جدول جو
جدول جو

معنی دواخن - جستجوی لغت در جدول جو

دواخن
(دَ خِ)
جمع واژۀ دخان (منتهی الارب) ، به معنی دود، و این خلاف قیاس واقع شده، ادخنه قیاساً. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دودکشهای مطبخ و گلخن. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ داخنه. (از اقرب الموارد). رجوع به دخان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دوان
تصویر دوان
دواندن، دونده، در حال دویدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دواخل
تصویر دواخل
داخله، داخل، داخل کشور، داخلی مثلاً محصولات کشاورزی داخله
فرهنگ فارسی عمید
(دَ خِ)
دیگدانها. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به دخس شود
لغت نامه دهخدا
(دَوْ وا)
نام دهی است از مضافات کازرون که موطن علامه و فاضل دوانی (ملا جلال) بود. (از انجمن آرا) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). دیهی است نزدیک کازرون. (شرفنامۀ منیری). موضعی است به بلاد فارس. (منتهی الارب). دهی است در نواحی کازرون و از آنجاست جلال الدین محمد بن اسعدالدین اسعد دوانی، مؤلف تاریخ جلالی. (یادداشت مؤلف). دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون. سکنۀ آن 2747 تن. آب آن از چشمه. راه آنجا ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(سَکَ / کِ دَ / دِ)
دواکننده. دواساز. چاره ساز. شفابخش. شفاده. (یادداشت مؤلف) :
بازدار ای دواکن دل من
از زمین بوس هر کسی گل من.
نظامی.
رجوع به دوا کردن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ جِ)
جمع واژۀ داجن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ داجن. جانورانی که آدمی آنها را نگاهداری می کند. (یادداشت مؤلف). گوسپند انس گرفته. (آنندراج) ، جمع واژۀ داجنه. (اقرب الموارد). رجوع به داجن و داجنه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ خِ)
جمع واژۀ داخله، نهانی زمین. (آنندراج). رجوع به داخله شود، جمع واژۀ دوخله. (ناظم الاطباء). رجوع به دوخله شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دخان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به دخان شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
یازدهمین امیر از اولوس جغتای در ماوراءالنهرظاهراً در حدود 670-706 هجری قمری (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از بخش نوبران شهرستان ساوه. با 171 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن ماشین روست. از آثار قدیمی امامزاده ای دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
خان دوم. خان دوم در اصطلاح بازی نرد. خانه دوم نرد. خانه بالای ته خان در نرد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صفت حالیه از دو (دویدن). در حال دویدن. (یادداشت مؤلف). دونده. (لغت محلی شوشتر) (شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا) (از برهان) :
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه.
رودکی.
به خواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان.
فردوسی.
دوان داغ دل خستۀ روزگار
همی رفت پویان سوی مرغزار.
فردوسی.
دوان شد به بالین او اورمزد
به رخشانی لاله اندر فرزد.
فردوسی.
شعر بی رنگ و لیکن شعرا رنگ به رنگ
همه چون دیو دوان و همه چون شنگ مشنگ.
قریعالدهر.
اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج
من بر او ثابت چنان چون بادبان اندر سفن.
منوچهری.
بزاری روز و شب فریاد خوانم
چو دیوانه به دشت و که دوانم.
(ویس و رامین).
شد آن لشکر بوش پیش طورگ
دوان چون رمۀ میش در پیش گرگ.
اسدی.
چیست گناهم جز اینکه من نه چو ایشان
از پس نادان و میر و شاه دوانم.
ناصرخسرو.
پس آن کلکها و زبانها همه
به مدحت دوان و روان باشدی.
(کلیله و دمنه).
او سرگران با گردنان من در پی اش بر سر زنان
دلهادوان دندان کنان دامن به دندان دیده ام.
خاقانی.
ورتو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی بینی دوان.
مولوی.
هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان).
خلق از پی ما دوان و خندان.
سعدی (گلستان).
بدر جست از آشوب دزد دغل
دوان جامۀ پارسا در بغل.
سعدی (بوستان).
- دوان آمدن (یا برآمدن) ، آمدن در حال دویدن. آمدن در حالی که می دود. (یادداشت مؤلف). بشتاب و به حالت دو آمدن:
همانگه یکی بنده آمد دوان
که بیدار شد شاه روشن روان.
فردوسی.
بباید دوان دیده بان از چکاد
که آمد ز ایران سپاهی چو باد.
فردوسی.
چو بشنید نوش آذر پهلوان
بر آن بارۀ دژ برآمد دوان.
فردوسی.
مرا گر بخواهی تو از شهریار
دوان با توآیم درین کارزار.
فردوسی.
وگر خان را به ترکستان فرستد مهرگنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش.
منوچهری.
دوان آمدش گله بانی به پیش
به دل گفت دارای فرخنده کیش.
سعدی (بوستان).
- دوان رفتن، رفتن در حال دویدن:
دوان رفت گلشهر تا پیش شاه
جداگشته دید از بر ماه شاه.
فردوسی.
- دوان شدن، در حال دویدن رفتن:
اصحاب را چو واقعۀ ما خبر کنند
هر دم کسی به رسم عیادت دوان شود.
سعدی.
- دوان عمر، عمر زودگذر و فرار:
عمر را بند کن از علم و ز طاعت که ترا
علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند.
ناصرخسرو.
- دوان کردن، روانه ساختن. دوانیدن. فراری ساختن. فرار دادن. پراکنده کردن: کزلی و اصحاب او بازگشتند و بر ایشان دوانیدند هر یک را از ایشان در وادیئی دوان کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
، جاری. سایل. روان. (یادداشت مؤلف) :
دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان
شد آن نامور شهریار جوان.
فردوسی.
بپرسید ز ایشان جهان پهلوان
کزاین سان دهی و آب هر سو دوان.
اسدی.
اشک دیده ست از فراق تو دوان
آه آه است از میان جان روان.
مولوی.
، گردان. چرخان. آنچه یا آنکه می گردد. (یادداشت مؤلف) :
ای خردمند پس گمان تو چیست
وین دوان آسیا کی آساید؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
تصویری از دواجن
تصویر دواجن
به صیغه جمع رام شوندگان جانوران رام شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوان
تصویر دوان
دونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داخن
تصویر داخن
چوب پردود، خوی تباه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواخس
تصویر دواخس
جمع دخس، دیگ ها، دیگدان ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دواخل
تصویر دواخل
جمع داخله، درون ها درونمرزها نهانیها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوان
تصویر دوان
((دَ))
دونده، در حال دویدن
فرهنگ فارسی معین