جدول جو
جدول جو

معنی دودگین - جستجوی لغت در جدول جو

دودگین
دودآلود، آلوده به دود، دودزده
تصویری از دودگین
تصویر دودگین
فرهنگ فارسی عمید
دودگین
دودآلود، (آنندراج)، دودگن، رجوع دودآلود شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دورسین
تصویر دورسین
(دخترانه)
باقی بماند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادگیر
تصویر دادگیر
آنکه داد مظلوم از ظالم بستاند، داد گیرنده، انتقام گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دودگون
تصویر دودگون
به رنگ دود، دودی، تیره و تار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دردچین
تصویر دردچین
آنکه یا آنچه درد را بردارد و برطرف سازد، علاج کنندۀ درد، دلسوز و غم خوار، کسی که از فرط مهر و محبت آرزو کند که درد و مرض محبوبش به جان وی افتد و بلاگردان او شود، برای مثال بدین آسمانی زمین توام / ز چینم ولی دردچین توام (نظامی۶ - ۹۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دزدگیر
تصویر دزدگیر
وسیله ای که در اشیاء گران بها از قبیل خودرو، ملک یا گاوصندوق کار گذاشته می شود و در اثر تماس یا قطع و وصل شدن نور به صدا درمی آید، کسی که دزد را دستگیر کند، دزد گیرنده، دزدبگیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
خاندان، خانواده، خانمان، تبار، قبیله، دوده، دودخانه
فرهنگ فارسی عمید
(گِ)
به رنگ دود. دودی. رنگ وبوی دود گرفته. (یادداشت مؤلف) : ثوب دخن، جامۀ دودگن. (مهذب الاسماء) : و دیگر باید که کاغذ اسفید بر کنار دیگها دوساند تا قطعاً دود نکند و دودگن نگردد. (از رسالۀ کهنه در باب آداب دیگ پختن)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دردگن. دردناک. دردمند. ضعیف شده. دردناک. بدردآورده شده. (ناظم الاطباء). الم. المه. وجع. شکع. ألیم. نصب: انسی ̍، نسی ٔ، ملک، مرد دردگین. (منتهی الارب). اکتلاء، دردگین کرده شدن از ضرب. تعص، دردگین شدن اعصاب کسی از بسیار رفتن. تکوع، دردگین شدن ساق دست. (از منتهی الارب). قام ظهره به، دردگین پشت کرد او را. (منتهی الارب). قتد، دردگین شدن شکم شتر از خوردن قتاد. قد، دردگین شدن شکم. قصر، دردگین بن گردن گشتن. (از منتهی الارب). لوی، دردگین شکم. مجرود، کسی که از خوردن ملخ شکم وی دردگین باشد. (منتهی الارب). مغل، دردگین گردیدن شکم ستور از خوردن گیاه یا خاک. (از منتهی الارب).
- چشم دردگین، مرمد. رمد. رمده. أرمد. (یادداشت مرحوم دهخدا). چشم سرخ:
قمر بسان چشم دردگین شود
سپیده دم شود چو توتیای او.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دارای درد. دردآلود. دردناک: اًثفال، دردگین شدن شراب. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سخت چسبنده، (ناظم الاطباء)، دوسگن، (یادداشت مؤلف)، رجوع به دوسگن شود
لغت نامه دهخدا
دودی، به رنگ دود، دودرنگ، (یادداشت مؤلف)، ادکن، (زمخشری)، دودفام، تیره، تار
لغت نامه دهخدا
تصویری از دودیگر
تصویر دودیگر
دوم ثانی ددیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودبین
تصویر خودبین
مغرور متکبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو بین
تصویر دو بین
آنکه یک چیز را دو تا بیند احول، دو رو منافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو جین
تصویر دو جین
دوازده عدد از یک شی بسته دوازده تایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دود گون
تصویر دود گون
تیره تار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
سلاله، نسل، طایفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو گان
تصویر دو گان
دو نوع، دو جنس: (پس در آن کشتی از هر جانوری دو گان: نری و ماده ای)
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که از دور خوب میبیند، چشم و نیروی بینائی قوی برای دیدن فاصله دور، وسیله ای برای عکاسی یا دیدن منظره دورتر یا فیلمبرداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دورگیر
تصویر دورگیر
تسخیر کننده آفاق
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دیوان، بمعنی اداره و دفتر کار وزارتخانه در قدیم و دفتر محاسبه، دفتر حساب، و بمعنی فراهم آمدن کتب و کتابت و شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولتگین
تصویر دولتگین
سعادتمند، ثروتمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولتین
تصویر دولتین
جمع دوله، دو کشور تثنیه دولت دو دولت: دولتین ایران و پاکستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوندگی
تصویر دوندگی
تند رونده و تازنده و تاخت کننده، شتابنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوواین
تصویر دوواین
جمع دیوان، از ریشه پارسی دیوان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دویدگی
تصویر دویدگی
تاخت و تکاپو، دویدگی اسب بسرعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دود گین
تصویر دود گین
دود آلود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودگون
تصویر دودگون
تیره، تار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودبین
تصویر خودبین
مغرور، متکبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادگان
تصویر دادگان
جمع دده
فرهنگ فارسی معین
((دُ))
اسباب برقی یا الکترونیکی که برای پیشگیری از دزدی نصب می شود تا با کشیدن آژیر یا روشن شدن چراغ دیگران را متوجه سرقت بکند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دورگیر
تصویر دورگیر
((دُ یا دَ))
ساقی، میخواره، کنایه از پادشاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دودمان
تصویر دودمان
فامیل، سلسله، سلسه، نسل، سلسله
فرهنگ واژه فارسی سره