر کشید و به دوزخ رفت، دلیل که سخن فحش و منکر گوید. اگر بیند آتش دوزخ همی خورد، دلیل است که مال یتیمان خورد. اگر بیند که آتش نزدیک دوزخ می افروخت، دلیل که او را کاری صعب پیش آید، از جهت پادشاهی. جابر مغربی گوید: اگر بیند او را کشان کشان به دوزخ بردند، دلیل که عاقبت او به کفر کشد. اگر بیند بانگ آتش دوزخ می شنید دلیل که هیبت و سیاست پادشاه بدو رسد. اگر بیند که در نزدیک دوزخ قرار گرفت دلیل که جهان بر وی دشوار شود. محمد بن سیرین، دیدن دوزخ به خواب شش وجه است. اول: خشم گرفتن خدای تعالی بر وی. دوم: مبتلا شدن به گناه. سوم: جور سلطان ستمگر. چهارم: رنج و مصیبت. پنجم: خذلان. ششم: مال یتیمان و ربا خوردن.
اگر کسی بیند در دوزخ شد و بیرون نیامد، دلیل کند که عاصی و بدکار است و توبه باید کند و به سوی حق تعالی بازگردد، زیرا اجلش نزدیک است. اگر توبه نکند، بیم آن باشد که به کافری بمیرد. اگر بیند دوزخ را و از آن رنجی و گزندی به تن او نرسید، دلیل که در رنج و غم دنیا گرفتار شود وبه آخر سلامتی یابد. اگر بیند در دوزخ رفت و ندانست کِی بدانجا رفت، پیوسته در جهان مدبر و مخذول و تنگ روزی باشد. اگر بیند که طعام و شراب آنجا می خورد و در آتش می سوخت، دلیل که در جهان کردار بد می کند و در آخرت بلای او بود. اگر بیند فرشته موی پیشانی وی بگرفت و به دوزخ رفت، دلیل که به گناه کردن بمیرد. اگر بیند از غذای دورخ چیزی بخورد، مانند زقوم، دلیل است که به علم باطل و مجهول مشغول شود، که آن علم وبال او بود، یا خون ناحق کند. اگر بیند شمشیر کشید و به دوزخ رفت، دلیل که سخن فحش و منکر گوید. اگر بیند آتش دوزخ همی خورد، دلیل است که مال یتیمان خورد. اگر بیند که آتش نزدیک دوزخ می افروخت، دلیل که او را کاری صعب پیش آید، از جهت پادشاهی. جابر مغربی گوید: اگر بیند او را کشان کشان به دوزخ بردند، دلیل که عاقبت او به کفر کشد. اگر بیند بانگ آتش دوزخ می شنید دلیل که هیبت و سیاست پادشاه بدو رسد. اگر بیند که در نزدیک دوزخ قرار گرفت دلیل که جهان بر وی دشوار شود. محمد بن سیرین، دیدن دوزخ به خواب شش وجه است. اول: خشم گرفتن خدای تعالی بر وی. دوم: مبتلا شدن به گناه. سوم: جور سلطان ستمگر. چهارم: رنج و مصیبت. پنجم: خذلان. ششم: مال یتیمان و ربا خوردن.
گیاهی مانند نی با شاخه های باریک و برگ های دراز و نازک که از شاخه های آن حصیر و پرده های حصیری می بافتند، دخ، روخ، حلفاء، برای مثال روی مرا هجر کرد زردتر از زر / گردن من عشق کرد نرم تر از دوخ (شاکر - شاعران بی دیوان - ۴۶)
گیاهی مانند نی با شاخه های باریک و برگ های دراز و نازک که از شاخه های آن حصیر و پرده های حصیری می بافتند، دُخ، روخ، حَلفاء، برای مِثال روی مرا هجر کرد زردتر از زر / گردن من عشق کرد نرم تر از دوخ (شاکر - شاعران بی دیوان - ۴۶)
پسوند متصل به واژه به معنای دوزنده مثلاً پالان دوز، پوستین دوز، پینه دوز، کفش دوز، لحاف دوز نوعی بازی دونفره که هر بازیکن با سه یا دوازده مهره بازی می کند دوز و کلک: کنایه از خدعه و نیرنگ
پسوند متصل به واژه به معنای دوزنده مثلاً پالان دوز، پوستین دوز، پینه دوز، کفش دوز، لحاف دوز نوعی بازی دونفره که هر بازیکن با سه یا دوازده مهره بازی می کند دوز و کَلَک: کنایه از خدعه و نیرنگ
دهی است از دهستان خرقان شهرستان ساوه. 986 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین می شود. راه آن ماشین رو. ادارۀ بهداری بخش در این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان خرقان شهرستان ساوه. 986 تن سکنه. آب آن از قنات تأمین می شود. راه آن ماشین رو. ادارۀ بهداری بخش در این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دوژه. یک نوع گیاه خاردار است. (از ناظم الاطباء). گیاهی باشد که ثمر آن گرهی است خاردار به بزرگی فندق ومغزی در میان دارد و چون به جامه بچسبد جدا نشود. (برهان). رجوع به دوژه شود، لاک. (ناظم الاطباء). لاک است و آن صمغمانندی باشد که بدان کارد و شمشیر و مانند آن را پیوسته چسبانند و به حذف (هاء) هم آمده است، یعنی دوز. (از برهان) (ناظم الاطباء)
