جدول جو
جدول جو

معنی دوداه - جستجوی لغت در جدول جو

دوداه
(دَ)
جنبش گهواره. (ناظم الاطباء). اثر گهوارۀ طفل، شور و غوغا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بانوج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ننّی. ننّو. چیچولی. گهواره. (یادداشت مؤلف). دوداءه. (ناظم الاطباء). بازنیج. (السامی فی الاسامی). بازپیچ. بادپیچ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

جسمی نرم و چرب و سیاه رنگ که از دود نفت می گیرند. از سوزاندن بعضی مواد صمغی و سقزی هم به دست می آید. در صنعت برای ساختن رنگ های نقاشی و مرکب چاپ به کار می رود، دودمان، نسل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوگاه
تصویر دوگاه
از شعبه های بیست و چهارگانۀ موسیقی ایرانی
فرهنگ فارسی عمید
بخاری، دودکش، (ناظم الاطباء)، جایی که از آن دود برآید، (آنندراج) :
به دود گلخن امید دودگاه هوس
که با دماغ منش هر دو راست قرب جوار،
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
غلطانیدن سنگ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، غلطیدن سنگ. (منتهی الارب) ، گردانیدن بعض چیزی بر بعض آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شتران ریز. ج، دهاده. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر ریزه. (ناظم الاطباء). اشتران خرد. (مهذب الاسماء) ، کس، گویند ما ادری ای الدهداه هو، یعنی چه کسی است او. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کوتاه قد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
مضاعف. (ناظم الاطباء). ضعف. (ناظم الاطباء) (دهار) (زمخشری) ، دولا، جامۀ دوتاه دار. (یادداشت مؤلف) ، دولا و خمیده و منحنی و دوتو. (آنندراج). چفته. خم. خم شده. کوژ. کوز. دوتا. دوته. (یادداشت مؤلف). مقابل آخته و راست: خنث. تخنث، دوتاه و شکسته شدن. متخضد. اخضد، دوتاشونده. خروع، زن دوتاه شد از نرمی. تخود، دوتاه شدن شاخه. (منتهی الارب) :
بر سرت خورشید می لرزید با چشم پرآب
بر درت گردون همی گردید با قد دوتاه.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
اگر چه داشت از این پیش ذوق یکتایی
ز آسمان قدم اکنون بسی دوتاه ترست.
علی خراسانی (از آنندراج).
- آسمان دوتاه، آسمان خمیده پشت:
شعلۀ شمع روزگار دورنگ
درزد آتش به آسمان دوتاه.
انوری.
- زلف دوتاه، زلف دوتو. گیسوی بخم:
او سخن گفت نتاند چه گنه تاند کرد
گنه آن چشم سیه دارد و آن زلف دوتاه.
فرخی.
، منافق. ناموافق. خلاف یکرنگ و یکرو و یک پهلو و یکرای. (یادداشت مؤلف) :
با پدر یکدل و یکرایی اندر همه کار
زین قبل نیست دل هیچکسی بر تو دوتاه.
فرخی.
نبید نی به کف و هر دو رخ به رنگ نبید
دوتاه نی به دل و هر دو زلف کرده دوتاه.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ ءَ)
شور و غوغا. (ناظم الاطباء) ، گهواره و بانوج. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دوداه
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دوداه. بانوج. (یادداشت مؤلف). بازنیچ، ای رشته که بازبندند کودکان را. (از مهذب الاسماء). بازپیچ. بادپیچ. رجوع به دوداه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ رِ)
دهی از بخش دلفان شهرستان خرم آباد با 420 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ / لِ)
بازی الک دولک و پله چوب. (ناظم الاطباء). نام بازیی است اطفال را با دو چوب کوچک و بزرگ و آن را در خراسان کال چینه و لادبازی و در جای دیگر پله چوب گویند و چوب کوچک را در فارسی پل و بزرگ را چینه و به عربی قله و بزرگ را مقلاه خوانند. (از برهان) (از آنندراج). رجوع به الک دولک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پدر قبیله ای است از بنی اسد. (منتهی الارب). بطنی است از بنی اسد. (صبح الاعشی ج 1 ص 350)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از بخش پاوۀ شهرستان سنندج با 317 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش پلدشت شهرستان ماکو، با 117 تن سکنه، آب آن از چشمه است، صنایع دستی زنان جاجیم بافی، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
فربه و سمین گردیدن. (ناظم الاطباء). فربهی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دوراهی. نقطه ای که از آن دو راه منشعب می شود مانند دو راه اصفهان، دو راه یزد، دو راه خمین و جز آنها که عموماً نام محلی سر راه می باشند. (یادداشت مؤلف) :
