جدول جو
جدول جو

معنی دوراغ - جستجوی لغت در جدول جو

دوراغ
دوغ یا ماست که آب آن را گرفته باشند و جرم آن باقی مانده باشد
تصویری از دوراغ
تصویر دوراغ
فرهنگ فارسی عمید
دوراغ
دوغ و ماستی که شیر بر آن دوشیده باشند، و آن دراصل دوغ راغ بوده یعنی دوغی که از صحرا و کوه آورده اند و بر اثر کثرت استعمال، دوراغ متداول است، (از آنندراج) (از برهان) (از انجمن آرا)، شیراز، (یادداشت مؤلف)، در مشهد دراغ می گویند، رجوع به شیراز شود
لغت نامه دهخدا
دوراغ
دوغ و ماستی که آب آن را کشیده باشند
تصویری از دوراغ
تصویر دوراغ
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دولاغ
تصویر دولاغ
چاقچور، شلوار گشاد و بلندی که زنان ایرانی در زیر چادر می پوشیدند، چقشور، چاخچور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوران
تصویر دوران
گردیدن گرد چیزی، گردش کردن چیزی پیرامون چیز دیگر، گردش دایره مانند، گردش گرد چیزی
دوران دم: در علم زیست شناسی گردش خون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وراغ
تصویر وراغ
آتش، آنچه از سوختن چوب یا زغال یا چیز دیگر به وجود می آید و دارای روشنی و حرارت است، مخ، ورزم، آذر، تش، اخگر، برزین، انیسه، نار
فروغ و تابش و شعلۀ آتش، برای مثال آتش عشق چون کنم پنهان / کز دهانم کشد زبانه وراغ (حکیم علی فرقدی- مجمع الفرس - وراغ)، روشنی، فروغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوران
تصویر دوران
روزگار، عهد، زمان
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان، با 214 تن سکنه، آب آن از رودخانه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
شعلۀ آتش. (آنندراج) (برهان) (از ناظم الاطباء) :
آتش عشق چون شود پنهان
کز زبانم کشد زبانه وراغ.
فرقدی (از آنندراج و انجمن آرا).
- وراغ ور، شعله ور. (از ناظم الاطباء).
، روشنی و تابش که فروغ نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). روشنی و فروغ و تابش آن. (برهان) (ناظم الاطباء). لیکن این معنی نزدیک به معنی اولی است. (آنندراج) (انجمن آرا).
- باوراغ، روشن. منور. (فرهنگ فارسی معین).
- ، بارونق. (از فرهنگ فارسی معین) :
پیشتر زین روزگاری داشتم الحق چنانک
بود حال و بالم از وی باوراغ و بافراغ.
ابن یمین (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دود + ه، پسوند اتصاف، دودمان. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خاندان. (شرفنامۀ منیری) (غیاث). خانواده. (لغت محلی شوشتر) (برهان) (آنندراج). خویش. (غیاث). طایفه و قبیله. (ناظم الاطباء). فصیله. (دهار). کس و کار. عترت. عتره. عشیره. عشیره. عیال. عایله. فامیل. (یادداشت مؤلف) :
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده.
دقیقی.
همه مرز ایران پر از دشمن است
به هر دوده ای ماتم و شیون است.
فردوسی.
ز بهر زن و زاده و دوده را
نپیچد روان مرد فرسوده را.
فردوسی.
همه دوده اکنون بباید نشست
زدن رای و سودن بدین کار دست.
فردوسی.
سیاوش به آزار او کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد.
فردوسی.
نمانم جهان را به فرزند تو
نه بر دوده و خویش و پیوند تو.
فردوسی.
به دل گفت اگر جنجگجویی کنم
به پیکار او سرخ رویی کنم
بگیرد مرا دوده و میهنم
که با سر ببینندخسته تنم.
عنصری.
زین گرفته ست از او دین شرف و دوده فخار.
منوچهری.
ز هر دوده کانگیخت او دود زود
دگر نآید از کاخ آن دوده دود.
اسدی.
همه دوده با وی به تاب اندرند
ز دیده به خون و به آب اندرند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شعاع درخش تو بر هر که تابد
نزاید ز اولاد آن دوده دختر.
ازرقی.
