جدول جو
جدول جو

معنی دواج

دواج
(دَ / دُ / دِ)
لحاف که پوشیده شود. (منتهی الارب). دواج که عامه آنرا دوّاج می نامند، فارسی معرب است. (از المعرب جوالیقی ص 147) ، به معنی لحاف باشد. (برهان) (از غیاث). لحاف. رختخواب. بستر. (یادداشت مؤلف) :
ندارم خبر زاصل و فرع خراج
همی غلطم اندر میان دواج.
فردوسی.
تا شبی پای در دواجش برد
میل در سرمه دان عاجش برد.
سعدی.
اگر خوش نخسبد خداوند تاج
رعیت بخسبد به شب در دواج.
سعدی.
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را.
سعدی.
شو فرو در دواج و سر در جیب
برشده بالعشی و الابکار.
نظام قاری.
، توشک: گوشهای ایشان به بالای ایشان بود یکی لحاف کردندی و یکی دواج. (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، بسترآهنگ. (یادداشت مؤلف) ، بالاپوش. (غیاث) (آنندراج). روانداز. روی انداز و بالاپوش. (یادداشت مؤلف) :
همانکه بودی از این پیش شاد گونۀ من
کنون شده ست دواج تو ای به دولی فاش.
عسجدی.
نبینی که هر شب سحرگه هنوز
دواج سمور است بر کوهسار.
ناصرخسرو.
درید جوزا جیب و برید پروین عقد
گذاشت مهر دواج و فکند صبح لوا.
خاقانی.
سرد است هوا هنوز خورشید
بر کوه دواج از آن برانداخت.
خاقانی.
که از سنجاب شب تا قاقم روز
دواج همتش مویی ندارد.
خاقانی.
وز مزاج می برون خاصگان
صد دواج رایگان پوشیده اند.
خاقانی.
شب چو زیر سمورانقاسی
کرد پنهان دواج برطاسی.
نظامی.
بیاض روز درآید چو از دواج سیاه
برهنه بازنشیند یکی سپیداندام.
سعدی.
- آتشین دواج، با پوشش آتشین. خورشید:
از بس که جرعه بر تن افسردۀ زمین
آن آتشین دواج سراپا برافکند.
خاقانی.
، لباس که از روی پوشند. (لغات شاهنامه ص 136). جامۀ فراخی که همه بدن را بپوشد. (ناظم الاطباء) ، لباس. (لطائف) ، به معنی قباست. (از فرهنگ سروری) (از غیاث) (از آنندراج) : پس صندوقها برگشادند... و رسول... هفت دواج بیرون گرفت یکی از آن سیاه و دیگر دبیقی ها بغدادی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 44).
زین پیشتر کلاه و دواج سپید داشت
اکنون وشی کلاه و بهایی قبا شده ست.
ناصرخسرو.
وین تاج و دواج یوسفی را
در مصر حقیقت اندرآرم.
خاقانی.
، مجازاً، اموال غیرنقد. (یادداشت مؤلف) :
طاق و رواق ساز به دروازۀ عدم
باج و دواج نه به سراپردۀ امان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا