جدول جو
جدول جو

معنی دودمه - جستجوی لغت در جدول جو

دودمه
(دُ دَ مَ / مِ)
دارای دودم و دولبه. (ناظم الاطباء). دودم. دارای دوتیغه و دولبه. که با دولب ببرد و بشکند. که از دو سوی برد: تیغ دودمه. تبر دودمه. (یادداشت مؤلف). رجوع به دودم شود
با دوبار دم. که دوبار دم دیده یا کشیده باشد. پلو یا چلوی شب مانده که روز دوباره گرم کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

جسمی نرم و چرب و سیاه رنگ که از دود نفت می گیرند. از سوزاندن بعضی مواد صمغی و سقزی هم به دست می آید. در صنعت برای ساختن رنگ های نقاشی و مرکب چاپ به کار می رود، دودمان، نسل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دودم
تصویر دودم
دارای دو دم یا دو لبه مثلاً شمشیر دودم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمدمه
تصویر دمدمه
افسون، مکر، فریب، برای مثال زاین دمدمه ها زنان بترسند / بر ما تو مخوان که مرد مردیم (مولوی۲ - ۱۴۸۹) ، شهرت، آوازه، دهل و صدای دهل، گفتگوی مردم، هیاهو، برای مثال که گرگ اندر آمد میان رمه / سگ و مرد را دید در دمدمه (فردوسی - ۲/۱۵۶ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(دُ / دِ لَ / لِ)
دودانه. (جهانگیری) (از برهان). دودداله. دوداله. بازی الک دولک و پله چوب. (از ناظم الاطباء). قله. مقلاه. الک دولک. الک جنبش. کال چنبه. جفته. پله چوب. قلا و مقلا. (یادداشت مؤلف). رجوع به الک دولک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
زن مست. (ناظم الاطباء) ، خایه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام بازیی است مر اطفال را. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شکستن چیزی را، ویران ساختن و برانداختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برگردانیدن بعض چیزی را بر بعضی. (منتهی الارب). برگردانیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ سُ)
هلاک کردن. (دهار) (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). هلاک و نیست گردانیدن کسی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خشم کردن. (دهار). خشم گرفتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی ص 49). گفتن کسی را در خشم. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). به خشم سخن گفتن با کسی. (از اقرب الموارد) ، بر زمین چفسانیدن چیزی را. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، اندوهگین کردن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَدَ مَ / مِ)
مکر و فریب. (آنندراج) (برهان) (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) (از ناظم الاطباء). وسوسه. افسون. (برهان) (ناظم الاطباء) : دمدمۀ دمنه در شیر اثر کرد. (کلیله و دمنه). بیچاره را با این دمدمه در کوزۀ فقاع کردند. (کلیله و دمنه). هرچند من حکیم و عالمم اما به گفتار شمامغرور نشوم و به دمدمۀ شما فریفته نگردم. (سندبادنامه ص 46). صفهبد از دمدمۀ او حسابها برگرفت و نیز سرگرانی بسیار دیده بود و چاره جوی گشتند سیصدهزار دینار یزید را پذیرفت. (تاریخ طبرستان). فرامرز را که برادرزادۀ او بود بفریفت و گفت... ترا پادشاه خواهم کرد فرامرز به غروری که در سر داشت دمدمۀ او قبول کرد. (تاریخ طبرستان). گورخان را این دمدمه موافق طبعافتاد. (تاریخ جهانگشای جوینی). جاهل از عقل دور بدین دمدمه بیشتر مغرور شد. (تاریخ جهانگشای جوینی).
زین دمدمه ها زنان بترسند
بر ما تو مخوان که مرد مردیم.
مولوی.
دمدمۀ ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر چند.
مولوی.
در حقیقت نفع آدم شد همه
لعنت حاسد شده آن دمدمه.
مولوی.
چون زبانهای بنی آدم همه
در پی آب است و نان و دمدمه.
مولوی.
ملک قناعت مده بدست طمع باز
شوی نشاید زبون دمدمۀ زن.
نزاری (از انجمن آرا).
- دمدمه افکندن، فریفتن. فریفته ساختن. فریب و افسون بکار بستن:
وز حیل بفریبم ایشان را همه
واندر ایشان افکنم صد دمدمه.
