دارای دودم و دولبه. (ناظم الاطباء). دودم. دارای دوتیغه و دولبه. که با دولب ببرد و بشکند. که از دو سوی برد: تیغ دودمه. تبر دودمه. (یادداشت مؤلف). رجوع به دودم شود با دوبار دم. که دوبار دم دیده یا کشیده باشد. پلو یا چلوی شب مانده که روز دوباره گرم کنند. (یادداشت مؤلف)
دارای دودم و دولبه. (ناظم الاطباء). دودم. دارای دوتیغه و دولبه. که با دولب ببرد و بشکند. که از دو سوی برد: تیغ دودمه. تبر دودمه. (یادداشت مؤلف). رجوع به دودم شود با دوبار دم. که دوبار دم دیده یا کشیده باشد. پلو یا چلوی شب مانده که روز دوباره گرم کنند. (یادداشت مؤلف)
جسمی نرم و چرب و سیاه رنگ که از دود نفت می گیرند. از سوزاندن بعضی مواد صمغی و سقزی هم به دست می آید. در صنعت برای ساختن رنگ های نقاشی و مرکب چاپ به کار می رود، دودمان، نسل
جسمی نرم و چرب و سیاه رنگ که از دود نفت می گیرند. از سوزاندن بعضی مواد صمغی و سقزی هم به دست می آید. در صنعت برای ساختن رنگ های نقاشی و مرکب چاپ به کار می رود، دودمان، نسل
افسون، مکر، فریب، برای مثال زاین دمدمه ها زنان بترسند / بر ما تو مخوان که مرد مردیم (مولوی۲ - ۱۴۸۹) ، شهرت، آوازه، دهل و صدای دهل، گفتگوی مردم، هیاهو، برای مثال که گرگ اندر آمد میان رمه / سگ و مرد را دید در دمدمه (فردوسی - ۲/۱۵۶ حاشیه)
افسون، مکر، فریب، برای مِثال زاین دمدمه ها زنان بترسند / بر ما تو مخوان که مرد مردیم (مولوی۲ - ۱۴۸۹) ، شهرت، آوازه، دهل و صدای دهل، گفتگوی مردم، هیاهو، برای مِثال که گرگ اندر آمد میان رمه / سگ و مرد را دید در دمدمه (فردوسی - ۲/۱۵۶ حاشیه)
مکر و فریب. (آنندراج) (برهان) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) (از ناظم الاطباء). وسوسه. افسون. (برهان) (ناظم الاطباء) : دمدمۀ دمنه در شیر اثر کرد. (کلیله و دمنه). بیچاره را با این دمدمه در کوزۀ فقاع کردند. (کلیله و دمنه). هرچند من حکیم و عالمم اما به گفتار شمامغرور نشوم و به دمدمۀ شما فریفته نگردم. (سندبادنامه ص 46). صفهبد از دمدمۀ او حسابها برگرفت و نیز سرگرانی بسیار دیده بود و چاره جوی گشتند سیصدهزار دینار یزید را پذیرفت. (تاریخ طبرستان). فرامرز را که برادرزادۀ او بود بفریفت و گفت... ترا پادشاه خواهم کرد فرامرز به غروری که در سر داشت دمدمۀ او قبول کرد. (تاریخ طبرستان). گورخان را این دمدمه موافق طبعافتاد. (تاریخ جهانگشای جوینی). جاهل از عقل دور بدین دمدمه بیشتر مغرور شد. (تاریخ جهانگشای جوینی). زین دمدمه ها زنان بترسند بر ما تو مخوان که مرد مردیم. مولوی. دمدمۀ ایشان مرا از خر فکند چند بفریبد مرا این دهر چند. مولوی. در حقیقت نفع آدم شد همه لعنت حاسد شده آن دمدمه. مولوی. چون زبانهای بنی آدم همه در پی آب است و نان و دمدمه. مولوی. ملک قناعت مده بدست طمع باز شوی نشاید زبون دمدمۀ زن. نزاری (از انجمن آرا). - دمدمه افکندن، فریفتن. فریفته ساختن. فریب و افسون بکار بستن: وز حیل بفریبم ایشان را همه واندر ایشان افکنم صد دمدمه. مولوی. ، شهرت و آوازه. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). آوازه: اگرچه دمدمه و جاه دیر می ماند به شعر زنده بود نیک نام مردم راد. سیف اسفرنگی. چرخ بی زیر و زبر نیک همی ترسد از آنک بکند دمدمۀ صیت تو زیر و زبرش. نجیب الدین جرفادقانی. خم که از دریا در او راهی بود پیش او جیحونها زانو زند خاصه آن دریا که دریاها همه چون شنیدند آن مثال و دمدمه شد دهانشان تلخ زین شرم و خجل که قرین شد نام اعظم با اقل. مولوی. - دمدمه درافتادن، آوازه درافتادن: هم اندر وقت رحیل فرمود (پیغمبر (ص)) و آن روز و آن شب همی رفت تا عبداﷲ را نکشند. مردمان به دمدمه افتادند و گفتند پیغمبر (ص) بی وقت برگرفت و چندین برفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و از این سبب دمدمه در میان لشکر افتاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). و دمدمه در جهان افتاد که جمشید دعوی خدایی کند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 22)، صدای دهل. (فرهنگ لغات شاهنامه). آواز طبل و دهل. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). صدا و بانگ و آوا. (یادداشت مؤلف) : غرن، بانگ و دمدمۀ گریستن بود در گلو. (لغت فرس اسدی، در کلمه غرن). شش هفت هزار سال بوده کاین دمدمه را جهان شنوده. نظامی. دمدمۀ این نای از دمهای اوست هایهوی روح از هیهای اوست. مولوی. ، دهل و نقاره. (برهان) (از لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث) (منتهی الارب) : مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دمدمه چه بکار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). - دمدمه زدن، دهل زدن. طبل و نقاره زدن: دمدمه ای می زنند بر سر بازار عشق هم سر و جان می دهند کیست خریدار عشق. نزاری قهستانی. ، اضطراب. هیجان. (یادداشت مؤلف)، سرکوب قلعه را نیز گفته اند و آن برج مانند باشد که از چوب و سنگ و گل سازند واز آنجا توپ و تفنگ به قلعه اندازند. (برهان) (انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر) (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) : که گرگ اندر آمد میان رمه سگ و مرد را دید در دمدمه. فردوسی. ، خشم. (غیاث) (آنندراج). غضب، عذاب. (غیاث)
مکر و فریب. (آنندراج) (برهان) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) (از ناظم الاطباء). وسوسه. افسون. (برهان) (ناظم الاطباء) : دمدمۀ دمنه در شیر اثر کرد. (کلیله و دمنه). بیچاره را با این دمدمه در کوزۀ فقاع کردند. (کلیله و دمنه). هرچند من حکیم و عالمم اما به گفتار شمامغرور نشوم و به دمدمۀ شما فریفته نگردم. (سندبادنامه ص 46). صفهبد از دمدمۀ او حسابها برگرفت و نیز سرگرانی بسیار دیده بود و چاره جوی گشتند سیصدهزار دینار یزید را پذیرفت. (تاریخ طبرستان). فرامرز را که برادرزادۀ او بود بفریفت و گفت... ترا پادشاه خواهم کرد فرامرز به غروری که در سر داشت دمدمۀ او قبول کرد. (تاریخ طبرستان). گورخان را این دمدمه موافق طبعافتاد. (تاریخ جهانگشای جوینی). جاهل از عقل دور بدین دمدمه بیشتر مغرور شد. (تاریخ جهانگشای جوینی). زین دمدمه ها زنان بترسند بر ما تو مخوان که مرد مردیم. مولوی. دمدمۀ ایشان مرا از خر فکند چند بفریبد مرا این دهر چند. مولوی. در حقیقت نفع آدم شد همه لعنت حاسد شده آن دمدمه. مولوی. چون زبانهای بنی آدم همه در پی آب است و نان و دمدمه. مولوی. ملک قناعت مده بدست طمع باز شوی نشاید زبون دمدمۀ زن. نزاری (از انجمن آرا). - دمدمه افکندن، فریفتن. فریفته ساختن. فریب و افسون بکار بستن: وز حیل بفریبم ایشان را همه وَاندر ایشان افکنم صد دمدمه. مولوی. ، شهرت و آوازه. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). آوازه: اگرچه دمدمه و جاه دیر می ماند به شعر زنده بود نیک نام مردم راد. سیف اسفرنگی. چرخ بی زیر و زبر نیک همی ترسد از آنک بکند دمدمۀ صیت تو زیر و زبرش. نجیب الدین جرفادقانی. خم که از دریا در او راهی بود پیش او جیحونها زانو زند خاصه آن دریا که دریاها همه چون شنیدند آن مثال و دمدمه شد دهانشان تلخ زین شرم و خَجَل که قرین شد نام اعظم با اقل. مولوی. - دمدمه درافتادن، آوازه درافتادن: هم اندر وقت رحیل فرمود (پیغمبر (ص)) و آن روز و آن شب همی رفت تا عبداﷲ را نکشند. مردمان به دمدمه افتادند و گفتند پیغمبر (ص) بی وقت برگرفت و چندین برفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و از این سبب دمدمه در میان لشکر افتاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). و دمدمه در جهان افتاد که جمشید دعوی خدایی کند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 22)، صدای دهل. (فرهنگ لغات شاهنامه). آواز طبل و دهل. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). صدا و بانگ و آوا. (یادداشت مؤلف) : غرن، بانگ و دمدمۀ گریستن بود در گلو. (لغت فرس اسدی، در کلمه غرن). شش هفت هزار سال بوده کاین دمدمه را جهان شنوده. نظامی. دمدمۀ این نای از دمهای اوست هایهوی روح از هیهای اوست. مولوی. ، دهل و نقاره. (برهان) (از لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث) (منتهی الارب) : مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دمدمه چه بکار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627). - دمدمه زدن، دهل زدن. طبل و نقاره زدن: دمدمه ای می زنند بر سر بازار عشق هم سر و جان می دهند کیست خریدار عشق. نزاری قهستانی. ، اضطراب. هیجان. (یادداشت مؤلف)، سرکوب قلعه را نیز گفته اند و آن برج مانند باشد که از چوب و سنگ و گل سازند واز آنجا توپ و تفنگ به قلعه اندازند. (برهان) (انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر) (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) : که گرگ اندر آمد میان رمه سگ و مرد را دید در دمدمه. فردوسی. ، خشم. (غیاث) (آنندراج). غضب، عذاب. (غیاث)
بادپر. ج، دوّام. (منتهی الارب). گردنا. (زمخشری). گردنای. (دهار). گردناک. بازیی است. ج، دوامات. (مهذب الاسماء). مقثّه. مطثّه. (السامی فی الاسامی). گردنای و آن رابه مکبع یعنی تازیانه زنند تا بگردد. فلکه ای که کودکان ریسمانی بدان بسته بر زمین افکنند و گردد. گردنا. (یادداشت مؤلف). کره مانندی است چوبین که طفلان بدان بازی کنند می افکنند آن را پس می گردد بر زمین و آواز می کند. به فارسی بادپر است. ج، دوام. (آنندراج)
بادپر. ج، دُوّام. (منتهی الارب). گردنا. (زمخشری). گردنای. (دهار). گردناک. بازیی است. ج، دوامات. (مهذب الاسماء). مِقَثَّه. مِطَثّه. (السامی فی الاسامی). گردنای و آن رابه مکبع یعنی تازیانه زنند تا بگردد. فلکه ای که کودکان ریسمانی بدان بسته بر زمین افکنند و گردد. گردنا. (یادداشت مؤلف). کره مانندی است چوبین که طفلان بدان بازی کنند می افکنند آن را پس می گردد بر زمین و آواز می کند. به فارسی بادپر است. ج، دوام. (آنندراج)
