جدول جو
جدول جو

معنی دواکن - جستجوی لغت در جدول جو

دواکن(سَکَ / کِ دَ / دِ)
دواکننده. دواساز. چاره ساز. شفابخش. شفاده. (یادداشت مؤلف) :
بازدار ای دواکن دل من
از زمین بوس هر کسی گل من.
نظامی.
رجوع به دوا کردن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوان
تصویر دوان
دواندن، دونده، در حال دویدن
فرهنگ فارسی عمید
(دُ کَ)
دردجاکنه. از قراء نسف در ماوراءالنهر
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صفت حالیه از دو (دویدن). در حال دویدن. (یادداشت مؤلف). دونده. (لغت محلی شوشتر) (شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا) (از برهان) :
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه.
رودکی.
به خواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان.
فردوسی.
دوان داغ دل خستۀ روزگار
همی رفت پویان سوی مرغزار.
فردوسی.
دوان شد به بالین او اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد.
فردوسی.
شعر بی رنگ و لیکن شعرا رنگ به رنگ
همه چون دیو دوان و همه چون شنگ مشنگ.
قریعالدهر.
اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج
من بر او ثابت چنان چون بادبان اندر سفن.
منوچهری.
بزاری روز و شب فریاد خوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم.
(ویس و رامین).
شد آن لشکر بوش پیش طورگ
دوان چون رمۀ میش در پیش گرگ.
اسدی.
چیست گناهم جز اینکه من نه چو ایشان
از پس نادان و میر و شاه دوانم.
ناصرخسرو.
پس آن کلکها و زبانها همه
به مدحت دوان و روان باشدی.
(کلیله و دمنه).
او سرگران با گردنان من در پی اش بر سر زنان
دلهادوان دندان کنان دامن به دندان دیده ام.
خاقانی.
ورتو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی بینی دوان.
مولوی.
هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان).
خلق از پی ما دوان و خندان.
سعدی (گلستان).
بدر جست از آشوب دزد دغل
دوان جامۀ پارسا در بغل.
سعدی (بوستان).
- دوان آمدن (یا برآمدن) ، آمدن در حال دویدن. آمدن در حالی که می دود. (یادداشت مؤلف). بشتاب و به حالت دو آمدن:
همانگه یکی بنده آمد دوان
که بیدار شد شاه روشن روان.
فردوسی.
بباید دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سپاهی چو باد.
فردوسی.
چو بشنید نوش آذر پهلوان
بر آن بارۀ دژ برآمد دوان.
فردوسی.
مرا گر بخواهی تو از شهریار
دوان با توآیم درین کارزار.
فردوسی.
وگر خان را به ترکستان فرستد مهرگنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش.
منوچهری.
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش.
سعدی (بوستان).
- دوان رفتن، رفتن در حال دویدن:
دوان رفت گلشهر تا پیش شاه
جداگشته دید از بر ماه شاه.
فردوسی.
- دوان شدن، در حال دویدن رفتن:
اصحاب را چو واقعۀ ما خبر کنند
هر دم کسی به رسم عیادت دوان شود.
سعدی.
- دوان عمر، عمر زودگذر و فرار:
عمر را بند کن از علم و ز طاعت که ترا
علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند.
ناصرخسرو.
- دوان کردن، روانه ساختن. دوانیدن. فراری ساختن. فرار دادن. پراکنده کردن: کزلی و اصحاب او بازگشتند و بر ایشان دوانیدند هر یک را از ایشان در وادیئی دوان کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
، جاری. سایل. روان. (یادداشت مؤلف) :
دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان.
فردوسی.
بپرسید ز ایشان جهان پهلوان
کزاین سان دهی و آب هر سو دوان.
اسدی.
اشک دیده ست از فراق تو دوان
آه آه است از میان جان روان.
مولوی.
