کرت ثانی. کرت دیگر. باز. مره اخری. بار دیگر. دیگر بار. دومرتبه. کرت دوم. مقابل یکباره. نیز. ایضاً. دگربار. مجدداً. از نو. دیگر باره. دفعۀ دوم. از سر. (یادداشت مؤلف). مکرر، چون حیات دوباره و عمر دوباره. (آنندراج). دودفعه و مکرر. (ناظم الاطباء) : اعاده، دوباره گفتن (سخن را) . (منتهی الارب). پس مرا خون دوباره می ریزی من به خونابه باز می غلطم. خاقانی. مطربی دور از این خجسته سرای کس ندیدش دوباره در یک جای. سعدی (گلستان). - امثال: دوباره نیست کس را زندگانی. (از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند). - حیات یا عمر دوباره، زندگی مکرر. حیات از نو. (از آنندراج) : خونریزبی دیت مشمر بادیه که هست عمر دوباره در سفر روح پرورش. خاقانی. از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت از آفتاب صبح حیات دوباره یافت. صائب (از آنندراج). از هستی دوروزه به تنگ اند عارفان تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای. صائب (از آنندراج). - امثال: عمر دوباره نداده اند کسی را. (امثال و حکم دهخدا). خدا کی می دهد عمر دوباره. (امثال و حکم دهخدا). - دوباره شدن، تکرار گردیدن. مکرر شدن: شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود چو صبر گردد تلخ از چه خوش بود چو شکر. فرخی. - دوباره کردن، از سر گرفتن: اگر به روی تو باردگر نظاره کنم چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم. صائب (از آنندراج). ، دونوبت. دوبار. یک بار به اضافۀ بار دیگر: بفرمود پس گیو را شهریار دوباره ز لشکر گزین کن هزار. فردوسی. ، مضاعف و دوچندان. (ناظم الاطباء). ضعف. (یادداشت مؤلف) : یکی را ز بن بیستگانی نبخشی یکی را دوباره دهی بیستگانی. منوچهری. ، ثانیاً. (یادداشت مؤلف)، دوبارتقطیرشده. (از ناظم الاطباء)
کرت ثانی. کرت دیگر. باز. مره اخری. بار دیگر. دیگر بار. دومرتبه. کرت دوم. مقابل یکباره. نیز. ایضاً. دگربار. مجدداً. از نو. دیگر باره. دفعۀ دوم. از سر. (یادداشت مؤلف). مکرر، چون حیات دوباره و عمر دوباره. (آنندراج). دودفعه و مکرر. (ناظم الاطباء) : اعاده، دوباره گفتن (سخن را) . (منتهی الارب). پس مرا خون دوباره می ریزی من به خونابه باز می غلطم. خاقانی. مطربی دور از این خجسته سرای کس ندیدش دوباره در یک جای. سعدی (گلستان). - امثال: دوباره نیست کس را زندگانی. (از مجموعۀ مختصر امثال طبع هند). - حیات یا عمر دوباره، زندگی مکرر. حیات از نو. (از آنندراج) : خونریزبی دیت مشمر بادیه که هست عمر دوباره در سفر روح پرورش. خاقانی. از داغ تازگی جگر پاره پاره یافت از آفتاب صبح حیات دوباره یافت. صائب (از آنندراج). از هستی دوروزه به تنگ اند عارفان تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای. صائب (از آنندراج). - امثال: عمر دوباره نداده اند کسی را. (امثال و حکم دهخدا). خدا کی می دهد عمر دوباره. (امثال و حکم دهخدا). - دوباره شدن، تکرار گردیدن. مکرر شدن: شنیده ام که حدیثی که آن دوباره شود چو صبر گردد تلخ از چه خوش بود چو شکر. فرخی. - دوباره کردن، از سر گرفتن: اگر به روی تو باردگر نظاره کنم چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم. صائب (از آنندراج). ، دونوبت. دوبار. یک بار به اضافۀ بار دیگر: بفرمود پس گیو را شهریار دوباره ز لشکر گزین کن هزار. فردوسی. ، مضاعف و دوچندان. (ناظم الاطباء). ضعف. (یادداشت مؤلف) : یکی را ز بن بیستگانی نبخشی یکی را دوباره دهی بیستگانی. منوچهری. ، ثانیاً. (یادداشت مؤلف)، دوبارتقطیرشده. (از ناظم الاطباء)
پرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پرگر، بردال، پردال، فرکال
پَرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پَرگَر، بَردال، پَردال، فَرکال
به معنی دوم، گواره که گلۀ گاومیش باشد. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). رمۀ گاو و خر. (صحاح الفرس). مطلق رمه. (مؤلف) : وای از آن آوا که گرگوباره زآنجا بگذرد بفکند نازاده بچه، بازگیرد زاده شیر. منجیک. ناید هگرز زین یله گوباره جز درد و رنج عاقل بیچاره. ناصرخسرو. هرگز کس آن ندید که من دیدم زین بی شبان رمه یله گوباره. ناصرخسرو (از آنندراج). نشناسم از این عظیم گوباره جز دشمن خویش بالمثل یک تن. ناصرخسرو. شو حذر دار حذر زین یله گوباره بل نه گوباره کز این قافلۀشیطان. ناصرخسرو. ، جایگاه گاوان. (برهان). طویلۀ گاو. (آنندراج) : تو گاوان را به گوباره سزایی چگونه ویس را از رام پایی ؟ (ویس و رامین). در این گوباره چون گردی بر آخور چون خر عیسی به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی. سنائی. مانند گاو چشم به گوباره بر مدار. ابن یمین. ، گاوبان. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
به معنی دوم، گواره که گلۀ گاومیش باشد. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). رمۀ گاو و خر. (صحاح الفرس). مطلق رمه. (مؤلف) : وای از آن آوا که گرگوباره زآنجا بگذرد بفکند نازاده بچه، بازگیرد زاده شیر. منجیک. ناید هگرز زین یله گوباره جز درد و رنج عاقل بیچاره. ناصرخسرو. هرگز کس آن ندید که من دیدم زین بی شبان رمه یله گوباره. ناصرخسرو (از آنندراج). نشناسم از این عظیم گوباره جز دشمن خویش بالمثل یک تن. ناصرخسرو. شو حذر دار حذر زین یله گوباره بل نه گوباره کز این قافلۀشیطان. ناصرخسرو. ، جایگاه گاوان. (برهان). طویلۀ گاو. (آنندراج) : تو گاوان را به گوباره سزایی چگونه ویس را از رام پایی ؟ (ویس و رامین). در این گوباره چون گردی بر آخور چون خر عیسی به سوی عالم جان شو که چون عیسی همه جانی. سنائی. مانند گاو چشم به گوباره بر مدار. ابن یمین. ، گاوبان. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
دوبهر.نه دراز و نه کوتاه. (یادداشت مؤلف). میانه: بعد از متقی خلیفه المستکفی باﷲ... بود... دوبهره، نیکوقامت نه فربه نه لاغر. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). بعد از رضی خلیفه برادر وی بود... مردی دوبهره سرخ موی و محاسن نیکو و به پدر خویش مانست. (ترجمه تاریخ طبری). مکتفی مردی بود دوبهره نیکوروی و سیاه موی و نیکومحاسن و فراخ چشم و نیکوسیاست و بخیل بود. (ترجمه تاریخ طبری). بعد از معتصم خلیفه پسر وی بود... مردی بود دوبهره سفید و فربه... (ترجمه تاریخ طبری). مردی بود (مقتدر پسر معتضد) دوبهره نیکوروی بلندبینی پهن دوش... (ترجمه تاریخ طبری)، {{اسم مرکّب}} دوبهر. دوثلث. چنانکه یک بهره یک ثلث و سه بهره سه ربع و همچنین... (یادداشت مؤلف) : ز گودرزیان مهتر و بهترست به ایران سپه بر دوبهره سرست. فردوسی. ز لشکر هر آن کس که بد جنگ ساز دوبهره نیامد به خرگاه باز. فردوسی. سپر بر سر و تیغ هندی به مشت از آن نامداران دوبهره بکشت. فردوسی. به شمشیر از ایشان دوبهره بکشت چو چوپان چنان دید بنمود پشت. فردوسی. به فرجام هیتال برگشته شد دوبهره مگر خسته و کشته شد. فردوسی. ز لشکر دوبهره شده تیره چشم سر نامداران از او پر ز خشم. فردوسی. ارتباع، دوبهره شدن مرد. (المصادر زوزنی). دوبهره شدن مردم. (تاج المصادر بیهقی)، {{صفت مرکّب}} چهارزانو. (یادداشت مؤلف). - دوبهره شدن،چهار زانو یعنی مربع نشستن. (یادداشت مؤلف)، در اصطلاح دوزندگی، لباس پائیزه و لباس بهاره. (یادداشت مؤلف)
