گردش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات مؤلف). گرد. گردی. چرخ. طوران. گردانی. چرخش. دوران به سکون و او در اصل به فتح ’واو’ است. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 4 ص 16) (از یادداشت مؤلف). چرخه. (لغات فرهنگستان). لغتی است در دور و با لفظ افتادن و نهادن و گرداندن و زدن و کردن مستعمل. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید هر لفظی بر این وزن آید از مصادر و در او معنی حرکت و انتقال باشد پس آن لفظ به فتحات ثلاثه می آید چنانچه دوران و جریان و طیران و سیلان و... مگر فارسیان اکثر اینها را به سکون ثانی استعمال کنند و گاهی به فتحات. (از غیاث). گردش فلک که زمانه باشد: تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری قد اعدای تو سر تا پای چون چنبرشود. سوزنی. تا سپهر لطیف را مادام گرد خاک کثیف دوران است. سوزنی. تا بود سیرالسوانی در سفر دور فلک وندران دوران نظیر گاو او گاو خراس. انوری. کعبه هم قطبست و گردون راست چون دستاس زال صورت دستاس را بر قطب دوران آمده. خاقانی. - دوران دهر، گردش روزگار. دور زمان. گردش زمانه: دوران دهر عاقبتم سر سپید کرد وز سر به در نمی رودم همچنان فضول. سعدی. - دوران عالم، گردش جهان. گردش گیتی. گذشت زمان: اگر بی عشق بودی جان عالم که بودی زنده در دوران عالم. نظامی. - دوران کوکب، چرخ آن. گردش آن. (یادداشت مؤلف). - دوران گردون، گردش آسمان. چرخ فلک: به جز بر مراد دل او نباشد نه سیر کواکب نه دوران گردون. سوزنی. مرا گفتند جمعی مهربانان چو دیدندم ز غم در اضطرابی که خوش می باش کز دوران گردون عمارت بازیابد هر خرابی. ابن یمین. - هفت دوران، کنایه است از ادوار هفت ستاره که دور هریک هفت هزارسال می باشد و دور آخر دور قمر است: پیش کعبه گشته چون یاران زمین بوس از نیاز و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده اند. خاقانی. رجوع به ترکیب دوران قمر شود. ، جولان: چو دید گردون دوران شاه در میدان همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد. مسعودسعد. ، انقلاب، وقت و عهد و زمان و روزگار. (ناظم الاطباء). به جای عهد پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان). عصر. دور. (یادداشت مؤلف) : هدم، دوران سررسیدۀ مرد از سواری کشتی. (منتهی الارب). دور. (ناظم الاطباء). رجوع به دور شود: حکیمان را چه می گویند چرخ پیر دورانها به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها. ناصرخسرو. گفتا که اگر کسی به صد دوران بوده ست ستمگری و جباری. ناصرخسرو. نیافرید ملک همچون او به سیصد قرن نیاورید فلک همچون او به صد دوران. سوزنی. هرگز فلک کهن به صد دوران بیرون نآرد ورا همال نو. سوزنی. جنسی به ستم ترسان از صورت ناجنسان کاین نقش به صد دوران یک بار پدید آید. خاقانی. فرمانده اسلامیان دارای دوران اخستان عادلتر بهرامیان پرویز اران اخستان. خاقانی. دوستانم همه انصاف دهند از پی من که چه انصاف ده و جورکش دورانم. خاقانی. دوران آفت است چه جویی سواد دهر ایام صرصر است چه سازی سرای خاک. خاقانی. خاصه کایام بست پردۀ کار خاصه دوران گشاد بستۀ کار. خاقانی. مهر شد این نامه به عنوان تو ختم شد این خطبه به دوران تو. نظامی. به دوران عدلش بنازد جهان. سعدی (بوستان). سزد گر به دورش بنازم چنان که احمد به دوران نوشیروان. سعدی (بوستان). دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت. سعدی (گلستان). عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم گرچه جام ما نشد پرمی به دوران شما. حافظ. کمال دلبری و حسن در نظربازی است به شیوۀ نظر از نادران دوران باش. حافظ. گرگان دزدپیشه به دوران عدل تو در حفظ گوسفند چو سگ گشته اند امین. ابن یمین. ، دهر. (ناظم الاطباء). زمانه. جهان. دهر. چرخ. فلک. (یادداشت مؤلف) : همی گفت رستم ایا نامدار ندیده ست دوران چو تو شهریار. فردوسی. پیغام فلک بر زبان دوران آن است به سوی نبات و حیوان. ناصرخسرو. ای رسیده جهان ز تو به کمال ای مراد از طبایع دوران. ناصرخسرو. گرفته ست و گشاده ست و شکسته ز شمشیری که دوران را پناه است. مسعودسعد. ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته طارم قد ترا هندوی هفتم چرخ پاس. انوری. چند از این دوران که هستند این خدادوران در او شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم. خاقانی. گنج فضایل افضل ساوی شناس و بس کز علم مطلق آیت دوران شناسمش. خاقانی. ایمه دوران چومن آسیمه سرست نسبت جور به دوران چه کنم. خاقانی. دلارامی ترا در برنشیند کزو شیرین تری دوران نبیند. نظامی. درستش شد که این دوران بدعهد بقم با نیل دارد سرکه با شهد. نظامی. اگر در تیغ دوران رحمتی هست چرا برد ترا ناخن مرا دست. نظامی. به روزی چند با دوران دویدن چه شاید دیدن و چتوان شنیدن. نظامی. وضع دوران بنگر ساغر عبرت برگیر که به هر حالتی این است بهین اوضاع. حافظ. دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت دائماً یکسان نماند حال دوران غم مخور. حافظ. چنان نان کم شود بر خوان دوران که گوید آدمی نان و دهد جان. جامی. - از (ز) دوران تک بردن، در گردش و حرکت بر چرخ گردون برتری داشتن. از گردش چرخ سبق بردن: هر آن کره کز آن تخمش بود بار ز دوران تک برد و ز باد رفتار. نظامی. - تازه به دوران رسیده، نودولت. ندیدبدید. نوخاسته. آنکه بدون اصالت خانوادگی به مقام یا ثروتی رسیده است. (یادداشت مؤلف). - خاتم دوران، خاتم روزگار. ختم کننده روزگار: دور به تو خاتم دوران نبشست باد به خاک تو سلیمان نبشست. نظامی. ، دور. گردش پیمانۀ شراب برای نوشیدن اهل بزم: ز یک دوران دو شربت خورد نتوان دو صاحب را پرستش کرد نتوان. نظامی. ، دایره. (ناظم الاطباء) ، دفعه. مرتبه. موقع. نوبت. (از یادداشت مؤلف) : سوی رود و سرود آسان روی لیکنت هر دوران سوی محراب نتوانند جنبانیدنت بر یم. ناصرخسرو. ، بخت و طالع. (ناظم الاطباء) ، مقام. مکان. منزلت. پایه. پایگاه: مجو بالاتر از دوران خود جای مکش بیش از گلیم خویشتن پای. نظامی
گردش. (ناظم الاطباء) (فرهنگ لغات مؤلف). گرد. گردی. چرخ. طوران. گردانی. چرخش. دوران به سکون و او در اصل به فتح ’واو’ است. (از نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 1 شمارۀ 4 ص 16) (از یادداشت مؤلف). چرخه. (لغات فرهنگستان). لغتی است در دور و با لفظ افتادن و نهادن و گرداندن و زدن و کردن مستعمل. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید هر لفظی بر این وزن آید از مصادر و در او معنی حرکت و انتقال باشد پس آن لفظ به فتحات ثلاثه می آید چنانچه دوران و جریان و طیران و سیلان و... مگر فارسیان اکثر اینها را به سکون ثانی استعمال کنند و گاهی به فتحات. (از غیاث). گردش فلک که زمانه باشد: تا نیاساید ز دوران آسمان چنبری قد اعدای تو سر تا پای چون چنبرشود. سوزنی. تا سپهر لطیف را مادام گرد خاک کثیف دوران است. سوزنی. تا بود سیرالسوانی در سفر دور فلک وندران دوران نظیر گاو او گاو خراس. انوری. کعبه هم قطبست و گردون راست چون دستاس زال صورت دستاس را بر قطب دوران آمده. خاقانی. - دوران دهر، گردش روزگار. دور زمان. گردش زمانه: دوران دهر عاقبتم سر سپید کرد وز سر به در نمی رودم همچنان فضول. سعدی. - دوران عالم، گردش جهان. گردش گیتی. گذشت زمان: اگر بی عشق بودی جان عالم که بودی زنده در دوران عالم. نظامی. - دوران کوکب، چرخ آن. گردش