جدول جو
جدول جو

معنی دواقه - جستجوی لغت در جدول جو

دواقه
(تَ)
احمق شدن. (تاج المصادر بیهقی) (از مهذب الاسماء). گول شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، لاغر گردیدن شتران، ناگوار شدن فصیل از شیر تا آنکه برگردد از مادر، چشیدن طعام را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سرباز زدن گوسپند از علف از ناگواری و بیمار گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دواره
تصویر دواره
پرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پرگر، بردال، پردال، فرکال
فرهنگ فارسی عمید
(دُ / دِ یَ)
سرشیر، جغرات. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، سر شوربا و هریسه و مانند آن، و آن پوست تنک است مانند پوست اندرون بیضه که از وزیدن باد بر شوربا و مانند آن بسته گردد. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قیماق. رویه
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَوْ وا رَ)
پاره ای گرد از سر. (از اقرب الموارد) (آنندراج). دایره ای که بر میان سر مردم باشد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وارَ)
دواره. مؤنث دوار، گرد. مدور. چرخش دار: له (للصعتر) ... اکلیل لیس علیه و هیئه الدواره لکنه منقسم منفصل. (تذکرۀ ابن البیطار.
- دواره و قواره، هر چیز ساکن را دواره و قواره گویند. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
،
{{اسم}} پرگار. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). برجار. برکار یا بیکار. (نشوءاللغه ص 64). فرجار. (یادداشت مؤلف). فرجار. (اقرب الموارد) :
گرد می گردی بر جای چو دواره
گرندانی ره نشگفت که دواری.
ناصرخسرو.
، گو لب بالایین. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دایره ای که در زیر بینی قرار دارد، شکنبۀ گوسفند. (از اقرب الموارد)، هالۀ ماه. (ناظم الاطباء). شایورد
لغت نامه دهخدا
(دَ جَ / جِ)
دواجک. دواج خرد. دواج کوچک. لحافچه: مختار دروقت بانگ کرد که دواجه و لباچه بیاورید که سرما می یابم و یمکن که تبم آمد و سر بنهاد و خود را بپوشانید وچنان نمود که رنجورم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
پرده و غشاء و پوست نازک. (ناظم الاطباء). اما جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(دُ یَ)
کبودی دندان. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
نعت فاعلی از دویدن مثل: روانه از رفتن.
- دوانه گردیدن، دوان شدن. دویدن. (یادداشت مؤلف) :
از سوزش کون دوانه گردی
زآنگونه که در نیابدت تیر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(ذَوْ وا قَ)
تأنیث ذواق
لغت نامه دهخدا
(دُوْ وا مَ)
بادپر. ج، دوّام. (منتهی الارب). گردنا. (زمخشری). گردنای. (دهار). گردناک. بازیی است. ج، دوامات. (مهذب الاسماء). مقثّه. مطثّه. (السامی فی الاسامی). گردنای و آن رابه مکبع یعنی تازیانه زنند تا بگردد. فلکه ای که کودکان ریسمانی بدان بسته بر زمین افکنند و گردد. گردنا. (یادداشت مؤلف). کره مانندی است چوبین که طفلان بدان بازی کنند می افکنند آن را پس می گردد بر زمین و آواز می کند. به فارسی بادپر است. ج، دوام. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ / لِ)
دارویی است خوشبوی و آن اشنان است که در مشک خشک کنند. شیبه العجوز. (از برهان). اسم فارسی اشنه است. (تحفۀ حکیم مؤمن). چیزی است سپید مانند رگ پوست کنده که بر درخت بلوط و صنوبر و جز آن متکون می شود و می پیچد. عربی آن اشنه است. (منتهی الارب) (از آنندراج). اشنه و صاحب ذخیره آن را در شمار عطرها آورده است. (یادداشت مؤلف). معروف است درزمین توران و مغان بسیار است و بر روی زمین افتاده می باشد بی آنکه به جایی متعلق باشد. (نزهه القلوب)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُ لَ / لِ)
تسمه ای که بدان قمار بازند. (از برهان). نام بازی است. (فرهنگ جهانگیری). به معنی دویره است. (فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وا سَ)
بینی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُ وا سَ)
جماعت مردم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
موق. موق. مؤوق (م ئو) . بمردن و هلاک گشتن. (منتهی الارب). مردن و هلاک گردیدن کسی. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُوْ وا رَ)
ریگ تودۀ گرد که وحوش گرد آن گردند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، حاویه (در شکم گوسفند). شکنبۀ گوسفند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ذیابیطس. دولاب. انق الکلیه. مرضی است که صاحب آن از آب سیر نشود. (یادداشت مؤلف). استسقاء، هر چیز ساکن چون حرکت و دور کند دواره و قوّاره گویند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَقْ قا قَ)
کوبه که بدان برنج و مانند آن کوبند. (منتهی الارب). دنگ رزازی. (ناظم الاطباء). آنچه بدان برنج و از قبیل آنرا کوبند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ شَقْ قَ / قِ)
دوشق. دوپاره. دونیمه: دو شقه ات می کنم. (یادداشت مؤلف). رجوع به شقه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ قَ)
نام ماهی است در تاریخ قبط قدیم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حُ قَ)
آنچه بجاروب روفته بیرون کنند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خاک روبه. کناسه، قماش. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
گول گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موق. مؤوق (م ئو) . (منتهی الارب). احمق شدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به موق و مؤوق شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ را قَ)
یکی دراق. واحد دراق. (از اقرب الموارد). رجوع به درّاق شود
لغت نامه دهخدا
(دُ قَ)
خاکروبۀ زمین. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لواقه
تصویر لواقه
نیاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دراقه
تصویر دراقه
تازی گویش شامی زرد آلو، شفتالو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواده
تصویر دواده
یک کرم ریزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواره
تصویر دواره
پرگار، چرخنده گردنده مونث دوار، پرگار، هاله ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواسه
تصویر دواسه
گروه مردم گروزه
فرهنگ لغت هوشیار
تسمه ای که بدان قمار بازند، دارویی است خوشبو و آن اشنان است که در مشک خشک کنند شیبه العجوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوامه
تصویر دوامه
باد بر بازیچه ای است فرفره، گرداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوایه
تصویر دوایه
کبود دندانی، سر شیر، پوسته پوست تنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دولقه
تصویر دولقه
ترکی فش پارچه ای که در جنگ بر دستار یا خود پیچند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حواقه
تصویر حواقه
رفته روفته خاکروبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوانه
تصویر دوانه
((دَ نِ))
شتابان، دوان
فرهنگ فارسی معین