جمع واژۀ داجن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ داجن. جانورانی که آدمی آنها را نگاهداری می کند. (یادداشت مؤلف). گوسپند انس گرفته. (آنندراج) ، جمع واژۀ داجنه. (اقرب الموارد). رجوع به داجن و داجنه شود
جَمعِ واژۀ داجن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جَمعِ واژۀ داجن. جانورانی که آدمی آنها را نگاهداری می کند. (یادداشت مؤلف). گوسپند انس گرفته. (آنندراج) ، جَمعِ واژۀ داجنه. (اقرب الموارد). رجوع به داجن و داجنه شود
صفت حالیه از دو (دویدن). در حال دویدن. (یادداشت مؤلف). دونده. (لغت محلی شوشتر) (شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا) (از برهان) : اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و داه. رودکی. به خواری ببردش پیاده کشان دوان و پر از درد چون بیهشان. فردوسی. دوان داغ دل خستۀ روزگار همی رفت پویان سوی مرغزار. فردوسی. دوان شد به بالین او اورمزد به رخشانی لاله اندر فرزد. فردوسی. شعر بی رنگ و لیکن شعرا رنگ به رنگ همه چون دیو دوان و همه چون شنگ مشنگ. قریعالدهر. اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج من بر او ثابت چنان چون بادبان اندر سفن. منوچهری. بزاری روز و شب فریاد خوانم چو دیوانه به دشت و که دوانم. (ویس و رامین). شد آن لشکر بوش پیش طورگ دوان چون رمۀ میش در پیش گرگ. اسدی. چیست گناهم جز اینکه من نه چو ایشان از پس نادان و میر و شاه دوانم. ناصرخسرو. پس آن کلکها و زبانها همه به مدحت دوان و روان باشدی. (کلیله و دمنه). او سرگران با گردنان من در پی اش بر سر زنان دلهادوان دندان کنان دامن به دندان دیده ام. خاقانی. ورتو در کشتی روی بر یم روان ساحل یم را همی بینی دوان. مولوی. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان). خلق از پی ما دوان و خندان. سعدی (گلستان). بدر جست از آشوب دزد دغل دوان جامۀ پارسا در بغل. سعدی (بوستان). - دوان آمدن (یا برآمدن) ، آمدن در حال دویدن. آمدن در حالی که می دود. (یادداشت مؤلف). بشتاب و به حالت دو آمدن: همانگه یکی بنده آمد دوان که بیدار شد شاه روشن روان. فردوسی. بباید دوان دیده بان از چکاد که آمد ز ایران سپاهی چو باد. فردوسی. چو بشنید نوش آذر پهلوان بر آن بارۀ دژ برآمد دوان. فردوسی. مرا گر بخواهی تو از شهریار دوان با توآیم درین کارزار. فردوسی. وگر خان را به ترکستان فرستد مهرگنجوری پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش. منوچهری. دوان آمدش گله بانی به پیش به دل گفت دارای فرخنده کیش. سعدی (بوستان). - دوان رفتن، رفتن در حال دویدن: دوان رفت گلشهر تا پیش شاه جداگشته دید از بر ماه شاه. فردوسی. - دوان شدن، در حال دویدن رفتن: اصحاب را چو واقعۀ ما خبر کنند هر دم کسی به رسم عیادت دوان شود. سعدی. - دوان عمر، عمر زودگذر و فرار: عمر را بند کن از علم و ز طاعت که ترا علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند. ناصرخسرو. - دوان کردن، روانه ساختن. دوانیدن. فراری ساختن. فرار دادن. پراکنده کردن: کزلی و اصحاب او بازگشتند و بر ایشان دوانیدند هر یک را از ایشان در وادیئی دوان کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی). ، جاری. سایل. روان. (یادداشت مؤلف) : دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان شد آن نامور شهریار جوان. فردوسی. بپرسید ز ایشان جهان پهلوان کزاین سان دهی و آب هر سو دوان. اسدی. اشک دیده ست از فراق تو دوان آه آه است از میان جان روان. مولوی. ، گردان. چرخان. آنچه یا آنکه می گردد. (یادداشت مؤلف) : ای خردمند پس گمان تو چیست وین دوان آسیا کی آساید؟ ناصرخسرو
