جسمی نرم و چرب و سیاه رنگ که از دود نفت می گیرند. از سوزاندن بعضی مواد صمغی و سقزی هم به دست می آید. در صنعت برای ساختن رنگ های نقاشی و مرکب چاپ به کار می رود، دودمان، نسل
جسمی نرم و چرب و سیاه رنگ که از دود نفت می گیرند. از سوزاندن بعضی مواد صمغی و سقزی هم به دست می آید. در صنعت برای ساختن رنگ های نقاشی و مرکب چاپ به کار می رود، دودمان، نسل
مضاعف. (ناظم الاطباء). ضعف. (ناظم الاطباء) (دهار) (زمخشری) ، دولا، جامۀ دوتاه دار. (یادداشت مؤلف) ، دولا و خمیده و منحنی و دوتو. (آنندراج). چفته. خم. خم شده. کوژ. کوز. دوتا. دوته. (یادداشت مؤلف). مقابل آخته و راست: خنث. تخنث، دوتاه و شکسته شدن. متخضد. اخضد، دوتاشونده. خروع، زن دوتاه شد از نرمی. تخود، دوتاه شدن شاخه. (منتهی الارب) : بر سرت خورشید می لرزید با چشم پرآب بر درت گردون همی گردید با قد دوتاه. جمال الدین سلمان (از آنندراج). اگر چه داشت از این پیش ذوق یکتایی ز آسمان قدم اکنون بسی دوتاه ترست. علی خراسانی (از آنندراج). - آسمان دوتاه، آسمان خمیده پشت: شعلۀ شمع روزگار دورنگ درزد آتش به آسمان دوتاه. انوری. - زلف دوتاه، زلف دوتو. گیسوی بخم: او سخن گفت نتاند چه گنه تاند کرد گنه آن چشم سیه دارد و آن زلف دوتاه. فرخی. ، منافق. ناموافق. خلاف یکرنگ و یکرو و یک پهلو و یکرای. (یادداشت مؤلف) : با پدر یکدل و یکرایی اندر همه کار زین قبل نیست دل هیچکسی بر تو دوتاه. فرخی. نبید نی به کف و هر دو رخ به رنگ نبید دوتاه نی به دل و هر دو زلف کرده دوتاه. فرخی
مضاعف. (ناظم الاطباء). ضعف. (ناظم الاطباء) (دهار) (زمخشری) ، دولا، جامۀ دوتاه دار. (یادداشت مؤلف) ، دولا و خمیده و منحنی و دوتو. (آنندراج). چفته. خم. خم شده. کوژ. کوز. دوتا. دوته. (یادداشت مؤلف). مقابل آخته و راست: خَنَث. تخنث، دوتاه و شکسته شدن. متخضد. اخضد، دوتاشونده. خروع، زن دوتاه شد از نرمی. تخود، دوتاه شدن شاخه. (منتهی الارب) : بر سرت خورشید می لرزید با چشم پرآب بر درت گردون همی گردید با قد دوتاه. جمال الدین سلمان (از آنندراج). اگر چه داشت از این پیش ذوق یکتایی ز آسمان قدم اکنون بسی دوتاه ترست. علی خراسانی (از آنندراج). - آسمان دوتاه، آسمان خمیده پشت: شعلۀ شمع روزگار دورنگ درزد آتش به آسمان دوتاه. انوری. - زلف دوتاه، زلف دوتو. گیسوی بخم: او سخن گفت نتاند چه گنه تاند کرد گنه آن چشم سیه دارد و آن زلف دوتاه. فرخی. ، منافق. ناموافق. خلاف یکرنگ و یکرو و یک پهلو و یکرای. (یادداشت مؤلف) : با پدر یکدل و یکرایی اندر همه کار زین قبل نیست دل هیچکسی بر تو دوتاه. فرخی. نبید نی به کف و هر دو رخ به رنگ نبید دوتاه نی به دل و هر دو زلف کرده دوتاه. فرخی
بازی الک دولک و پله چوب. (ناظم الاطباء). نام بازیی است اطفال را با دو چوب کوچک و بزرگ و آن را در خراسان کال چینه و لادبازی و در جای دیگر پله چوب گویند و چوب کوچک را در فارسی پل و بزرگ را چینه و به عربی قله و بزرگ را مقلاه خوانند. (از برهان) (از آنندراج). رجوع به الک دولک شود
بازی الک دولک و پله چوب. (ناظم الاطباء). نام بازیی است اطفال را با دو چوب کوچک و بزرگ و آن را در خراسان کال چینه و لادبازی و در جای دیگر پله چوب گویند و چوب کوچک را در فارسی پل و بزرگ را چینه و به عربی قله و بزرگ را مقلاه خوانند. (از برهان) (از آنندراج). رجوع به الک دولک شود
دوراهی. نقطه ای که از آن دو راه منشعب می شود مانند دو راه اصفهان، دو راه یزد، دو راه خمین و جز آنها که عموماً نام محلی سر راه می باشند. (یادداشت مؤلف) : ای بر سر دوراه نشسته درین رباط از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام. ناصرخسرو. رجوع به دوراهه و دوراهی شود
دوراهی. نقطه ای که از آن دو راه منشعب می شود مانند دو راه اصفهان، دو راه یزد، دو راه خمین و جز آنها که عموماً نام محلی سر راه می باشند. (یادداشت مؤلف) : ای بر سر دوراه نشسته درین رباط از خواب و خورد بیهده تا کی زنی لکام. ناصرخسرو. رجوع به دوراهه و دوراهی شود