متردد و مشکوک و بی ثبات و کسی که در کارها همیشه شک می آورد و هرگز از روی یقین کاری نمی کند. (ناظم الاطباء). کنایه است از متردد. به عکس یکدله. (انجمن آرا). دودل. مردد. مذبذب. مریب. مرتاب. شاک. مضطرب. باتردد. باتردید. (یادداشت مؤلف). متردد. (غیاث). تداول، دودله و مضطرب شدن: عزهل. عزهل، مرد دودله و مضطرب. (منتهی الارب). مشترک، مرد دودله. (منتهی الارب). - دودله شدگی، تردید و بی ثباتی و بی قراری و نامعینی و ناپایداری. (ناظم الاطباء). - دودله شدن، دودل شدن. متردد گردیدن. مردد شدن. به شک افتادن. به تردید گرفتار شدن. مضطرب شدن. تلجلج. (یادداشت مؤلف). تعمه. تردد. تصفق. عمه. عموه. عمهان. عموهه. عموهیه. تعامه. تعلعل. تکرر: تمرغ، دودله شدن در کاری. تهته، دودله شدن در باطل. (منتهی الارب). ، کسی که هرلحظه دارای کیش و اعتقادی است. (ناظم الاطباء) ، منافق. (غیاث) : رجل مذبذب، مرد دودله. (منتهی الارب) ، بی خیال و بی فکر. (ناظم الاطباء)
متردد و مشکوک و بی ثبات و کسی که در کارها همیشه شک می آورد و هرگز از روی یقین کاری نمی کند. (ناظم الاطباء). کنایه است از متردد. به عکس یکدله. (انجمن آرا). دودل. مردد. مذبذب. مریب. مرتاب. شاک. مضطرب. باتردد. باتردید. (یادداشت مؤلف). متردد. (غیاث). تداول، دودله و مضطرب شدن: عِزهَل. عَزهَل، مرد دودله و مضطرب. (منتهی الارب). مشترک، مرد دودله. (منتهی الارب). - دودله شدگی، تردید و بی ثباتی و بی قراری و نامعینی و ناپایداری. (ناظم الاطباء). - دودله شدن، دودل شدن. متردد گردیدن. مردد شدن. به شک افتادن. به تردید گرفتار شدن. مضطرب شدن. تلجلج. (یادداشت مؤلف). تعمه. تردد. تصفق. عمه. عموه. عمهان. عموهه. عموهیه. تعامه. تعلعل. تکرر: تمرغ، دودله شدن در کاری. تهته، دودله شدن در باطل. (منتهی الارب). ، کسی که هرلحظه دارای کیش و اعتقادی است. (ناظم الاطباء) ، منافق. (غیاث) : رجل مذبذب، مرد دودله. (منتهی الارب) ، بی خیال و بی فکر. (ناظم الاطباء)
سیارات را گویند که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد باشد. (برهان). کواکب سیاره. (جهانگیری) (آنندراج). هر ستاره ای که بر دور آفتاب حرکت کند مانند زحل و مریخ و زهره و زمین و جز آن. (ناظم الاطباء). صاحب انجمن آرا و به تبع او صاحب آنندراج گویند: این لغت را در فرهنگ رشیدی نیافتیم شاید صحیح نباشد و شاید روزومه باشد: برمرادت چون نگردد تا قیامت دور چرخ کز تو درسیرند دایم مهر و ماه دزدمه. بوسلیک (از آنندراج)
سیارات را گویند که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد باشد. (برهان). کواکب سیاره. (جهانگیری) (آنندراج). هر ستاره ای که بر دور آفتاب حرکت کند مانند زحل و مریخ و زهره و زمین و جز آن. (ناظم الاطباء). صاحب انجمن آرا و به تبع او صاحب آنندراج گویند: این لغت را در فرهنگ رشیدی نیافتیم شاید صحیح نباشد و شاید روزومه باشد: برمرادت چون نگردد تا قیامت دور چرخ کز تو درسیرند دایم مهر و ماه دزدمه. بوسلیک (از آنندراج)
هبق. (السامی فی الاسامی). گل دورویه. گل دوروی. گل قحبه. وردالفجار. گل رعنا. وردالحمار. وردالحماق. گل دورو. (یادداشت مؤلف) : مانند گل دودیمه نیمی سرخ و نیمی زرد. (المعجم نسخۀ کتاب خانه آستانه)
هبق. (السامی فی الاسامی). گل دورویه. گل دوروی. گل قحبه. وردالفجار. گل رعنا. وردالحمار. وردالحماق. گل دورو. (یادداشت مؤلف) : مانند گل دودیمه نیمی سرخ و نیمی زرد. (المعجم نسخۀ کتاب خانه آستانه)