آن. (یادداشت مؤلف). - دوران گردون، گردش آسمان. چرخ فلک: به جز بر مراد دل او نباشد نه سیر کواکب نه دوران گردون. سوزنی. مرا گفتند جمعی مهربانان چو دیدندم ز غم در اضطرابی که خوش می باش کز دوران گردون عمارت بازیابد هر خرابی. ابن یمین. - هفت دوران، کنایه است از ادوار هفت ستاره که دور هریک هفت هزارسال می باشد و دور آخر دور قمر است: پیش کعبه گشته چون یاران زمین بوس از نیاز و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده اند. خاقانی. رجوع به ترکیب دوران قمر شود. ، جولان: چو دید گردون دوران شاه در میدان همی نیارد آن روز هیچ دوران کرد. مسعودسعد. ، انقلاب، وقت و عهد و زمان و روزگار. (ناظم الاطباء). به جای عهد پذیرفته شده است. (لغات فرهنگستان). عصر. دور. (یادداشت مؤلف) : هدم، دوران سررسیدۀ مرد از سواری کشتی. (منتهی الارب). دور. (ناظم الاطباء). رجوع به دور شود: حکیمان را چه می گویند چرخ پیر دورانها به سیر اندر ز حکمت بر زبان مهر و آبانها. ناصرخسرو. گفتا که اگر کسی به صد دوران بوده ست ستمگری و جباری. ناصرخسرو. نیافرید ملک همچون او به سیصد قرن نیاورید فلک همچون او به صد دوران. سوزنی. هرگز فلک کهن به صد دوران بیرون نآرد ورا همال نو. سوزنی. جنسی به ستم ترسان از صورت ناجنسان کاین نقش به صد دوران یک بار پدید آید. خاقانی. فرمانده اسلامیان دارای دوران اخستان عادلتر بهرامیان پرویز اران اخستان. خاقانی. دوستانم همه انصاف دهند از پی من که چه انصاف ده و جورکش دورانم. خاقانی. دوران آفت است چه جویی سواد دهر ایام صرصر است چه سازی سرای خاک. خاقانی. خاصه کایام بست پردۀ کار خاصه دوران گشاد بستۀ کار. خاقانی. مهر شد این نامه به عنوان تو ختم شد این خطبه به دوران تو. نظامی. به دوران عدلش بنازد جهان. سعدی (بوستان). سزد گر به دورش بنازم چنان که احمد به دوران نوشیروان. سعدی (بوستان). دوران بقا چو باد صحرا بگذشت تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت. سعدی (گلستان). عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم گرچه جام ما نشد پرمی به دوران شما. حافظ. کمال دلبری و حسن در نظربازی است به شیوۀ نظر از نادران دوران باش. حافظ. گرگان دزدپیشه به دوران عدل تو در حفظ گوسفند چو سگ گشته اند امین. ابن یمین. ، دهر. (ناظم الاطباء). زمانه. جهان. دهر. چرخ. فلک. (یادداشت مؤلف) : همی گفت رستم ایا نامدار ندیده ست دوران چو تو شهریار. فردوسی. پیغام فلک بر زبان دوران آن است به سوی نبات و حیوان. ناصرخسرو. ای رسیده جهان ز تو به کمال ای مراد از طبایع دوران. ناصرخسرو. گرفته ست و گشاده ست و شکسته ز شمشیری که دوران را پناه است. مسعودسعد. ای به رسم خدمت از آغاز دوران داشته طارم قد ترا هندوی هفتم چرخ پاس. انوری. چند از این دوران که هستند این خدادوران در او شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم. خاقانی. گنج فضایل افضل ساوی شناس و بس کز علم مطلق آیت دوران شناسمش. خاقانی. ایمه دوران چومن آسیمه سرست نسبت جور به دوران چه کنم. خاقانی. دلارامی ترا در برنشیند کزو شیرین تری دوران نبیند. نظامی. درستش شد که این دوران بدعهد بقم با نیل دارد سرکه با شهد. نظامی. اگر در تیغ دوران رحمتی هست چرا برد ترا ناخن مرا دست. نظامی. به روزی چند با دوران دویدن چه شاید دیدن و چتوان شنیدن. نظامی. وضع دوران بنگر ساغر عبرت برگیر که به هر حالتی این است بهین اوضاع. حافظ. دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نگشت دائماً یکسان نماند حال دوران غم مخور. حافظ. چنان نان کم شود بر خوان دوران که گوید آدمی نان و دهد جان. جامی. - از (ز) دوران تک بردن، در گردش و حرکت بر چرخ گردون برتری