دوبهر.نه دراز و نه کوتاه. (یادداشت مؤلف). میانه: بعد از متقی خلیفه المستکفی باﷲ... بود... دوبهره، نیکوقامت نه فربه نه لاغر. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). بعد از رضی خلیفه برادر وی بود... مردی دوبهره سرخ موی و محاسن نیکو و به پدر خویش مانست. (ترجمه تاریخ طبری). مکتفی مردی بود دوبهره نیکوروی و سیاه موی و نیکومحاسن و فراخ چشم و نیکوسیاست و بخیل بود. (ترجمه تاریخ طبری). بعد از معتصم خلیفه پسر وی بود... مردی بود دوبهره سفید و فربه... (ترجمه تاریخ طبری). مردی بود (مقتدر پسر معتضد) دوبهره نیکوروی بلندبینی پهن دوش... (ترجمه تاریخ طبری)، {{اِسمِ مُرَکَّب}} دوبهر. دوثلث. چنانکه یک بهره یک ثلث و سه بهره سه ربع و همچنین... (یادداشت مؤلف) : ز گودرزیان مهتر و بهترست به ایران سپه بر دوبهره سرست. فردوسی. ز لشکر هر آن کس که بد جنگ ساز دوبهره نیامد به خرگاه باز. فردوسی. سپر بر سر و تیغ هندی به مشت از آن نامداران دوبهره بکشت. فردوسی. به شمشیر از ایشان دوبهره بکشت چو چوپان چنان دید بنمود پشت. فردوسی. به فرجام هیتال برگشته شد دوبهره مگر خسته و کشته شد. فردوسی. ز لشکر دوبهره شده تیره چشم سر نامداران از او پر ز خشم. فردوسی. ارتباع، دوبهره شدن مرد. (المصادر زوزنی). دوبهره شدن مردم. (تاج المصادر بیهقی)، {{صِفَتِ مُرَکَّب}} چهارزانو. (یادداشت مؤلف). - دوبهره شدن،چهار زانو یعنی مربع نشستن. (یادداشت مؤلف)، در اصطلاح دوزندگی، لباس پائیزه و لباس بهاره. (یادداشت مؤلف)
دوتار. دوتا. سازی است ایرانی. (یادداشت مؤلف) ، دوتارۀ کربرکه ای، قماشی که از هند می آورده اند. (یادداشت مؤلف) : چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی دو سالوی و ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دوتارۀ کربرکه ای. (نظام قاری ص 152). دوتاره ز کربرکه آمد برون دگر چونه و شیله از حد فزون. نظام قاری. آبی دگر دوتارۀ کربرکه ای گرفت تا روی بازشست ز سالوی قندهار. نظام قاری
دوتار. دوتا. سازی است ایرانی. (یادداشت مؤلف) ، دوتارۀ کربرکه ای، قماشی که از هند می آورده اند. (یادداشت مؤلف) : چندی راه هندوستان پیموده مانند شمسی دو سالوی و ساغری و دو چنبری و بیرم سلطانی و دوتارۀ کربرکه ای. (نظام قاری ص 152). دوتاره ز کربرکه آمد برون دگر چونه و شیله از حد فزون. نظام قاری. آبی دگر دوتارۀ کربرکه ای گرفت تا روی بازشست ز سالوی قندهار. نظام قاری
که دو عمل را شاید. که به دو کار آید. که به دو کار خورد. که دو مصرف دارد. که برای دو امر بکار رود، مرد یا میز دوکاره، مرد قلم و شمشیر. میز کار و غذاخوری. (از یادداشت مؤلف)
که دو عمل را شاید. که به دو کار آید. که به دو کار خورد. که دو مصرف دارد. که برای دو امر بکار رود، مرد یا میز دوکاره، مرد قلم و شمشیر. میز کار و غذاخوری. (از یادداشت مؤلف)
ریگ تودۀ گرد که وحوش گرد آن گردند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، حاویه (در شکم گوسفند). شکنبۀ گوسفند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ذیابیطس. دولاب. انق الکلیه. مرضی است که صاحب آن از آب سیر نشود. (یادداشت مؤلف). استسقاء، هر چیز ساکن چون حرکت و دور کند دواره و قوّاره گویند. (منتهی الارب)
ریگ تودۀ گرد که وحوش گرد آن گردند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، حاویه (در شکم گوسفند). شکنبۀ گوسفند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ذیابیطس. دولاب. انق الکلیه. مرضی است که صاحب آن از آب سیر نشود. (یادداشت مؤلف). استسقاء، هر چیز ساکن چون حرکت و دور کند دواره و قُوّاره گویند. (منتهی الارب)