دوژه. یک نوع گیاه خاردار است. (از ناظم الاطباء). گیاهی باشد که ثمر آن گرهی است خاردار به بزرگی فندق ومغزی در میان دارد و چون به جامه بچسبد جدا نشود. (برهان). رجوع به دوژه شود، لاک. (ناظم الاطباء). لاک است و آن صمغمانندی باشد که بدان کارد و شمشیر و مانند آن را پیوسته چسبانند و به حذف (هاء) هم آمده است، یعنی دوز. (از برهان) (ناظم الاطباء)
مرکب از (’دوز’ مادۀ مضارع دوختن + ’ی’ پسوند حاصل مصدر) اما همیشه به صورت مرکب آید، چنانکه: رودوزی، تودوزی، ته دوزی، بخیه دوزی، خامه دوزی، ملیله دوزی، پیراهن دوزی، چادردوزی، پرده دوزی، زیردوزی، زردوزی، پولک دوزی و جز آن، (از یادداشت مؤلف)، رجوع به مادۀ ’دوز’ و ترکیبات آن در جای خود شود
مرکب از (’دوز’ مادۀ مضارع دوختن + ’ی’ پسوند حاصل مصدر) اما همیشه به صورت مرکب آید، چنانکه: رودوزی، تودوزی، ته دوزی، بخیه دوزی، خامه دوزی، ملیله دوزی، پیراهن دوزی، چادردوزی، پرده دوزی، زیردوزی، زردوزی، پولک دوزی و جز آن، (از یادداشت مؤلف)، رجوع به مادۀ ’دوز’ و ترکیبات آن در جای خود شود
منسوب به دوزخ. (آنندراج) (غیاث). کسی که در دوزخ جای دارد. ج، دوزخیان. (ناظم الاطباء). ازاهل دوزخ. جهنمی. اهل جهنم. از دوزخ. آن کس که در دوزخ است. مقابل بهشتی. (یادداشت مؤلف) : حاسداهرگز نبینی تا تو باشی روی عقل دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین. منوچهری. چهرۀ هندو و روی روم چرا شد همچو دل دوزخی و جان بهشتی. ناصرخسرو. کسی که درگه جنت مثال او بگذاشت حمیم دوزخیان قوت کام او زیبد. خاقانی. درین دریا کم آتش گشت کشتی مرا هم دوزخی خوان هم بهشتی. نظامی. حوران بهشتی را دوزخ بوداعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است. سعدی. ، لایق دوزخ. کسی که بدسرشت و گناهکار و دور از هر خصیصۀ دینی و انسانی و سزاوار رفتن به جحیم و دوزخ باشد: که ای دوزخی بندۀ دیوسر خرد دورو دور از تو آیین و فر. فردوسی. سرخ چهره کافرانی مستحل ناپاکزاد زین گروهی دوزخی ناپاکزاد و سندره. غواص. سخن دوزخی را بهشتی کند سخن مزگتی را کنشتی کند. (از لغت فرس اسدی). ندارد دین اگر مردی سخی نیست اگر باشد سخی او دوزخی نیست. ناصرخسرو. و نامه بنوشتند که مردی بیرون آمده است و بتان ما را دشنام می دهد و ما را دوزخی می خواند. (قصص الانبیاء ص 226). دوزخی را سوی جنت نتوان برد به زور. سعدی. ، شکم پرست و بسیارخوار. (ناظم الاطباء). دوزخ گلو
منسوب به دوزخ. (آنندراج) (غیاث). کسی که در دوزخ جای دارد. ج، دوزخیان. (ناظم الاطباء). ازاهل دوزخ. جهنمی. اهل جهنم. از دوزخ. آن کس که در دوزخ است. مقابل بهشتی. (یادداشت مؤلف) : حاسداهرگز نبینی تا تو باشی روی عقل دوزخی هرگز نبیند روی و موی حور عین. منوچهری. چهرۀ هندو و روی روم چرا شد همچو دل دوزخی و جان بهشتی. ناصرخسرو. کسی که درگه جنت مثال او بگذاشت حمیم دوزخیان قوت کام او زیبد. خاقانی. درین دریا کم آتش گشت کشتی مرا هم دوزخی خوان هم بهشتی. نظامی. حوران بهشتی را دوزخ بوداعراف از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است. سعدی. ، لایق دوزخ. کسی که بدسرشت و گناهکار و دور از هر خصیصۀ دینی و انسانی و سزاوار رفتن به جحیم و دوزخ باشد: که ای دوزخی بندۀ دیوسر خرد دورو دور از تو آیین و فر. فردوسی. سرخ چهره کافرانی مستحل ناپاکزاد زین گروهی دوزخی ناپاکزاد و سندره. غواص. سخن دوزخی را بهشتی کند سخن مزگتی را کنشتی کند. (از لغت فرس اسدی). ندارد دین اگر مردی سخی نیست اگر باشد سخی او دوزخی نیست. ناصرخسرو. و نامه بنوشتند که مردی بیرون آمده است و بتان ما را دشنام می دهد و ما را دوزخی می خواند. (قصص الانبیاء ص 226). دوزخی را سوی جنت نتوان برد به زور. سعدی. ، شکم پرست و بسیارخوار. (ناظم الاطباء). دوزخ گلو
از تیره پروانه واران جزو دسته شبدرها که گل آن سفید یا ارغوانی و یا صورتی است شکل گل کروی و دارای خارهای غلاب مانندیست که بر پشم گوسفندان بهنگام چرا میچسبد. دوزه دووجه دو ستو
از تیره پروانه واران جزو دسته شبدرها که گل آن سفید یا ارغوانی و یا صورتی است شکل گل کروی و دارای خارهای غلاب مانندیست که بر پشم گوسفندان بهنگام چرا میچسبد. دوزه دووجه دو ستو