فرزند سعد دولت فرزند سعد ملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار.
سوزنی.
خورشید دوده و گهر خاندان و خال
آن برده گوی مهتری از عم و از پدر.
سوزنی.
رفت چون دود و دود حسرت او
کم نشد زین بزرگ دوده هنوز.
خاقانی.
بی او یتیم و مرده دلند اقربای او
کو آدم قبایل و عیسی دوده بود.
خاقانی.
خویشتن دعوتگر روحانیان خوانم به سحر
کمترین دودافکن هر دوده ام گر بنگرم.
خاقانی.
ده و دوده را برگرفتم خراج
نه ساو از ولایت ستانم نه باج.
نظامی.
همه شهر و کشور به هم برزدند
ده و دوده را آتش اندر زدند.
نظامی.
به شیخی در آن بقعه کشورگذاشت
که در دوده قائم مقامی نداشت.
سعدی (بوستان).
ز شاعر زنده می ماندبه گیتی نام شاهان را
فروغ از رودکی دارد چراغ دودۀ سامان.
ابن یمین.
در دودۀ تجرید بزرگی به نسب نیست
عیسی به فلک سود سر بی پدری را.
میرزا تقی (از آنندراج).
، خانه. خانمان. (یادداشت مؤلف) :
من از خردگی رانده ام با سپاه
که ویران کنم دودۀ ساوه شاه.
فردوسی.
، کلبۀ دهاتی مدور و کپر و کوخ، نژاد. (ناظم الاطباء). اصل. (فرهنگ لغات مؤلف). تبار. (غیاث). نسل. نسب. تخمه. (یادداشت مؤلف) :
مگر تخمۀ مهرک نوش زاد
بیامیزد آن دوده با این نژاد.
فردوسی.
سر نامه گفت آنچه بهرام کرد
همه دوده و بوم بدنام کرد.
فردوسی.
به کردار بد هیچ مگشای چنگ
براندیش از دوده ونام و ننگ.
فردوسی.
نیامد بدین دوده هرگز بدی
نگه داشتندی ره ایزدی.
فردوسی.
از دودۀ پاکیزۀ وزارت
ایام ترا یادگار دارد.
مسعودسعد.
کسی که منکر باشد خدای بی چون را
بود به اصل و به نسبت ز دودۀ کفار.
مسعودسعد.
مدد بأس دودۀ عباس
سایۀ احتشام او زیبد.
خاقانی.
صاحب و مالک رقاب دودۀ آزادگان
کآستان بوس در او شد دل آزاد من.
خاقانی.
زندگانی پادشاه عالم و فهرست دودۀ بنی آدم در کامرانی و حصول امانی هزار سال باد. (سندبادنامه ص 146).
، مردمان. (ناظم الاطباء)، پسر بزرگتر و مهتر. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از شرفنامۀ منیری)، اسب قوی هیکل سیاه. (از آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد، واقع در 13هزارگزی خاور بوکان و 13هزارگزی خاورراه شوسۀ بوکان به میاندوآب. آب آن از زرینه رود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ دار، (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، رجوع به دار شود
لغت نامه دهخدا
اسم فارسی درماس است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گردش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات مؤلف). گرد. گردی. چرخ. طوران. گردانی. چرخش. دوران به سکون و او در اصل به فتح ’واو’ است. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 4 ص 16) (از یادداشت مؤلف). چرخه. (لغات فرهنگستان). لغتی است در دور و با لفظ افتادن و نهادن و گرداندن و زدن و کردن مستعمل. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید هر لفظی بر این وزن آید از مصادر و در او معنی حرکت و انتقال باشد پس آن لفظ به فتحات ثلاثه می آید چنانچه دوران و جریان و طیران و سیلان و... مگر فارسیان اکثر اینها را به سکون ثانی استعمال کنند و گاهی به فتحات. (از غیاث). گردش فلک که زمانه باشد:
تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری
قد اعدای تو سر تا پای چون چنبرشود.
سوزنی.
تا سپهر لطیف را مادام
گرد خاک کثیف دوران است.
سوزنی.
تا بود سیرالسوانی در سفر دور فلک
وندران دوران نظیر گاو او گاو خراس.
انوری.