داشتن. از گردش چرخ سبق بردن: هر آن کره کز آن تخمش بود بار ز دوران تک برد و ز باد رفتار. نظامی. - تازه به دوران رسیده، نودولت. ندیدبدید. نوخاسته. آنکه بدون اصالت خانوادگی به مقام یا ثروتی رسیده است. (یادداشت مؤلف). - خاتم دوران، خاتم روزگار. ختم کننده روزگار: دور به تو خاتم دوران نبشست باد به خاک تو سلیمان نبشست. نظامی. ، دور. گردش پیمانۀ شراب برای نوشیدن اهل بزم: ز یک دوران دو شربت خورد نتوان دو صاحب را پرستش کرد نتوان. نظامی. ، دایره. (ناظم الاطباء) ، دفعه. مرتبه. موقع. نوبت. (از یادداشت مؤلف) : سوی رود و سرود آسان روی لیکنت هر دوران سوی محراب نتوانند جنبانیدنت بر یم. ناصرخسرو. ، بخت و طالع. (ناظم الاطباء) ، مقام. مکان. منزلت. پایه. پایگاه: مجو بالاتر از دوران خود جای مکش بیش از گلیم خویشتن پای. نظامی
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، در 8500 گزی جنوب غربی فیروزآباد، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 277 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و برنج، شغل مردمش زراعت و جاجیم بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد، در 8500 گزی جنوب غربی فیروزآباد، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 277 تن سکنه دارد. آبش از قنات و چشمه، محصولش غلات و برنج، شغل مردمش زراعت و جاجیم بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. واقع در 6 هزارگزی جنوب باختری صیدان و 22 هزارگزی جنوب خاوری راه شوسۀ باغ ملک. دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. واقع در 6 هزارگزی جنوب باختری صیدان و 22 هزارگزی جنوب خاوری راه شوسۀ باغ ملک. دارای 150 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نام موضعی است نزدیک شیراز. (ناظم الاطباء) (برهان). یک فرسخ بیشتر میانۀ جنوب و مشرق شیراز است و مظفر بن یاقوت در سال سیصد هجری قمری از جانب المقتدر باﷲ عباسی فرمانروای لشکر فارس بود و قریۀ دودمان رااحداث فرمود. (فارسنامۀ ناصری). و دودمان و دیه کور از جملۀ آن است (از جملۀ تیر مردان و جویگان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 143). دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز. 311 تن سکنه. آب آن از قنات. راه آن فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام موضعی است نزدیک شیراز. (ناظم الاطباء) (برهان). یک فرسخ بیشتر میانۀ جنوب و مشرق شیراز است و مظفر بن یاقوت در سال سیصد هجری قمری از جانب المقتدر باﷲ عباسی فرمانروای لشکر فارس بود و قریۀ دودمان رااحداث فرمود. (فارسنامۀ ناصری). و دودمان و دیه کور از جملۀ آن است (از جملۀ تیر مردان و جویگان. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 143). دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز. 311 تن سکنه. آب آن از قنات. راه آن فرعی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دوده، سلسله، سلاله، نسل، (یادداشت مؤلف)، طایفه، (ناظم الاطباء)، آل، (دهار) (ناظم الاطباء)، صی، اسره، (دهار)، خانواده، (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا)، بطن، (دهار)، فصیله، (ترجمان القرآن)، عتره، (دهار)، خاندان، (شرفنامۀ منیری) (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، قبیله، (از برهان) (دهار) (ناظم الاطباء) (تفلیسی) (غیاث)، عشیره، (مهذب الاسماء) (دستوراللغه)، خانمان، فامیل، (یادداشت مؤلف) : که هرگز بدین دودمان غم نبود فروزنده تر زین جهان کم شنود، فردوسی، به توران همه دودمان پرغم است زن و کودک خرد را ماتم است، فردوسی، رهایی نیابیم یک تن به جان نه خرگاه یابیم و