، گردان. چرخان. آنچه یا آنکه می گردد. (یادداشت مؤلف) :
ای خردمند پس گمان تو چیست
وین دوان آسیا کی آساید؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وا)
نام دهی است از مضافات کازرون که موطن علامه و فاضل دوانی (ملا جلال) بود. (از انجمن آرا) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). دیهی است نزدیک کازرون. (شرفنامۀ منیری). موضعی است به بلاد فارس. (منتهی الارب). دهی است در نواحی کازرون و از آنجاست جلال الدین محمد بن اسعدالدین اسعد دوانی، مؤلف تاریخ جلالی. (یادداشت مؤلف). دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون. سکنۀ آن 2747 تن. آب آن از چشمه. راه آنجا ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ)
جمع واژۀ داجن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ داجن. جانورانی که آدمی آنها را نگاهداری می کند. (یادداشت مؤلف). گوسپند انس گرفته. (آنندراج) ، جمع واژۀ داجنه. (اقرب الموارد). رجوع به داجن و داجنه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ خِ)
جمع واژۀ دخان (منتهی الارب) ، به معنی دود، و این خلاف قیاس واقع شده، ادخنه قیاساً. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دودکشهای مطبخ و گلخن. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ داخنه. (از اقرب الموارد). رجوع به دخان شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پوشاک کوتاهی که از شانه ها آویزان کنند. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ کِ)
جزیره ای به خلیج عربستان. (نخبه الدهر دمشقی). شهر مشهوری است در ساحل بحرالحار که لنگرگاه است برای کشتی هائی که از جده می آیند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سَکِ)
جمع واژۀ ساکنه. به معنی باشندگان. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(دوکان)
دکان. (یادداشت مؤلف). حانوت. دکان. (دهار) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). به واو محض غلط است، صحیح دکّا̍ن معرب دکان به تخفیف است. (آنندراج) : چون نگاه کردند دوکان وی نسوخته بود و از چهار سوی آن دوکانها همه سوخته بودند... حبیب راعی به دوکان من برگذشت. (کشف المحجوب هجوبری). و خانه و دوکان را بدرود کردم. (انیس الطالبین ص 134). نزدیک دوکان نان فروش رفتم. (انیس الطالبین ص 220). در بازار بر دوکان یکی از درویشان ایشان نشسته بود. (انیس الطالبین ص 103). هرکجا دوکانی بود می گفتم که بنده ای از بندگان خاص حق را ترنگبین می باید. (انیس الطالبین ص 88).
- امثال:
کدام ابله بود احمق تر از آنک بر زبر استاد دوکان گیرد. (کیمیای سعادت از امثال و حکم).
- دوکان چیدن، بستن دکان. (ناظم الاطباء).
- دوکان می فروشی، میکده و جایی که در آن شراب می فروشند. (ناظم الاطباء).
، مهتابی. ایوان. (یادداشت مؤلف). دکان. سکو. مصطبه. (دهار). طلل، دوکان مانندی از سرای که بر آن نشینند. مصطبه، دوکان مانندی که برای نشستن سازند. (منتهی الارب) : یک سال که در آنجا رفتم (به عبدالاعلی) دهلیز و درگاه و دوکانها همه دیگر بود این پادشاه (مسعود) فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 143). بونصر را بر آن دوکان میان درختان محفوری افکندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). بر کران چمن باغ دو کانی بود و بدانجا بنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 405). و رجوع به دکان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کُ)
غلیواژ. (آنندراج). زغن و غلیواج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نشسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جالس. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، پرندۀ نشسته بردیوار یا چوب یا درخت. (از اقرب الموارد) ، مرغ بیضه در زیر گرفته. (منتهی الارب) (آنندراج). مرغ تخم در زیر گرفته. (ناظم الاطباء). ج، وکون
لغت نامه دهخدا
تصویری از دواجن
تصویر دواجن
به صیغه جمع رام شوندگان جانوران رام شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوان
تصویر دوان
دونده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ساکنه، باشندگان ماند گاران، خموشان وات ها (حروف) جمع ساکنه بدون حرکت (حرف) بی حرکت مقابل متحرک
فرهنگ لغت هوشیار
وا کننده باز کننده. یا در واکن. ابزاری که در قوطی و بطری و مانند آنرا باز کند. یا در بطری واکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوکان
تصویر دوکان
دکان، محل کسب و کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوا کن
تصویر دوا کن
چاره ساز، شفا ده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوان
تصویر دوان
((دَ))
دونده، در حال دویدن
فرهنگ فارسی معین