جدول جو
جدول جو

معنی دوابوذ - جستجوی لغت در جدول جو

دوابوذ(دُ)
دیابوذ، و آن پارچه ای است که بر دو پود بافته می شود. (از المعرب جوالیقی ص 138). دوپود. دوپوده. دیبوذ. (منتهی الارب). رجوع به دیابوذ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دواب
تصویر دواب
دابه ها، حیواناتی که روی زمین راه بروند که بیشتر به چهارپایان باری و سواری اطلاق می شود، جمع واژۀ دابه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ بِ)
به معنی بچه خوکان است. خوک بچگان. (از اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف). رجوع به دوبل شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دابه، و در عربی به تشدید باء و به معنی مطلق جنبندگان یعنی جانوران است ولی در فارسی بدون تشدید باء و بیشتر به معنی ستور که سواری می دهد و بار می کشد استعمال شود. چارپایان که سواری و بارکشی را باشند. (از یادداشت مؤلف). حیوانات سواری و بارکش مانند اسب و استر و خر و شتر و فیل و گاو و گاومیش. (ناظم الاطباء) :
به پری و به فرشته به حور عین و وحوش
به آدمی و به مرغ و به ماهی و به دواب.
خاقانی.
به نطق آدمی بهتر است ازدواب
دواب از تو به گر نگویی صواب.
سعدی.
جماعتی که ندارند حظ روحانی
تفاوتی که میان دواب و انسان است.
سعدی.
آدمیزاد نیک محضر باش
تا ترا بر دواب فضل نهند.
سعدی.
تو به عقل از دواب ممتازی
ورنه ایشان به صورت از تو بهند.
سعدی.
خدمت مشارالیه آن است که در حین ملاحظه نمودن نواب... و دواب پیشکشی و غیره که به اسطبل می آورند... نظم و نسق طوایل... با مشارالیه می باشد. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 14). خدمت مشارالیه آن است که سال بسال به اتفاق ناظر دواب عرض ایلخیهای سرکار خاصه... به سرکار ارباب التحاویل رساند... و علیق و... که به تصدیق و تجویز امیر آخورباشی صحرا و ناظر دواب رسیده باشد تنخواه داده میشود. (تذکره الملوک ص 15). آنچه جو و کاه ویونجه و قصیل که به جهت علیق دواب طوایل و قطار و استران بوده باشد... تحویل انباردارباشی می شود. (تذکره الملوک ص 33)
لغت نامه دهخدا
(دَ واب ب)
جمع واژۀ دابّه. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) .ج دابه، به معنی جانورانی که بر روی زمین سیر کنند. (یادداشت مؤلف). جمع واژۀ دابه، به معنی جنبندگان است مأخوذ از دبیب که به معنی بر زمین جنبیدن است، و تای تأنیث در دابه برای تقدیر بر موصوف باشد، پس دابه در اصل لغت به معنی جنبنده است که مطلق جاندار باشد مگر اکثر استعمال این لفظ در حیوانات است که بر آن سوار شوند و بار برند، مثل اسب و خر و شتر و فیل و استر و جاموش (چموش) و گاو. (از آنندراج) (از غیاث).
- دواب الرکوب، چهارپایان سواری که چهار دسته اند: اسبان، استران، شتران، خران. (از صبح الاعشی ج 3 صص 17- 24)
لغت نامه دهخدا
ابوالفضل دابو ظهیرالدین مرعشی می نویسد: دونگه در ’دابو’ (مازندران) اقامتگاه ابوالفضل دابو بوده است، رجوع به سفرنامۀرابینو ص 113 بخش انگلیسی و ص 152 ترجمه آن شود
لغت نامه دهخدا
نام ناحیه ای به آمل مازندران (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 40، 112، 113، 116، 155)، از بلوکات ناحیۀ آمل به مازندران، عده قری 91، مساحت آن 15 فرسنگ و مرکز آن مرزنگور است، حد شمالی آن دریای خزر و شرقی آن جلال ازرک بارفروش و جنوبی آن دشت سه هزار و غربی آن هزارپی می باشد و جمعیت تقریبی آنجا صد و پانزده هزار است
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جامۀ دوپود. (ناظم الاطباء). معرب است. دبود. ج، دیابیذ. دیابود. (از منتهی الارب). اصل آن دوبوذ بمعنی جامۀ دوپوددار است. ثوب ذونیرین. (از المعرب جوالیقی ص 139). جامه ای که پود آن قوی تر است. دوپود. جامه ای که دوپود دارد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دیادبود شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دوبوذ. نوعی از پارچه. (ناظم الاطباء). رجوع به دوبوذ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دیابود. در فارسی دوابوذ بمعنی جامۀ دوپود بود و بعضی آن را جمع دیبوذ دانسته و ابوعبید اصل کلمه را دوبوذ فارسی میداند. (از المعرب جوالیقی ص 138 و 139). دیابوذ و دیابیذ جمع دیبوذ جامۀ دوپود معرب است و ربما عرب بدال مهمله. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
هرچیز حل شده و مذاب، مانند: پلو نزدیک به شله یا بالعکس. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ)
پرده و غشاء و پوست نازک. (ناظم الاطباء). اما جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
هندوانه، خربزۀ هندی، خربز، به معنی هندوانه که آن را تربز گویند، (غیاث)
لغت نامه دهخدا
سریشم که از آن مرغان را شکار کنند، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
رجوع به دیابوذ شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ دَ / دِ)
دوابخشنده. چاره گر. معالج. شفابخش:
که ای محراب چشم نقش بندان
دوابخش درون دردمندان.
نظامی.
فریبنده چشمی جفاجوی و تیز
دوابخش بیمار و بیمارخیز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ زَ دَ /دِ)
خورندۀ دارو. آنکه دارو خورد، مسکرخوار. که مسکر خورد. معتاد به مسکر. (یادداشت مؤلف) ، سم خوار. که سم خورد. (یادداشت مؤلف).
- دواخور کردن کسی را، او را مسموم کردن. به وی سم خوراندن. (یادداشت مؤلف). چیزخور کردن کسی را
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دیابوذ پارچه ای است که در نیرین بافته می شود و آن بنظر می رسد جمع ’دیبوذ’ بر وزن فیعول باشد. ابوعبید گفته است: اصل آن در فارسی دوبوذ است. (از المعرب جوالیقی ص 139). دوبود. دوپود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دواب
تصویر دواب
چهار پایان، حیوانات بارکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دابوغ
تصویر دابوغ
هندوانه، خربزه هندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوادو
تصویر دوادو
((دَ دَ وْ))
دوندگی، مجازاً سعی، کوشش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دواب
تصویر دواب
((دَ بْ یا بّ))
جمع دابه، چهارپایان، حیوانات بارکش
فرهنگ فارسی معین
انعام، چهارپایان، ستور
متضاد: جانور، دد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یاغی سرکش، ناحیه ی دابو در شمال شرقی آمل استحد غربی آن رودخانه ی هراز
فرهنگ گویش مازندرانی