نه دودمان، فردوسی، بسی سروران را سرآمد به گرد همه دودمان غارت و برده کرد، فردوسی، بخواهد شدن بخت ازین دودمان نماند بدین تخمه کس شادمان، فردوسی، خود و دودمان نزد خسرو شوی بدان سایۀ مهر او بغنوی، فردوسی، هر آن دودمان کآن نه زین کشور است برآیدهمی دود از آن دودمان، فرخی، قرارم چون شکسته کاروان است روانم چون کشفته دودمان است، (ویس و رامین)، بدل داد از شکوفه و برگ و میوه عم و خال و تبار و دودمانت، ناصرخسرو، ای صدر خاندان نبوت چو باب خویش خورشید اقربا شدی و فخر دودمان، سوزنی، خدای داند کز تو به دودمان نروم و گر برآرد دودم ز دودمان آتش، وطواط، لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم، خاقانی، وحدت گزین و همدمی از دوستان مجوی تنها نشین و محرمی از دودمان مخواه، خاقانی، نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است در مدحتت مبارکی دودمان ماست، خاقانی، ای قاهری که به زخم نیش پشه دود از دودمان نمرود به آسمان رسانیدی، (سندبادنامه ص 143)، اولیای دولت دیلم در اختیار کسی از دودمان ملک که پادشاهی را مترشح باشد مشاورت کردند، (ترجمه تاریخ یمینی)، دیو فتنه ... ملک قدیم دودمان کریم آل سامان بر باد داد، (ترجمه تاریخ یمینی)، در دودمان او کسی نبود که شایستگی پادشاهی داشتی، (ترجمه تاریخ یمینی)، نحوست بغی و طغیان و شومی طمع در خاندان قدیم و دودمان کریم بدو رسید، (ترجمه تاریخ یمینی)، گفت با هر یکی گناه تو چیست از کجایی و دودمان تو کیست، نظامی، ، (اصطلاح جانورشناسی)، خانواده، رسته، دسته، - دودمان زاینده، بسیاری از جانوران پست می توانند به وسیلۀ تولید مثل غیر جنسی زیاد شوند و هرگاه قطعه ای از بدن آنان جدا گردد بعد از مدتی به حیوان کامل تبدیل می گردد (شبیه به قلمه زدن گیاهان)، برخی از دانشمندان جانورشناس معتقدند که از ابتدای نمو رویانی سلول هایی که بعداً گامتها را تشکیل دهند از سلول های دیگر بدن جداشده و سرنوشت مستقلی دارند به قسمی که بین سلولهای تناسلی که با یکدیگر جفت شده و تخم را درست کرده اند و گامتهایی که از این تخم اخیر زاییده شده اند هیچگونه جدایی و فاصله ای وجود ندارد و یک پیوستگی دایمی برقرار است، این فرضیه را فرضیۀ دودمان زاینده نامند که برای نخسیتن بار دانشمندی آلمانی به نام ویسمان آن را بیان کرد، (از جانورشناسی فاطمی صص 28 - 29)، طایفۀ بزرگ نیک نام، نژاد، (ناظم الاطباء)، اصل، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ لغات مؤلف)، تبار، (ناظم الاطباء) (غیاث)، تخمه، نسل، (یادداشت مؤلف) : از رایتش آفتاب نصرت در مشرق دودمان ببینم، خاقانی، با شما گویم نیازم نیست با بیگانگان کاین نهان گنج از کدامین دودمان آورده ام، خاقانی، - بادودمان، اصیل، والاتبار، با اصل و نسب، - ، باخانواده، باخویشان: سپهدار گودزر بادودمان که باشند برسان آتش دمان، فردوسی، ، جای دود، دودگاه، (یادداشت مؤلف)، خانه: ملت به جوار تو بیاسود چون صید به دودمان کعبه، خاقانی، ز دود سینۀ اهل سخن سیاه شده ست دل دویت که آن هست دودمان سخن، کمال الدین اسماعیل، ، عطر و بوی خوش، (ناظم الاطباء)
دوده، سلسله، سلاله، نسل، (یادداشت مؤلف)، طایفه، (ناظم الاطباء)، آل، (دهار) (ناظم الاطباء)، صی، اسره، (دهار)، خانواده، (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا)، بطن، (دهار)، فصیله، (ترجمان القرآن)، عتره، (دهار)، خاندان، (شرفنامۀ منیری) (از برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج)، قبیله، (از برهان) (دهار) (ناظم الاطباء) (تفلیسی) (غیاث)، عشیره، (مهذب الاسماء) (دستوراللغه)، خانمان، فامیل، (یادداشت مؤلف) : که هرگز بدین دودمان غم نبود فروزنده تر زین جهان کم