نام نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء). شعبه مقام حسینی و آن مرکب است از دو نغمه. (غیاث) (آنندراج). اولین شعبه از شعب بیست و چهارگانه موسیقی است و آن از اسامی دساتین است که پارسیان نهاده اند. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح شطرنج) خانه دوم شطرنج که برای ربودن یک مهره از آن دو خال باید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شش گاه و یک گاه شود، کنایه باشد از دو جهان. (غیاث) (آنندراج)
نام نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء). شعبه مقام حسینی و آن مرکب است از دو نغمه. (غیاث) (آنندراج). اولین شعبه از شعب بیست و چهارگانه موسیقی است و آن از اسامی دساتین است که پارسیان نهاده اند. (فرهنگ فارسی معین) ، (اصطلاح شطرنج) خانه دوم شطرنج که برای ربودن یک مهره از آن دو خال باید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شش گاه و یک گاه شود، کنایه باشد از دو جهان. (غیاث) (آنندراج)
دارای دودم و دولبه. (ناظم الاطباء). دودم. دارای دوتیغه و دولبه. که با دولب ببرد و بشکند. که از دو سوی برد: تیغ دودمه. تبر دودمه. (یادداشت مؤلف). رجوع به دودم شود با دوبار دم. که دوبار دم دیده یا کشیده باشد. پلو یا چلوی شب مانده که روز دوباره گرم کنند. (یادداشت مؤلف)
دارای دودم و دولبه. (ناظم الاطباء). دودم. دارای دوتیغه و دولبه. که با دولب ببرد و بشکند. که از دو سوی برد: تیغ دودمه. تبر دودمه. (یادداشت مؤلف). رجوع به دودم شود با دوبار دم. که دوبار دم دیده یا کشیده باشد. پلو یا چلوی شب مانده که روز دوباره گرم کنند. (یادداشت مؤلف)
متردد و مشکوک و بی ثبات و کسی که در کارها همیشه شک می آورد و هرگز از روی یقین کاری نمی کند. (ناظم الاطباء). کنایه است از متردد. به عکس یکدله. (انجمن آرا). دودل. مردد. مذبذب. مریب. مرتاب. شاک. مضطرب. باتردد. باتردید. (یادداشت مؤلف). متردد. (غیاث). تداول، دودله و مضطرب شدن: عزهل. عزهل، مرد دودله و مضطرب. (منتهی الارب). مشترک، مرد دودله. (منتهی الارب). - دودله شدگی، تردید و بی ثباتی و بی قراری و نامعینی و ناپایداری. (ناظم الاطباء). - دودله شدن، دودل شدن. متردد گردیدن. مردد شدن. به شک افتادن. به تردید گرفتار شدن. مضطرب شدن. تلجلج. (یادداشت مؤلف). تعمه. تردد. تصفق. عمه. عموه. عمهان. عموهه. عموهیه. تعامه. تعلعل. تکرر: تمرغ، دودله شدن در کاری. تهته، دودله شدن در باطل. (منتهی الارب). ، کسی که هرلحظه دارای کیش و اعتقادی است. (ناظم الاطباء) ، منافق. (غیاث) : رجل مذبذب، مرد دودله. (منتهی الارب) ، بی خیال و بی فکر. (ناظم الاطباء)
متردد و مشکوک و بی ثبات و کسی که در کارها همیشه شک می آورد و هرگز از روی یقین کاری نمی کند. (ناظم الاطباء). کنایه است از متردد. به عکس یکدله. (انجمن آرا). دودل. مردد. مذبذب. مریب. مرتاب. شاک. مضطرب. باتردد. باتردید. (یادداشت مؤلف). متردد. (غیاث). تداول، دودله و مضطرب شدن: عِزهَل. عَزهَل، مرد دودله و مضطرب. (منتهی الارب). مشترک، مرد دودله. (منتهی الارب). - دودله شدگی، تردید و بی ثباتی و بی قراری و نامعینی و ناپایداری. (ناظم الاطباء). - دودله شدن، دودل شدن. متردد گردیدن. مردد شدن. به شک افتادن. به تردید گرفتار شدن. مضطرب شدن. تلجلج. (یادداشت مؤلف). تعمه. تردد. تصفق. عمه. عموه. عمهان. عموهه. عموهیه. تعامه. تعلعل. تکرر: تمرغ، دودله شدن در کاری. تهته، دودله شدن در باطل. (منتهی الارب). ، کسی که هرلحظه دارای کیش و اعتقادی است. (ناظم الاطباء) ، منافق. (غیاث) : رجل مذبذب، مرد دودله. (منتهی الارب) ، بی خیال و بی فکر. (ناظم الاطباء)
دو کومه، شهری از شهرهای افرائیم که بلاویان بنی قهات داده شد (کتاب یوشع 21:22) که در اول تواریخ ایام 6:68 یقمعام خوانده شده و گمان میرود که همان کرب باشد که در حدود شمال غربی افرائیم واقع است. (قاموس کتاب مقدس)
دو کومه، شهری از شهرهای افرائیم که بلاویان بنی قهات داده شد (کتاب یوشع 21:22) که در اول تواریخ ایام 6:68 یقمعام خوانده شده و گمان میرود که همان کرب باشد که در حدود شمال غربی افرائیم واقع است. (قاموس کتاب مقدس)