جدول جو
جدول جو

معنی دوار - جستجوی لغت در جدول جو

دوار
هر چیزی که گرد خود یا گرد چیز دیگر بچرخد و دور بزند، گردنده
تصویری از دوار
تصویر دوار
فرهنگ فارسی عمید
دوار
سرگیجه، حالتی که شخص تصور می کند تمام چیزها دور او می چرخد
تصویری از دوار
تصویر دوار
فرهنگ فارسی عمید
دوار
(دَوْ وا)
زندانی به یمامه. (از منتهی الارب) (از معجم البلدان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
نام شهری به سیستان. کوره ای است در سجستان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دوار
(دَوْ / دُوْ وا)
کعبه، شرفها الله تعالی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کعبه بدان سبب که حاجیان به دور آن می گردند. (از اقرب الموارد). رجوع به کعبه شود
لغت نامه دهخدا
دوار
(دَ)
مخفف دوّار. سخت چرخان و گردان. (یادداشت مؤلف) :
تو برون شو هم ز افلاک دوار
وآنگهی نظاره کن آن کار و بار.
مولوی.
رجوع به دوّار شود
لغت نامه دهخدا
دوار
(اِ تِ)
گشتن سر به علتی. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از غیاث). گردیدن سر. (یادداشت مؤلف) ، گیجی. سرگیجه. گیج خوردن سر. سرآل. اوام. کاتوره. سرگردا. چرخ خوردن سر. گردیدن سر. گشتن سر. سرگردانی. سرگردایی. دوام. سرگردش. پیچیدن سر. نام بیماریی که به فارسی آنرا سرگردا و سرگیجه گویند. نام بیماریی که در آن بیمار پیرامون خود را گردان بیند و چشم او سیاهی کند و ایستادن نتواند و چون بایستد بیفتد. (یادداشت مؤلف). گردش سر. (زمخشری). سر گشتن که به تازی دوار گویند. سدر. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). علتی است که مردم را چنان نماید که جهان گرد او می گردد و سر و دماغ او نیز می گردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (از کشاف اصطلاحات الفنون) (از اقرب الموارد). گردش سر و سرگیجه. (از ناظم الاطباء) ، چرخش. گردش. (یادداشت مؤلف) :
پس حکیمان گفته اند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما.
مولوی
گردیدن با کسی، نگریستن در کار که چگونه سرانجام دهد آن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
دوار
((دَ یا دُ))
گردش سر، سرگیجه
تصویری از دوار
تصویر دوار
فرهنگ فارسی معین
دوار
((دَ وّ))
بسیار گردنده
تصویری از دوار
تصویر دوار
فرهنگ فارسی معین
دوار
سرسام، سرگیجه، گردش
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دلوار
تصویر دلوار
(دخترانه)
نام شهری در استان بوشهر، محل تولد رئیس علی دلواری مبارز و وطن پرست شجاع ایرانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دواری
تصویر دواری
مسکوک زر که در قدیم رایج بوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادوار
تصویر ادوار
مراحل، دوره ها مثلاً ادوار زندگی، زمان ها، در موسیقی مقام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جدوار
تصویر جدوار
ریشۀ گیاهی به شکل صنوبر، گره دار، به ضخامت انگشت، سیاه رنگ با میانۀ بنفش و طعم تلخ که بیشتر در کوه های تبت و هند و در بعضی نواحی خراسان می روید و در طب قدیم برای دفع هر گونه سم به کار می رفته و آن را تریاق و پادزهر همۀ سموم می دانسته اند، زدوار، ژدوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوارس
تصویر دوارس
دارس ها، کهنه سازنده ها، ناپدید کننده ها، جمع واژۀ دارس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دواره
تصویر دواره
پرگار، وسیله ای دو شاخه که بر یک سر آن مداد یا نوک مداد قرار دارد و برای کشیدن دایره و اندازه گیری خط های مستقیم استفاده می شود، پرگر، بردال، پردال، فرکال
فرهنگ فارسی عمید
(دَوْ وا)
دایره ای. شکل دواری وا شکل دایره ای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
زری بوده است رایج از طلا که هر یک از آن به پنج شیانی خرج می شده و شیانی زری بوده از طلای ده هفت به وزن یک درهم. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
در بیت ذیل معنی کلمه روشن نیست:
زآنگونه که از جوشن خرپشته خدنگش
بیرون نشود سوزن درزی ز دواری.
