جدول جو
جدول جو

معنی دودهه - جستجوی لغت در جدول جو

دودهه
اسم هندی لبن است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به لبن و شیر شود
لغت نامه دهخدا
دودهه(دُ دَ هََ)
دودهه تاج. دهی است از بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

جسمی نرم و چرب و سیاه رنگ که از دود نفت می گیرند. از سوزاندن بعضی مواد صمغی و سقزی هم به دست می آید. در صنعت برای ساختن رنگ های نقاشی و مرکب چاپ به کار می رود، دودمان، نسل
فرهنگ فارسی عمید
(دَ دَ هََ)
صد شتر و زیاده از آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به دهدهان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بطن اوسط دماغ و از آن، آن را دوده خوانند که چون کرمی باز شود و فراهم آید. (یادداشت مؤلف) ، نام آلتی است که بدان آب را تقطیر کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ / دِ)
دایره و برهون. (ناظم الاطباء). دایره. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دُ دِهْ)
دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز. 490 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دو دَ)
کرم. (زمخشری) واحد دود، یعنی یک کرم. (ناظم الاطباء). یکی کرم. ج، دیدان و دود. (از غیاث) (آنندراج) (از منتهی الارب). کرم. ج، دود. (دهار). حشرۀ درازی است مانند کرم ابریشم. ج، دود و دیدان. (از اقرب الموارد). رجوع به دود شود
لغت نامه دهخدا
(دو دَ / دِ)
دو کومه، شهری از شهرهای افرائیم که بلاویان بنی قهات داده شد (کتاب یوشع 21:22) که در اول تواریخ ایام 6:68 یقمعام خوانده شده و گمان میرود که همان کرب باشد که در حدود شمال غربی افرائیم واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(تَ قِ ءَ)
غلطانیدن سنگ را، برگردانیدن بعض چیزی را بر بعض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). از جای ورگردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جنبش گهواره. (ناظم الاطباء). اثر گهوارۀ طفل، شور و غوغا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بانوج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ننّی. ننّو. چیچولی. گهواره. (یادداشت مؤلف). دوداءه. (ناظم الاطباء). بازنیج. (السامی فی الاسامی). بازپیچ. بادپیچ
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فربه و سمین گردیدن. (ناظم الاطباء). فربهی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ / دِ لَ / لِ)
دودانه. (جهانگیری) (از برهان). دودداله. دوداله. بازی الک دولک و پله چوب. (از ناظم الاطباء). قله. مقلاه. الک دولک. الک جنبش. کال چنبه. جفته. پله چوب. قلا و مقلا. (یادداشت مؤلف). رجوع به الک دولک شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دِ لَ / لِ)
متردد و مشکوک و بی ثبات و کسی که در کارها همیشه شک می آورد و هرگز از روی یقین کاری نمی کند. (ناظم الاطباء). کنایه است از متردد. به عکس یکدله. (انجمن آرا). دودل. مردد. مذبذب. مریب. مرتاب. شاک. مضطرب. باتردد. باتردید. (یادداشت مؤلف). متردد. (غیاث). تداول، دودله و مضطرب شدن: عزهل. عزهل، مرد دودله و مضطرب. (منتهی الارب). مشترک، مرد دودله. (منتهی الارب).
- دودله شدگی، تردید و بی ثباتی و بی قراری و نامعینی و ناپایداری. (ناظم الاطباء).
- دودله شدن، دودل شدن. متردد گردیدن. مردد شدن. به شک افتادن. به تردید گرفتار شدن. مضطرب شدن. تلجلج. (یادداشت مؤلف). تعمه. تردد. تصفق. عمه. عموه. عمهان. عموهه. عموهیه. تعامه. تعلعل. تکرر: تمرغ، دودله شدن در کاری. تهته، دودله شدن در باطل. (منتهی الارب).
، کسی که هرلحظه دارای کیش و اعتقادی است. (ناظم الاطباء) ، منافق. (غیاث) : رجل مذبذب، مرد دودله. (منتهی الارب) ، بی خیال و بی فکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ مَ / مِ)
دارای دودم و دولبه. (ناظم الاطباء). دودم. دارای دوتیغه و دولبه. که با دولب ببرد و بشکند. که از دو سوی برد: تیغ دودمه. تبر دودمه. (یادداشت مؤلف). رجوع به دودم شود
با دوبار دم. که دوبار دم دیده یا کشیده باشد. پلو یا چلوی شب مانده که روز دوباره گرم کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ دِ هََ)
دهی است از بخش دلیجان شهرستان محلات. 320 تن سکنه. آب آن از قنات، و رود خانه قم و راه آن شوسه است و آثار قدیمی آن کاروانسرای شاه عباسی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دی یَ / یِ)
تأنیث دودی. حرکت کرم گون: حرکت دودیه، پیچش چون پیچیدن کرم. (یادداشت مؤلف). رجوع به دودی شود
لغت نامه دهخدا
جسم نرم و سیاهرنگ و چرب که از دود نفت میگیرند، از سوزاندن بعضی مواد صمغی و سقزی هم بدست میاید، و بمعنی دودمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودیه
تصویر دودیه
پیچک پاپیتال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوده
تصویر دوده
دودمان، ماده ای سیاه و نرم که از دود مواد نفتی، حاصل شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوده
تصویر دوده
آل
فرهنگ واژه فارسی سره
اهل بیت، خانواده، دودمان، نسب، مداد، دودک
فرهنگ واژه مترادف متضاد