مولوی.
، شهرت و آوازه. (برهان) (لغت محلی شوشتر) (ناظم الاطباء). آوازه:
اگرچه دمدمه و جاه دیر می ماند
به شعر زنده بود نیک نام مردم راد.
سیف اسفرنگی.
چرخ بی زیر و زبر نیک همی ترسد از آنک
بکند دمدمۀ صیت تو زیر و زبرش.
نجیب الدین جرفادقانی.
خم که از دریا در او راهی بود
پیش او جیحونها زانو زند
خاصه آن دریا که دریاها همه
چون شنیدند آن مثال و دمدمه
شد دهانشان تلخ زین شرم و خجل
که قرین شد نام اعظم با اقل.
مولوی.
- دمدمه درافتادن، آوازه درافتادن: هم اندر وقت رحیل فرمود (پیغمبر (ص)) و آن روز و آن شب همی رفت تا عبداﷲ را نکشند. مردمان به دمدمه افتادند و گفتند پیغمبر (ص) بی وقت برگرفت و چندین برفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). و از این سبب دمدمه در میان لشکر افتاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). و دمدمه در جهان افتاد که جمشید دعوی خدایی کند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 22)، صدای دهل. (فرهنگ لغات شاهنامه). آواز طبل و دهل. (انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). صدا و بانگ و آوا. (یادداشت مؤلف) : غرن، بانگ و دمدمۀ گریستن بود در گلو. (لغت فرس اسدی، در کلمه غرن).
شش هفت هزار سال بوده
کاین دمدمه را جهان شنوده.
نظامی.
دمدمۀ این نای از دمهای اوست
هایهوی روح از هیهای اوست.
مولوی.
، دهل و نقاره. (برهان) (از لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری) (غیاث) (منتهی الارب) : مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دمدمه چه بکار است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 627).
- دمدمه زدن، دهل زدن. طبل و نقاره زدن:
دمدمه ای می زنند بر سر بازار عشق
هم سر و جان می دهند کیست خریدار عشق.
نزاری قهستانی.
، اضطراب. هیجان. (یادداشت مؤلف)، سرکوب قلعه را نیز گفته اند و آن برج مانند باشد که از چوب و سنگ و گل سازند واز آنجا توپ و تفنگ به قلعه اندازند. (برهان) (انجمن آرا) (لغت محلی شوشتر) (آنندراج) (غیاث) (منتهی الارب) :
که گرگ اندر آمد میان رمه
سگ و مرد را دید در دمدمه.
فردوسی.
، خشم. (غیاث) (آنندراج). غضب، عذاب. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(دُ دُمِ)
دهی است از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل با 195 تن سکنه. آب این ده از چشمه و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دُوْ وا مَ)
بادپر. ج، دوّام. (منتهی الارب). گردنا. (زمخشری). گردنای. (دهار). گردناک. بازیی است. ج، دوامات. (مهذب الاسماء). مقثّه. مطثّه. (السامی فی الاسامی). گردنای و آن رابه مکبع یعنی تازیانه زنند تا بگردد. فلکه ای که کودکان ریسمانی بدان بسته بر زمین افکنند و گردد. گردنا. (یادداشت مؤلف). کره مانندی است چوبین که طفلان بدان بازی کنند می افکنند آن را پس می گردد بر زمین و آواز می کند. به فارسی بادپر است. ج، دوام. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ مَ)
کواکب سیاره را گویند که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد و قمر باشد. (برهان) ، آفتاب، ماه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ خَمْ مَ)
دوخما. (ناظم الاطباء). رجوع به دوخما شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جنبش گهواره. (ناظم الاطباء). اثر گهوارۀ طفل، شور و غوغا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بانوج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ننّی. ننّو. چیچولی. گهواره. (یادداشت مؤلف). دوداءه. (ناظم الاطباء). بازنیج. (السامی فی الاسامی). بازپیچ. بادپیچ
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فربه و سمین گردیدن. (ناظم الاطباء). فربهی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ دِ لَ / لِ)
متردد و مشکوک و بی ثبات و کسی که در کارها همیشه شک می آورد و هرگز از روی یقین کاری نمی کند. (ناظم الاطباء). کنایه است از متردد. به عکس یکدله. (انجمن آرا). دودل. مردد. مذبذب. مریب. مرتاب. شاک. مضطرب. باتردد. باتردید. (یادداشت مؤلف). متردد. (غیاث). تداول، دودله و مضطرب شدن: عزهل. عزهل، مرد دودله و مضطرب. (منتهی الارب). مشترک، مرد دودله. (منتهی الارب).
