جدول جو
جدول جو

معنی دوبا - جستجوی لغت در جدول جو

دوبا
آش دوغ
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دیبا
تصویر دیبا
(دخترانه)
پارجه ابریشمی رنگی، روی زیب، نوعی پارچه ابریشمی معمولاً رنگین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قوبا
تصویر قوبا
هر نوع بیماری پوستی همراه با بثورات، بریون، گریون، گوارون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیبا
تصویر دیبا
نوعی پارچۀ ابریشمی، پارچۀ ابریشمی رنگین
دیبای مشجر: دیبایی که بر آن نقش درخت باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توبا
تصویر توبا
بزرگ ترین و بم ترین ساز بادی، که از برنج ساخته می شود و دارای چند پیستون، لولۀ دراز پر پیچ و خم و دهانۀ پهن رو به بالا می باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوتا
تصویر دوتا
دولا، خمیده، کج، منحنی
دوتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوغبا
تصویر دوغبا
آش ماست، آش که در آن ماست بزنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کدوبا
تصویر کدوبا
آش کدو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوبال
تصویر دوبال
دوال، تسمه، تسمۀ ستبر، تسمۀ رکاب، تسمۀ کمر، کمربند، تازیانه که از چرم بافته شود، تسمۀ چرمی که با آن طبل بنوازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوبل
تصویر دوبل
دو برابر، مضاعف، بخش دو لایۀ لباس که در هنگام دوختن، روی خودش تازده و دوخته شده باشد،
در ورزش ویژگی بازی تنیس، پینگ پونگ یا بدمینتون که در آن ها هر تیم به جای یک بازیکن، دو بازیکن را وارد زمین می کند و بازی چهار نفره اجرا می شود
فرهنگ فارسی عمید
نوعی از کبوتران است، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، قسمی از کاغذباد می باشد، (آنندراج)، بادبادک کودکان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دوپود. ثوب منیّر و آن قسمی پارچه است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
آش کدو را گویند چه با بمعنی آش است. (برهان) (از آنندراج). آش کدو. (ناظم الاطباء) :
مستم ز جام روغن و مخمور از پیاز
تا بر کنار بزم کدوبا نشسته ام.
بسحاق اطعمه.
گر بدانی که چه نرم است کدوبا بوجود
نخوری هیچ دگر تا بود آن در بازار.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
به معنی دوال است که تسمه و چرم حیوانات باشد، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، تنگ، (ناظم الاطباء)، مکر و حیله، زمرد، شمشیر آبدار، (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از بخش داراب شهرستان فسا. با 248 تن سکنه. آب آن از رود خانه رودبال وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی از بخش لشت نشاء شهرستان رشت. با 140 تن سکنه. آب آن از استخر و نورود از سفیدرود تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوشا
تصویر دوشا
شیره (مطلقا)، شیره انگور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوبا
تصویر حوبا
نفس، تن انسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوبا
تصویر اوبا
میلی که در بیابانها و صحاری بر افرازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواب
تصویر دواب
چهار پایان، حیوانات بارکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوغبا
تصویر دوغبا
آشی که در آن ماست ریزند آش ماست ماستابه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوبل
تصویر دوبل
دو چندان، دو برابر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولا
تصویر دولا
منحنی، دوتاء، خم، خمیده
فرهنگ لغت هوشیار
ساخته نادرست فارسی گویان دویم دریا مجلس نمایندگان ملت در کشور روسیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوبا
تصویر بوبا
آشی که از بن کوهی پزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدوبا
تصویر کدوبا
آشی که با کدو پزند آش کدو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیبا
تصویر دیبا
قماشی باشد از حریر الوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوبل
تصویر دوبل
((دُ بَ))
بی وفا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوبل
تصویر دوبل
دو برابر، مضاعف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوبل
تصویر دوبل
((دَ یا دُ بَ))
خوک نر، خر کوچک اندام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دواب
تصویر دواب
((دَ بْ یا بّ))
جمع دابه، چهارپایان، حیوانات بارکش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیبا
تصویر دیبا
پارچه ابریشمی رنگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دربا
تصویر دربا
((دَ))
ضرورت، نیازمندی، سزاواری، شایستگی، دربایست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوبال
تصویر دوبال
((دُ))
مکر، حیله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوما
تصویر دوما
دوم اینکه
فرهنگ واژه فارسی سره