فرخی.
چون تو نه ام که خدمت کهتر کنی و مهتر
از بهر دو شیانی وز بهر یک دواری.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دور گردانیدن:
و عرف الخزامی و عرف الندامی
و تدوار خمرو انوار جمر.
؟ (از سندبادنامه ص 22)
لغت نامه دهخدا
(اَدْ)
جمع واژۀ دور. گردشها.
- ادوار، یا ادوار سنین، دوره ای که احکامیان و منجمین برای هر کوکبی از بدو خلقت تا امروز قائل شده اند و آنرا بفارسی هزارات گویند.
لغت نامه دهخدا
(بَدْ)
بدگمان و بدخیال.
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
دوارج الدابه، پای های ستور. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پایهای ستور. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ)
جمع واژۀ دارس. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) :
رسوم الطلل والدیار الدوارس
چو بر صدر منشور توقیع صاحب.
(منسوب به حسن متکلم)
لغت نامه دهخدا
(دُ / دَوْ وا رَ)
پاره ای گرد از سر. (از اقرب الموارد) (آنندراج). دایره ای که بر میان سر مردم باشد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(دُوْ وا رَ)
ریگ تودۀ گرد که وحوش گرد آن گردند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، حاویه (در شکم گوسفند). شکنبۀ گوسفند. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ذیابیطس. دولاب. انق الکلیه. مرضی است که صاحب آن از آب سیر نشود. (یادداشت مؤلف). استسقاء، هر چیز ساکن چون حرکت و دور کند دواره و قوّاره گویند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وارَ)
دواره. مؤنث دوار، گرد. مدور. چرخش دار: له (للصعتر) ... اکلیل لیس علیه و هیئه الدواره لکنه منقسم منفصل. (تذکرۀ ابن البیطار.
- دواره و قواره، هر چیز ساکن را دواره و قواره گویند. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
،
{{اسم}} پرگار. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). برجار. برکار یا بیکار. (نشوءاللغه ص 64). فرجار. (یادداشت مؤلف). فرجار. (اقرب الموارد) :
گرد می گردی بر جای چو دواره
گرندانی ره نشگفت که دواری.
ناصرخسرو.
، گو لب بالایین. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دایره ای که در زیر بینی قرار دارد، شکنبۀ گوسفند. (از اقرب الموارد)، هالۀ ماه. (ناظم الاطباء). شایورد
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وا)
روزگار دورکننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دوارج
تصویر دوارج
جمع دارجه، پاهای ستور
فرهنگ لغت هوشیار
روزگار، چرخ زننده مسکوک طلای رایج در قدیم که هر یک از آن معادل پنج شیانی بود (شیانی زری بود از طلای ده هفت بوزن یک درهم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواره
تصویر دواره
پرگار، چرخنده گردنده مونث دوار، پرگار، هاله ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادوار
تصویر ادوار
زمانها، گردشهای روزگار
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته زدوار ماه پروین، پرپین بیخی است گیاهی و دارویی زر نباد. توضیح دربعضی کتب جدوار برای گونه ای از تاج الملوک که تاج الملوک زرد رومی نامیده میشود نیز ذکر شده است
فرهنگ لغت هوشیار
((دَ))
مسکوک طلای رایج در قدیم که هر یک از آن معادل پنج «شیانی» بود (شیانی زری بود از طلای ده هفت به وزن یک درهم)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادوار
تصویر ادوار
جمع دور، گردش ها، زمان ها، دوایر نود و یک گانه موسیقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادوار
تصویر ادوار
دوره ها
فرهنگ واژه فارسی سره
بازهم، دوباره
فرهنگ گویش مازندرانی