- دودله شدگی، تردید و بی ثباتی و بی قراری و نامعینی و ناپایداری. (ناظم الاطباء).
- دودله شدن، دودل شدن. متردد گردیدن. مردد شدن. به شک افتادن. به تردید گرفتار شدن. مضطرب شدن. تلجلج. (یادداشت مؤلف). تعمه. تردد. تصفق. عمه. عموه. عمهان. عموهه. عموهیه. تعامه. تعلعل. تکرر: تمرغ، دودله شدن در کاری. تهته، دودله شدن در باطل. (منتهی الارب).
، کسی که هرلحظه دارای کیش و اعتقادی است. (ناظم الاطباء) ، منافق. (غیاث) : رجل مذبذب، مرد دودله. (منتهی الارب) ، بی خیال و بی فکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دی یَ / یِ)
تأنیث دودی. حرکت کرم گون: حرکت دودیه، پیچش چون پیچیدن کرم. (یادداشت مؤلف). رجوع به دودی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
دلمه. رجوع به دلمه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ مَ / مِ)
سیارات را گویند که زحل و مشتری و مریخ و آفتاب و زهره و عطارد باشد. (برهان). کواکب سیاره. (جهانگیری) (آنندراج). هر ستاره ای که بر دور آفتاب حرکت کند مانند زحل و مریخ و زهره و زمین و جز آن. (ناظم الاطباء). صاحب انجمن آرا و به تبع او صاحب آنندراج گویند: این لغت را در فرهنگ رشیدی نیافتیم شاید صحیح نباشد و شاید روزومه باشد:
برمرادت چون نگردد تا قیامت دور چرخ
کز تو درسیرند دایم مهر و ماه دزدمه.
بوسلیک (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
زنی بوده است می فروش. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ دی مَ / مِ)
هبق. (السامی فی الاسامی). گل دورویه. گل دوروی. گل قحبه. وردالفجار. گل رعنا. وردالحمار. وردالحماق. گل دورو. (یادداشت مؤلف) : مانند گل دودیمه نیمی سرخ و نیمی زرد. (المعجم نسخۀ کتاب خانه آستانه)
لغت نامه دهخدا
اسم هندی لبن است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به لبن و شیر شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ هََ)
دودهه تاج. دهی است از بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دو دَ مِ)
یک نوع ماری آماسیده گلو و سخت بد و دارای زهری مهلک. ج، دودمسات و دوامیس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
چسابندن بر زمین، تنباندن لرزاندن، گفتن باخشم، آوازه، آوای کوس، ترفند، سرکوب از زینه ها با خشم سخن گفتن، گفتگو، آواز صدا: دمدمه نای، شهرت آوازه، دهل نقاره و مانند آنها، آواز بم، حیله مکر فریب
فرهنگ لغت هوشیار
جسم نرم و سیاهرنگ و چرب که از دود نفت میگیرند، از سوزاندن بعضی مواد صمغی و سقزی هم بدست میاید، و بمعنی دودمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودم
تصویر دودم
دولبه، از دو سو ببرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهدمه
تصویر دهدمه
ویران ساختن از میان بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودیه
تصویر دودیه
پیچک پاپیتال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوامه
تصویر دوامه
باد بر بازیچه ای است فرفره، گرداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولمه
تصویر دولمه
شیریست که بعد از مایه زدن بسته شود پنیر تر دلمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوده
تصویر دوده
دودمان، ماده ای سیاه و نرم که از دود مواد نفتی، حاصل شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دمدمه
تصویر دمدمه
((دَ دَ مِ))
با خشم سخن گفتن، شهرت، آوازه، صدا، آواز، افسون، مکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوده
تصویر دوده
آل
فرهنگ واژه فارسی سره