صفت حالیه از دو (دویدن). در حال دویدن. (یادداشت مؤلف). دونده. (لغت محلی شوشتر) (شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا) (از برهان) : اخترانند آسمانشان جایگاه هفت تابنده دوان در دو و داه. رودکی. به خواری ببردش پیاده کشان دوان و پر از درد چون بیهشان. فردوسی. دوان داغ دل خستۀ روزگار همی رفت پویان سوی مرغزار. فردوسی. دوان شد به بالین او اورمزد به رخشانی لاله اندر فرزد. فردوسی. شعر بی رنگ و لیکن شعرا رنگ به رنگ همه چون دیو دوان و همه چون شنگ مشنگ. قریعالدهر. اسب من در شب دوان همچون سفینه در خلیج من بر او ثابت چنان چون بادبان اندر سفن. منوچهری. بزاری روز و شب فریاد خوانم چو دیوانه به دشت و که دوانم. (ویس و رامین). شد آن لشکر بوش پیش طورگ دوان چون رمۀ میش در پیش گرگ. اسدی. چیست گناهم جز اینکه من نه چو ایشان از پس نادان و میر و شاه دوانم. ناصرخسرو. پس آن کلکها و زبانها همه به مدحت دوان و روان باشدی. (کلیله و دمنه). او سرگران با گردنان من در پی اش بر سر زنان دلهادوان دندان کنان دامن به دندان دیده ام. خاقانی. ورتو در کشتی روی بر یم روان ساحل یم را همی بینی دوان. مولوی. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان). خلق از پی ما دوان و خندان. سعدی (گلستان). بدر جست از آشوب دزد دغل دوان جامۀ پارسا در بغل. سعدی (بوستان). - دوان آمدن (یا برآمدن) ، آمدن در حال دویدن. آمدن در حالی که می دود. (یادداشت مؤلف). بشتاب و به حالت دو آمدن: همانگه یکی بنده آمد دوان که بیدار شد شاه روشن روان. فردوسی. بباید دوان دیده بان از چکاد که آمد ز ایران سپاهی چو باد. فردوسی. چو بشنید نوش آذر پهلوان بر آن بارۀ دژ برآمد دوان. فردوسی. مرا گر بخواهی تو از شهریار دوان با توآیم درین کارزار. فردوسی. وگر خان را به ترکستان فرستد مهرگنجوری پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش. منوچهری. دوان آمدش گله بانی به پیش به دل گفت دارای فرخنده کیش. سعدی (بوستان). - دوان رفتن، رفتن در حال دویدن: دوان رفت گلشهر تا پیش شاه جداگشته دید از بر ماه شاه. فردوسی. - دوان شدن، در حال دویدن رفتن: اصحاب را چو واقعۀ ما خبر کنند هر دم کسی به رسم عیادت دوان شود. سعدی. - دوان عمر، عمر زودگذر و فرار: عمر را بند کن از علم و ز طاعت که ترا علم با طاعت تو قید دوان عمر تواند. ناصرخسرو. - دوان کردن، روانه ساختن. دوانیدن. فراری ساختن. فرار دادن. پراکنده کردن: کزلی و اصحاب او بازگشتند و بر ایشان دوانیدند هر یک را از ایشان در وادیئی دوان کردند. (تاریخ جهانگشای جوینی). ، جاری. سایل. روان. (یادداشت مؤلف) : دوان خون بر آن چهرۀ ارغوان شد آن نامور شهریار جوان. فردوسی. بپرسید ز ایشان جهان پهلوان کزاین سان دهی و آب هر سو دوان. اسدی. اشک دیده ست از فراق تو دوان آه آه است از میان جان روان. مولوی. ، گردان. چرخان. آنچه یا آنکه می گردد. (یادداشت مؤلف) : ای خردمند پس گمان تو چیست وین دوان آسیا کی آساید؟ ناصرخسرو
جمع واژۀ دخان (منتهی الارب) ، به معنی دود، و این خلاف قیاس واقع شده، ادخنه قیاساً. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دودکشهای مطبخ و گلخن. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ داخنه. (از اقرب الموارد). رجوع به دخان شود