کعبه هم قطبست و گردون راست چون دستاس زال
صورت دستاس را بر قطب دوران آمده.
خاقانی.
- دوران دهر، گردش روزگار. دور زمان. گردش زمانه:
دوران دهر عاقبتم سر سپید کرد
وز سر به در نمی رودم همچنان فضول.
سعدی.
- دوران عالم، گردش جهان. گردش گیتی. گذشت زمان:
اگر بی عشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم.
نظامی.
- دوران کوکب، چرخ آن. گردش آن. (یادداشت مؤلف).
- دوران گردون، گردش آسمان. چرخ فلک:
به جز بر مراد دل او نباشد
نه سیر کواکب نه دوران گردون.
سوزنی.
مرا گفتند جمعی مهربانان
چو دیدندم ز غم در اضطرابی
که خوش می باش کز دوران گردون
عمارت بازیابد هر خرابی.
ابن یمین.
- هفت دوران، کنایه است از ادوار هفت ستاره که دور هریک هفت هزارسال می باشد و دور آخر دور قمر است:
پیش کعبه گشته چون یاران زمین بوس از نیاز
و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده اند.
خاقانی.
رجوع به ترکیب دوران قمر شود.
، جولان:
چو دید گردون دوران شاه در میدان
همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد.
مسعودسعد.
، انقلاب، وقت و عهد و زمان و روزگار. (ناظم الاطباء). به جای عهد پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان). عصر. دور. (یادداشت مؤلف) : هدم، دوران سررسیدۀ مرد از سواری کشتی. (منتهی الارب). دور. (ناظم الاطباء). رجوع به دور شود:
حکیمان را چه می گویند چرخ پیر دورانها
به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها.
ناصرخسرو.
گفتا که اگر کسی به صد دوران
بوده ست ستمگری و جباری.
ناصرخسرو.
نیافرید ملک همچون او به سیصد قرن
نیاورید فلک همچون او به صد دوران.
سوزنی.
هرگز فلک کهن به صد دوران
بیرون نآرد ورا همال نو.
سوزنی.
جنسی به ستم ترسان از صورت ناجنسان
کاین نقش به صد دوران یک بار پدید آید.
خاقانی.
فرمانده اسلامیان دارای دوران اخستان
عادلتر بهرامیان پرویز اران اخستان.
خاقانی.
دوستانم همه انصاف دهند از پی من
که چه انصاف ده و جورکش دورانم.
خاقانی.
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصر است چه سازی سرای خاک.
خاقانی.
خاصه کایام بست پردۀ کار
خاصه دوران گشاد بستۀ کار.
خاقانی.
مهر شد این نامه به عنوان تو
ختم شد این خطبه به دوران تو.
نظامی.
به دوران عدلش بنازد جهان.
سعدی (بوستان).
سزد گر به دورش بنازم چنان
که احمد به دوران نوشیروان.
سعدی (بوستان).
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت.
سعدی (گلستان).
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
گرچه جام ما نشد پرمی به دوران شما.
حافظ.
کمال دلبری و حسن در نظربازی است
به شیوۀ نظر از نادران دوران باش.
حافظ.
گرگان دزدپیشه به دوران عدل تو
در حفظ گوسفند چو سگ گشته اند امین.
ابن یمین.
، دهر. (ناظم الاطباء). زمانه. جهان. دهر. چرخ. فلک. (یادداشت مؤلف) :
همی گفت رستم ایا نامدار
ندیده ست دوران چو تو شهریار.
فردوسی.
پیغام فلک بر زبان دوران
آن است به سوی نبات و حیوان.
ناصرخسرو.
ای رسیده جهان ز تو به کمال
ای مراد از طبایع دوران.
ناصرخسرو.
گرفته ست و گشاده ست و شکسته
ز شمشیری که دوران را پناه است.
مسعودسعد.
ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته
طارم قد ترا هندوی هفتم چرخ پاس.
انوری.
چند از این دوران که هستند این خدادوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
گنج فضایل افضل ساوی شناس و بس
کز علم مطلق آیت دوران شناسمش.
خاقانی.
ایمه دوران چومن آسیمه سرست
نسبت جور به دوران چه کنم.
خاقانی.
دلارامی ترا در برنشیند
کزو شیرین تری دوران نبیند.