ای بر سر دوراه نشسته درین رباط
از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام.
ناصرخسرو.
رجوع به دوراهه و دوراهی شود
لغت نامه دهخدا
(دُ / دِ لَ / لِ)
دودانه. (جهانگیری) (از برهان). دودداله. دوداله. بازی الک دولک و پله چوب. (از ناظم الاطباء). قله. مقلاه. الک دولک. الک جنبش. کال چنبه. جفته. پله چوب. قلا و مقلا. (یادداشت مؤلف). رجوع به الک دولک شود
لغت نامه دهخدا
(دی یَ / یِ)
تأنیث دودی. حرکت کرم گون: حرکت دودیه، پیچش چون پیچیدن کرم. (یادداشت مؤلف). رجوع به دودی شود
لغت نامه دهخدا
نام رز وحشی، رجوع به کرم البری و انگور جنگلی شود، (یادداشت بخط مؤلف)، نوک ناخن، (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(دُ وَ)
به معنی دولات است (یعنی دواهی) . (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
نام نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء). شعبه مقام حسینی و آن مرکب است از دو نغمه. (غیاث) (آنندراج). اولین شعبه از شعب بیست و چهارگانه موسیقی است و آن از اسامی دساتین است که پارسیان نهاده اند. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح شطرنج) خانه دوم شطرنج که برای ربودن یک مهره از آن دو خال باید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شش گاه و یک گاه شود، کنایه باشد از دو جهان. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ وادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اسم هندی لبن است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به لبن و شیر شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ هََ)
دودهه تاج. دهی است از بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ مَ / مِ)
دارای دودم و دولبه. (ناظم الاطباء). دودم. دارای دوتیغه و دولبه. که با دولب ببرد و بشکند. که از دو سوی برد: تیغ دودمه. تبر دودمه. (یادداشت مؤلف). رجوع به دودم شود
با دوبار دم. که دوبار دم دیده یا کشیده باشد. پلو یا چلوی شب مانده که روز دوباره گرم کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ دِ لَ / لِ)
متردد و مشکوک و بی ثبات و کسی که در کارها همیشه شک می آورد و هرگز از روی یقین کاری نمی کند. (ناظم الاطباء). کنایه است از متردد. به عکس یکدله. (انجمن آرا). دودل. مردد. مذبذب. مریب. مرتاب. شاک. مضطرب. باتردد. باتردید. (یادداشت مؤلف). متردد. (غیاث). تداول، دودله و مضطرب شدن: عزهل. عزهل، مرد دودله و مضطرب. (منتهی الارب). مشترک، مرد دودله. (منتهی الارب).
- دودله شدگی، تردید و بی ثباتی و بی قراری و نامعینی و ناپایداری. (ناظم الاطباء).
- دودله شدن، دودل شدن. متردد گردیدن. مردد شدن. به شک افتادن. به تردید گرفتار شدن. مضطرب شدن. تلجلج. (یادداشت مؤلف). تعمه. تردد. تصفق. عمه. عموه. عمهان. عموهه. عموهیه. تعامه. تعلعل. تکرر: تمرغ، دودله شدن در کاری. تهته، دودله شدن در باطل. (منتهی الارب).
، کسی که هرلحظه دارای کیش و اعتقادی است. (ناظم الاطباء) ، منافق. (غیاث) : رجل مذبذب، مرد دودله. (منتهی الارب) ، بی خیال و بی فکر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دو دَ / دِ)
دو کومه، شهری از شهرهای افرائیم که بلاویان بنی قهات داده شد (کتاب یوشع 21:22) که در اول تواریخ ایام 6:68 یقمعام خوانده شده و گمان میرود که همان کرب باشد که در حدود شمال غربی افرائیم واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دواده
تصویر دواده
یک کرم ریزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهداه
تصویر دهداه
شتر ریزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواه
تصویر دواه
آمه خوالستان هم آوای تابستان
فرهنگ لغت هوشیار
جسم نرم و سیاهرنگ و چرب که از دود نفت میگیرند، از سوزاندن بعضی مواد صمغی و سقزی هم بدست میاید، و بمعنی دودمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دودیه
تصویر دودیه
پیچک پاپیتال
فرهنگ لغت هوشیار
((دُ))
اولین شعبه از شعب بیست و چهارگانه موسیقی است و آن از اسامی دساتین است که پارسیان نهاده اند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوده
تصویر دوده
دودمان، ماده ای سیاه و نرم که از دود مواد نفتی، حاصل شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوده
تصویر دوده
آل
فرهنگ واژه فارسی سره