جَمعِ واژۀ دخان (منتهی الارب) ، به معنی دود، و این خلاف قیاس واقع شده، ادخنه قیاساً. (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، دودکشهای مطبخ و گلخن. (منتهی الارب) ، جَمعِ واژۀ داخنه. (از اقرب الموارد). رجوع به دخان شود
دواجک. دواج خرد. دواج کوچک. لحافچه: مختار دروقت بانگ کرد که دواجه و لباچه بیاورید که سرما می یابم و یمکن که تبم آمد و سر بنهاد و خود را بپوشانید وچنان نمود که رنجورم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
دواجک. دواج خرد. دواج کوچک. لحافچه: مختار دروقت بانگ کرد که دواجه و لباچه بیاورید که سرما می یابم و یمکن که تبم آمد و سر بنهاد و خود را بپوشانید وچنان نمود که رنجورم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی)
نام دهی است از مضافات کازرون که موطن علامه و فاضل دوانی (ملا جلال) بود. (از انجمن آرا) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). دیهی است نزدیک کازرون. (شرفنامۀ منیری). موضعی است به بلاد فارس. (منتهی الارب). دهی است در نواحی کازرون و از آنجاست جلال الدین محمد بن اسعدالدین اسعد دوانی، مؤلف تاریخ جلالی. (یادداشت مؤلف). دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون. سکنۀ آن 2747 تن. آب آن از چشمه. راه آنجا ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام دهی است از مضافات کازرون که موطن علامه و فاضل دوانی (ملا جلال) بود. (از انجمن آرا) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر). دیهی است نزدیک کازرون. (شرفنامۀ منیری). موضعی است به بلاد فارس. (منتهی الارب). دهی است در نواحی کازرون و از آنجاست جلال الدین محمد بن اسعدالدین اسعد دوانی، مؤلف تاریخ جلالی. (یادداشت مؤلف). دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کازرون. سکنۀ آن 2747 تن. آب آن از چشمه. راه آنجا ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لحاف که پوشیده شود. (منتهی الارب). دواج که عامه آنرا دوّاج می نامند، فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 147) ، به معنی لحاف باشد. (برهان) (از غیاث). لحاف. رختخواب. بستر. (یادداشت مؤلف) : ندارم خبر زاصل و فرع خراج همی غلطم اندر میان دواج. فردوسی. تا شبی پای در دواجش برد میل در سرمه دان عاجش برد. سعدی. اگر خوش نخسبد خداوند تاج رعیت بخسبد به شب در دواج. سعدی. شب فراق نخواهم دواج دیبا را که شب دراز بود خوابگاه تنها را. سعدی. شو فرو در دواج و سر در جیب برشده بالعشی و الابکار. نظام قاری. ، توشک: گوشهای ایشان به بالای ایشان بود یکی لحاف کردندی و یکی دواج. (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، بسترآهنگ. (یادداشت مؤلف) ، بالاپوش. (غیاث) (آنندراج). روانداز. روی انداز و بالاپوش. (یادداشت مؤلف) : همانکه بودی از این پیش شاد گونۀ من کنون شده ست دواج تو ای به دولی فاش. عسجدی. نبینی که هر شب سحرگه هنوز دواج سمور است بر کوهسار. ناصرخسرو. درید جوزا جیب و برید پروین عقد گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا. خاقانی. سرد است هوا هنوز خورشید بر کوه دواج از آن برانداخت. خاقانی. که از سنجاب شب تا قاقم روز دواج همتش مویی ندارد. خاقانی. وز مزاج می برون خاصگان صد دواج رایگان پوشیده اند. خاقانی. شب چو زیر سمورانقاسی کرد پنهان دواج برطاسی. نظامی. بیاض روز درآید چو از دواج سیاه برهنه بازنشیند یکی سپیداندام. سعدی. - آتشین دواج، با پوشش آتشین. خورشید: از بس که جرعه بر تن افسردۀ زمین آن آتشین دواج