جدول جو
جدول جو

معنی دوتخمه - جستجوی لغت در جدول جو

دوتخمه
ویژگی انسان یا حیوانی که از دو نژاد باشد، آنکه پدرش از یک نژاد و مادرش از نژاد دیگر باشد، یکدش، دورگ، اکدش، دورگه
تصویری از دوتخمه
تصویر دوتخمه
فرهنگ فارسی عمید
دوتخمه
(دُ تُ مَ / مِ)
خشوک و حرامزاده. (ناظم الاطباء) ، مولودی که پدر آن سیاه و مادر آن سپید بود و بالعکس، هر حیوان و نباتی که از دو جنس مختلف بوجود آمده باشد. (ناظم الاطباء). اکدش. اسب دوتخمه. دورگه. که پدر عربی و مادر ترکمانی دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دوتخمه
((~. تُ مِ))
هر گیاه و جانور که از دو جنس مختلف بوجود آمده باشد، مولودی که پدر او سیاه و مادرش سفید باشد یا بعکس، دو تیره، حرامزاده، خشوک
تصویری از دوتخمه
تصویر دوتخمه
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوخته
تصویر دوخته
آنچه با نخ و سوزن به هم پیوسته و سرهم شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(دُ تَ کَ / کِ)
دوردیفه. دوپشته. دوراکبه. رجوع به دوپشته شود.
- دوترکه سوار شدن، دوپشته برنشستن. سوار شدن دو تن بریک مرکب یا بر وسیلۀ نقلیه ای از قبیل دوچرخه و موتورسیکلت
لغت نامه دهخدا
(دُ رُ خَ / خِ)
ذوالوجهین. صاحب دوروی. دورو. که پشت و روی آن یکسان باشد (در پارچه و جامه). (یادداشت مؤلف) : موجه، چادر و گلیم دورخه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ مَ / مِ)
دارای دودم و دولبه. (ناظم الاطباء). دودم. دارای دوتیغه و دولبه. که با دولب ببرد و بشکند. که از دو سوی برد: تیغ دودمه. تبر دودمه. (یادداشت مؤلف). رجوع به دودم شود
با دوبار دم. که دوبار دم دیده یا کشیده باشد. پلو یا چلوی شب مانده که روز دوباره گرم کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
دلمه. رجوع به دلمه شود
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ خَ / خِ)
قسمی پارچه. دونخ. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دونخ شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو زَ مَ / مِ)
کسی که تازه وارد کاری شود. (فرهنگ خطی). مبتدی. (فرهنگ فارسی معین) :
آدم نوزخمه درآمد به پیش
تا برد آن گوی به چوگان خویش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عَ طَ)
نبرد کردن با کسی در وخامت و گران سنگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نیک نبرد کردن به گرانی. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ / مِ)
دوبرجی. کبوتری که دریک برج قرار نگیرد. (آنندراج). دوبرجه:
جایی نمی روم ز در و بام این حرم
نی زآن کبوتران دورنگ دوبامه ام.
سنجر کاشی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ تَ / تِ)
زن که از شوی نخست به مرگ او یا به طلاق جدا شده و شوی دیگر کرده باشد. آنکه دو شوی کرده باشد، شوی که دو زن کرده باشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ شَ / شِ)
به معنی مضاعف است. (از آنندراج). مضاعف و دوچندان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ پَ چَ / چِ)
گلوله ای از رشته و ریسمان. (از ناظم الاطباء). کیسنه. (لغت فرس اسدی) ، نام مرغی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ تُ غَ / غِ)
مخفف دوترغده که به معنی گرفته شده باشد و معنی ترکیبی آن از دو جانور گرفته شده است. مانند استر که از اسب و الاغ گیرند. (لغت محلی شوشتر) ، جانوری است به شکل عقرب که از سیاه و زرد بهم رسد
لغت نامه دهخدا
(دُ رَ / رِ)
دوتار. دوتا. سازی است ایرانی. (یادداشت مؤلف) ، دوتارۀ کربرکه ای، قماشی که از هند می آورده اند. (یادداشت مؤلف) : چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی دو سالوی و ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دوتارۀ کربرکه ای. (نظام قاری ص 152).
دوتاره ز کربرکه آمد برون
دگر چونه و شیله از حد فزون.
نظام قاری.