نظامی.
درستش شد که این دوران بدعهد
بقم با نیل دارد سرکه با شهد.
نظامی.
اگر در تیغ دوران رحمتی هست
چرا برد ترا ناخن مرا دست.
نظامی.
به روزی چند با دوران دویدن
چه شاید دیدن و چتوان شنیدن.
نظامی.
وضع دوران بنگر ساغر عبرت برگیر
که به هر حالتی این است بهین اوضاع.
حافظ.
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت
دائماً یکسان نماند حال دوران غم مخور.
حافظ.
چنان نان کم شود بر خوان دوران
که گوید آدمی نان و دهد جان.
جامی.
- از (ز) دوران تک بردن، در گردش و حرکت بر چرخ گردون برتری داشتن. از گردش چرخ سبق بردن:
هر آن کره کز آن تخمش بود بار
ز دوران تک برد و ز باد رفتار.
نظامی.
- تازه به دوران رسیده، نودولت. ندیدبدید. نوخاسته. آنکه بدون اصالت خانوادگی به مقام یا ثروتی رسیده است. (یادداشت مؤلف).
- خاتم دوران، خاتم روزگار. ختم کننده روزگار:
دور به تو خاتم دوران نبشست
باد به خاک تو سلیمان نبشست.
نظامی.
، دور. گردش پیمانۀ شراب برای نوشیدن اهل بزم:
ز یک دوران دو شربت خورد نتوان
دو صاحب را پرستش کرد نتوان.
نظامی.
، دایره. (ناظم الاطباء) ، دفعه. مرتبه. موقع. نوبت. (از یادداشت مؤلف) :
سوی رود و سرود آسان روی لیکنت هر دوران
سوی محراب نتوانند جنبانیدنت بر یم.
ناصرخسرو.
، بخت و طالع. (ناظم الاطباء) ، مقام. مکان. منزلت. پایه. پایگاه:
مجو بالاتر از دوران خود جای
مکش بیش از گلیم خویشتن پای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
نی و نای، (ناظم الاطباء)، دورای
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ دار، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، جمع واژۀ دار به معنی سرای، (از آنندراج)، رجوع به دار شود،
، جمع واژۀ دوار، (دهار)، رجوع به دوار شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دوراهی. نقطه ای که از آن دو راه منشعب می شود مانند دو راه اصفهان، دو راه یزد، دو راه خمین و جز آنها که عموماً نام محلی سر راه می باشند. (یادداشت مؤلف) :
ای بر سر دوراه نشسته درین رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام.
ناصرخسرو.
رجوع به دوراهه و دوراهی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دورأی. متردد. شکاک. دودل. مستضعف. که عقیده و نظر پایدار و ثابتی ندارد، منافق. دوروی. (یادداشت مؤلف) :
زین سان که تو در عشق دورویی و دورایی
خود پیش تو چون گویم نام گل و سوسن.
سیدحسن غزنوی
لغت نامه دهخدا
مزمار و نایی که مطربان نوازند، (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان)، دوران
لغت نامه دهخدا
جوراب مانندی که همه پا از انگشتان تا کمر را می پوشاند و چاقچور نیز گویند و بیشتر زنان پوشند، (ناظم الاطباء)، چاقچور (از دو + لاغ، به معنی شاخه) : چادر دولاغ کردن، پوشیدن چادر وچاقچور، (یادداشت مؤلف)، در آذربایجان پاپیچی را گویند با حدود چهارانگشت عرض از پارچه یا پشم
لغت نامه دهخدا
تصویری از وراغ
تصویر وراغ
فروغ و تابش و شعله آتش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوران
تصویر دوران
چرخ خوردن، گردش، دور زدن، گشتن، گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو راغ
تصویر دو راغ
دوغ و ماستی که شیر در آن دوشیده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوران
تصویر دوران
((دُ))
روزگار، عهد، دوره، عصر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوران
تصویر دوران
((دَ وَ))
گردش، چرخش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وراغ
تصویر وراغ
شعله آتش، روشن، فروغ
فرهنگ فارسی معین
اوقات، دوره، زمان، زمانه، عصر، فصل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از رنگ هاست
فرهنگ گویش مازندرانی
دروغ
فرهنگ گویش مازندرانی