سراپا برافکند. خاقانی. ، لباس که از روی پوشند. (لغات شاهنامه ص 136). جامۀ فراخی که همه بدن را بپوشد. (ناظم الاطباء) ، لباس. (لطائف) ، به معنی قباست. (از فرهنگ سروری) (از غیاث) (از آنندراج) : پس صندوقها برگشادند... و رسول... هفت دواج بیرون گرفت یکی از آن سیاه و دیگر دبیقی ها بغدادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 44). زین پیشتر کلاه و دواج سپید داشت اکنون وشی کلاه و بهایی قبا شده ست. ناصرخسرو. وین تاج و دواج یوسفی را در مصر حقیقت اندرآرم. خاقانی. ، مجازاً، اموال غیرنقد. (یادداشت مؤلف) : طاق و رواق ساز به دروازۀ عدم باج و دواج نه به سراپردۀ امان. خاقانی
لحاف که پوشیده شود. (منتهی الارب). دُواج که عامه آنرا دُوّاج می نامند، فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 147) ، به معنی لحاف باشد. (برهان) (از غیاث). لحاف. رختخواب. بستر. (یادداشت مؤلف) : ندارم خبر زَاصل و فرع خراج همی غلطم اندر میان دواج. فردوسی. تا شبی پای در دواجش برد میل در سرمه دان عاجش برد. سعدی. اگر خوش نخسبد خداوند تاج رعیت بخسبد به شب در دواج. سعدی. شب فراق نخواهم دواج دیبا را که شب دراز بود خوابگاه تنها را. سعدی. شو فرو در دواج و سر در جیب برشده بالعشی و الابکار. نظام قاری. ، توشک: گوشهای ایشان به بالای ایشان بود یکی لحاف کردندی و یکی دواج. (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، بسترآهنگ. (یادداشت مؤلف) ، بالاپوش. (غیاث) (آنندراج). روانداز. روی انداز و بالاپوش. (یادداشت مؤلف) : همانکه بودی از این پیش شاد گونۀ من کنون شده ست دواج تو ای به دولی فاش. عسجدی. نبینی که هر شب سحرگه هنوز دواج سمور است بر کوهسار. ناصرخسرو. درید جوزا جیب و برید پروین عقد گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا. خاقانی. سرد است هوا هنوز خورشید بر کوه دواج از آن برانداخت. خاقانی. که از سنجاب شب تا قاقم روز دواج همتش مویی ندارد. خاقانی. وز مزاج می برون خاصگان صد دواج رایگان پوشیده اند. خاقانی. شب چو زیر سمورانقاسی کرد پنهان دواج برطاسی. نظامی. بیاض روز درآید چو از دواج سیاه برهنه بازنشیند یکی سپیداندام. سعدی. - آتشین دواج، با پوشش آتشین. خورشید: از بس که جرعه بر تن افسردۀ زمین آن آتشین دواج سراپا برافکند. خاقانی. ، لباس که از روی پوشند. (لغات شاهنامه ص 136). جامۀ فراخی که همه بدن را بپوشد. (ناظم الاطباء) ، لباس. (لطائف) ، به معنی قباست. (از فرهنگ سروری) (از غیاث) (از آنندراج) : پس صندوقها برگشادند... و رسول... هفت دواج بیرون گرفت یکی از آن سیاه و دیگر دبیقی ها بغدادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 44). زین پیشتر کلاه و دواج سپید داشت اکنون وشی کلاه و بهایی قبا شده ست. ناصرخسرو. وین تاج و دواج یوسفی را در مصر حقیقت اندرآرم. خاقانی. ، مجازاً، اموال غیرنقد. (یادداشت مؤلف) : طاق و رواق ساز به دروازۀ عدم باج و دواج نِه ْ به سراپردۀ امان. خاقانی
دستاموز. بز و غیر آن که بجائی الفت گرفته باشد. گوسفند و مرغ دست آموز. ج، دواجن. (مهذب الاسماء) : جمل داجن، شتر آبکش. (منتهی الارب). شاه داجن، گوسفند انس گرفته. (منتهی الارب). ج، دواجن، مقیم در جایی. (ناظم الاطباء)
دستاموز. بز و غیر آن که بجائی الفت گرفته باشد. گوسفند و مرغ دست آموز. ج، دَواجِن. (مهذب الاسماء) : جمل داجن، شتر آبکش. (منتهی الارب). شاه داجن، گوسفند انس گرفته. (منتهی الارب). ج، دَواجِن، مقیم در جایی. (ناظم الاطباء)