آبی دگر دوتارۀ کربرکه ای گرفت
تا روی بازشست ز سالوی قندهار.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
(دُ رِ)
دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل. دارای 205 تن سکنه. آب آن ازهراز و چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دْرا / دِ مَ / مِ)
درهم. درخم. دراخما کلمه یونانی بلهجۀ لاتینی دراخما. واحد وزن و پول در میان یونانیان قدیم. وزن آن در نواحی مختلف متفاوت بود. ولی بجهت اعتبار تجارتی آتن ازقرن پنجم قبل از میلاد به بعد دراخمۀ آتن اهمیتی بمراتب بیش از بقیه یافت. دراخمۀ وزن قریب 4/36 گرم وزن داشت. دراخمه پول سکۀ سیمین بود به وزن کمی بیش از چهار گرم. درهم مأخوذ از دراخمه است. واحد پول در یونان کنونی نیز دراخمه نام دارد. (از دائره المعارف فارسی). درهم معرب دراخمه است. (النقود العربیه ص 88)
لغت نامه دهخدا
(دُ خَمْ مَ)
دوخما. (ناظم الاطباء). رجوع به دوخما شود
لغت نامه دهخدا
(سَ تُ مَ/ مِ)
جد. نیا. مؤسس خاندان. اساس. پایه: چون اردشیر بابک سرتخمۀ ساسانیان برخاست او را شاهنشاه گفتند. (مجمل التواریخ و القصص)
لغت نامه دهخدا
(دُ غَ / غِ)
آنکه دارای دوتیغ باشد، کارد و شمشیر و جز آن که دولبه باشد. دودمه چنانکه قمه و قلمتراش و چاقو، دارای دوتیغ. حامل دوتیغ. دوتیغ بکار برنده
لغت نامه دهخدا
(دُ خَمْ ما)
دوخمه. چپقی که دستۀ وی کج و خمیده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ / مِ)
دو نیم. دو نصف. به دو نصف تقسیم شده (یادداشت مؤلف) :
هر آن که چون قلمت سر به حکم برننهد
دو نیمه باد سرش تا به سینه همچو قلم.
سعدی.
- دونیمه شدن، دو نیم شدن. نصف شدن: دو نیمه شد آن کوه پولادسنج. نظامی. انجزاع، دو نیمه شدن رسن. (منتهی الارب). رجوع به ترکیب دو نیم شدن در ذیل دو نیم شود.
- دو نیمه کردن، دو نیم کردن. نصف کردن. (یادداشت مؤلف) :
راست گفتش دو نیمه خواهد کرد
لاله ای را به برگ نیلوفر.
فرخی.
حسام دین که به هیجا حسام قاطع او
کند دو نیمه عدو را ز فرق تا به میان
چنان دو نیمه کند خصم راکه نیم از نیم
به ذره ای بپذیرد زیادت و نقصان.
سوزنی.
دو نیمه کنم عمر با یکدلی
که از نیم جنسی نشان می دهد.
خاقانی.
تشطیر، دو نیمه کردن مال را. (منتهی الارب). رجوع به ترکیب دو نیم کردن در ذیل دو نیم شود.
- به دونیمه دل، هراسان و بیمناک:
همه موبدان سرفکنده نگون
به دونیمه دل دیدگان پر ز خون.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(لَ جَ / جِ)
گروهۀ ریسمان. (ناظم الاطباء) ، نام مرغی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ دی مَ / مِ)
هبق. (السامی فی الاسامی). گل دورویه. گل دوروی. گل قحبه. وردالفجار. گل رعنا. وردالحمار. وردالحماق. گل دورو. (یادداشت مؤلف) : مانند گل دودیمه نیمی سرخ و نیمی زرد. (المعجم نسخۀ کتاب خانه آستانه)
لغت نامه دهخدا
(دُ تَ رَ / رِ)
دختره و دختر کوچک و دوشیزه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ چِ مِ)
دهی است از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. واقع در 27 هزارگزی شمال کرمانشاه و پنج هزارگزی خاور شوسۀ کردستان. دارای 100 تن سکنه. آب آن از چشمه است. از شوسۀ تابستان اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوامه
تصویر دوامه
باد بر بازیچه ای است فرفره، گرداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوخله
تصویر دوخله
کوار کواره سبد یا زنبیل از برگ که میوه در آن کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوخته
تصویر دوخته
مکتوب، خیاطی شده
فرهنگ لغت هوشیار
هر گیاه و جانور که از دو جنس مختلف بوجود آمده باشد، مولودی که پدر او سیاه و مادرش سفید باشد یا بعکس دو تیره، حرامزده خشوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو تخمه
تصویر دو تخمه
حرامزاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولمه
تصویر دولمه
شیریست که بعد از مایه زدن بسته شود پنیر تر دلمه
فرهنگ لغت هوشیار
تا خوردن و روی هم قرار گرفتن پارچه از سمت پهنا
فرهنگ گویش مازندرانی