شنود، فردوسی، به توران همه دودمان پرغم است زن و کودک خرد را ماتم است، فردوسی، رهایی نیابیم یک تن به جان نه خرگاه یابیم و نه دودمان، فردوسی، بسی سروران را سرآمد به گرد همه دودمان غارت و برده کرد، فردوسی، بخواهد شدن بخت ازین دودمان نماند بدین تخمه کس شادمان، فردوسی، خود و دودمان نزد خسرو شوی بدان سایۀ مهر او بغنوی، فردوسی، هر آن دودمان کآن نه زین کشور است برآیدهمی دود از آن دودمان، فرخی، قرارم چون شکسته کاروان است روانم چون کشفته دودمان است، (ویس و رامین)، بدل داد از شکوفه و برگ و میوه عم و خال و تبار و دودمانت، ناصرخسرو، ای صدر خاندان نبوت چو باب خویش خورشید اقربا شدی و فخر دودمان، سوزنی، خدای داند کز تو به دودمان نروم و گر برآرد دودم ز دودمان آتش، وطواط، لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم، خاقانی، وحدت گزین و همدمی از دوستان مجوی تنها نشین و محرمی از دودمان مخواه، خاقانی، نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است در مدحتت مبارکی دودمان ماست، خاقانی، ای قاهری که به زخم نیش پشه دود از دودمان نمرود به آسمان رسانیدی، (سندبادنامه ص 143)، اولیای دولت دیلم در اختیار کسی از دودمان ملک که پادشاهی را مترشح باشد مشاورت کردند، (ترجمه تاریخ یمینی)، دیو فتنه ... ملک قدیم دودمان کریم آل سامان بر باد داد، (ترجمه تاریخ یمینی)، در دودمان او کسی نبود که شایستگی پادشاهی داشتی، (ترجمه تاریخ یمینی)، نحوست بغی و طغیان و شومی طمع در خاندان قدیم و دودمان کریم بدو رسید، (ترجمه تاریخ یمینی)، گفت با هر یکی گناه تو چیست از کجایی و دودمان تو کیست، نظامی، ، (اصطلاح جانورشناسی)، خانواده، رسته، دسته، - دودمان زاینده، بسیاری از جانوران پست می توانند به وسیلۀ تولید مثل غیر جنسی زیاد شوند و هرگاه قطعه ای از بدن آنان جدا گردد بعد از مدتی به حیوان کامل تبدیل می گردد (شبیه به قلمه زدن گیاهان)، برخی از دانشمندان جانورشناس معتقدند که از ابتدای نمو رویانی سلول هایی که بعداً گامتها را تشکیل دهند از سلول های دیگر بدن جداشده و سرنوشت مستقلی دارند به قسمی که بین سلولهای تناسلی که با یکدیگر جفت شده و تخم را درست کرده اند و گامتهایی که از این تخم اخیر زاییده شده اند هیچگونه جدایی و فاصله ای وجود ندارد و یک پیوستگی دایمی برقرار است، این فرضیه را فرضیۀ دودمان زاینده نامند که برای نخسیتن بار دانشمندی آلمانی به نام ویسمان آن را بیان کرد، (از جانورشناسی فاطمی صص 28 - 29)، طایفۀ بزرگ نیک نام، نژاد، (ناظم الاطباء)، اصل، (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ لغات مؤلف)، تبار، (ناظم الاطباء) (غیاث)، تخمه، نسل، (یادداشت مؤلف) : از رایتش آفتاب نصرت در مشرق دودمان ببینم، خاقانی، با شما گویم نیازم نیست با بیگانگان کاین نهان گنج از کدامین دودمان آورده ام، خاقانی، - بادودمان، اصیل، والاتبار، با اصل و نسب، - ، باخانواده، باخویشان: سپهدار گودزر بادودمان که باشند برسان آتش دمان، فردوسی، ، جای دود، دودگاه، (یادداشت مؤلف)، خانه: ملت به جوار تو بیاسود چون صید به دودمان کعبه، خاقانی، ز دود سینۀ اهل سخن سیاه شده ست دل دویت که آن هست دودمان سخن، کمال الدین اسماعیل، ، عطر و بوی خوش، (ناظم الاطباء)
رانندۀ داد، عدالت ورزنده، عدل ورزنده، دادکننده: یا رب تو هر چه بهترو نیکوترش بده این پادشاه عادل و سالار دادران، سعدی، ذبیح اﷲ او بد ز پیغمبران پسندیدۀ داور دادران، شمسی (یوسف و زلیخا)
رانندۀ داد، عدالت ورزنده، عدل ورزنده، دادکننده: یا رب تو هر چه بهترو نیکوترش بده این پادشاه عادل و سالار دادران، سعدی، ذبیح اﷲ او بد ز پیغمبران پسندیدۀ داور دادران، شمسی (یوسف و زلیخا)