جنگ تن به تن که دو تن به تلافی توهین و اعادۀ حیثیت کنندبا شمشیر یا طپانچه یا شلاق و غیره و این رسم سابقاًدر ممالک غربی معمول بود. (از فرهنگ فارسی معین)
جنگ تن به تن که دو تن به تلافی توهین و اعادۀ حیثیت کنندبا شمشیر یا طپانچه یا شلاق و غیره و این رسم سابقاًدر ممالک غربی معمول بود. (از فرهنگ فارسی معین)
دو برابر، مضاعف، بخش دو لایۀ لباس که در هنگام دوختن، روی خودش تازده و دوخته شده باشد، در ورزش ویژگی بازی تنیس، پینگ پونگ یا بدمینتون که در آن ها هر تیم به جای یک بازیکن، دو بازیکن را وارد زمین می کند و بازی چهار نفره اجرا می شود
دو برابر، مضاعف، بخش دو لایۀ لباس که در هنگام دوختن، روی خودش تازده و دوخته شده باشد، در ورزش ویژگی بازی تنیس، پینگ پونگ یا بدمینتون که در آن ها هر تیم به جای یک بازیکن، دو بازیکن را وارد زمین می کند و بازی چهار نفره اجرا می شود
تسمه، تسمۀ ستبر، تسمۀ رکاب، تسمۀ کمر، کمربند، برای مثال ز سنگ سپهدار و هنگ سوار / نیامد دوال کمر پایدار (فردوسی - ۱/۳۴۸)، تازیانه که از چرم بافته شود، تسمۀ چرمی که با آن طبل بنوازند
تسمه، تسمۀ ستبر، تسمۀ رکاب، تسمۀ کمر، کمربند، برای مِثال ز سنگ سپهدار و هنگ سوار / نیامد دوال کمر پایدار (فردوسی - ۱/۳۴۸)، تازیانه که از چرم بافته شود، تسمۀ چرمی که با آن طبل بنوازند
مکر و حیله و غدر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) ، ابریشم گنده که از پیله حاصل شود و دو کرم در درون آن باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری)
مکر و حیله و غدر. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) ، ابریشم گنده که از پیله حاصل شود و دو کرم در درون آن باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری)
گیاه سال خورده، گیاهی که بر آن دو سال گذشته باشد و یا خاص است به گیاه نصی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گیاهی که سال بر او گذشته باشد. (تحفۀ حکیم مؤمن)
گیاه سال خورده، گیاهی که بر آن دو سال گذشته باشد و یا خاص است به گیاه نصی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گیاهی که سال بر او گذشته باشد. (تحفۀ حکیم مؤمن)
محلی در راه تهران به بندرشاه، ایستگاه سیزدهم راه آهن در 236هزارگزی تهران باارتفاع 1733/05 گز. واقع در 36هزارگزی جنوب پل سفید. (یادداشت مؤلف) (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
محلی در راه تهران به بندرشاه، ایستگاه سیزدهم راه آهن در 236هزارگزی تهران باارتفاع 1733/05 گز. واقع در 36هزارگزی جنوب پل سفید. (یادداشت مؤلف) (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دودله. بی ثبات. متردد. مردد. شکاک. مریب. مذبذب. مرتاب. شاک. مقابل یکدل. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که در امری متردد باشد (برهان). متفکر و سراسیمه، برعکس یکدله. (آنندراج). رجوع به دودله شود. - دودل بودن، تردید. ارتیاب. شک ورزیدن. مردد بودن. تردید داشتن. تذبذب. (یادداشت مؤلف). دودلی: دو دلبر داشتن از یکدلی نیست دودل بودن طریق عاقلی نیست. نظامی. اندرین اندیشه می بود او دودل تا سلیمان گشت شاه مستقل. مولوی. آنکه در یاد کسی چون گل رعنا دودل است مفتی عشق بر این است که خونش بحل است. تأثیر (از آنندراج). - دودل شدن، مردد شدن. به تردید افتادن. دچار شک گردیدن. (از یادداشت مؤلف). - ، به دو معشوق عشق ورزیدن. به دو کس دل دادن. ، کسی را گویند که در دو جا اظهار محبت کند و گرفتار باشد. (برهان) (از لغت محلی شوشتر) : دلارام گفت ای شه نیکدان نه هر زن دودل باشد و ده زبان. اسدی. - دودل شدن، به دو جا اظهار محبت کردن. دودل شوم چو به زلفش مرا نگاه افتد چو رهروی که رهش بر سر دو راه افتد. صائب (از آنندراج). ، مردم منافق. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). فریبنده: دگر آنکه داری ز قیصر پیام مرا خواندی دودل و خویش کام. فردوسی. با هیچ دودل مشو سوی حرب تا سکه درست خیزداز ضرب. نظامی
دودله. بی ثبات. متردد. مردد. شکاک. مریب. مذبذب. مرتاب. شاک. مقابل یکدل. (یادداشت مؤلف). کسی را گویند که در امری متردد باشد (برهان). متفکر و سراسیمه، برعکس یکدله. (آنندراج). رجوع به دودله شود. - دودل بودن، تردید. ارتیاب. شک ورزیدن. مردد بودن. تردید داشتن. تذبذب. (یادداشت مؤلف). دودلی: دو دلبر داشتن از یکدلی نیست دودل بودن طریق عاقلی نیست. نظامی. اندرین اندیشه می بود او دودل تا سلیمان گشت شاه مستقل. مولوی. آنکه در یاد کسی چون گل رعنا دودل است مفتی عشق بر این است که خونش بحل است. تأثیر (از آنندراج). - دودل شدن، مردد شدن. به تردید افتادن. دچار شک گردیدن. (از یادداشت مؤلف). - ، به دو معشوق عشق ورزیدن. به دو کس دل دادن. ، کسی را گویند که در دو جا اظهار محبت کند و گرفتار باشد. (برهان) (از لغت محلی شوشتر) : دلارام گفت ای شه نیکدان نه هر زن دودل باشد و ده زبان. اسدی. - دودل شدن، به دو جا اظهار محبت کردن. دودل شوم چو به زلفش مرا نگاه افتد چو رهروی که رهش بر سر دو راه افتد. صائب (از آنندراج). ، مردم منافق. (از برهان) (از لغت محلی شوشتر). فریبنده: دگر آنکه داری ز قیصر پیام مرا خواندی دودل و خویش کام. فردوسی. با هیچ دودل مشو سوی حرب تا سکه درست خیزداز ضرب. نظامی
چرم. (ناظم الاطباء). چرم حیوانات. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) (جهانگیری) (لغت شوشتر) : گر عدوی تو چو روی است چو روی تو بدید از نهیب تو شود نرم چو مالیده دوال. فرخی. پای راست افکار شد چنانکه یک دوال پوست و گوشت بگسست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516). عرب از جوع و ضر حال ایشان به حدی رسد که پوست ودوال بر آتش نهند و بخورند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 230). آسمان را دوال گاو زمین از پی شیب تازیانۀ اوست. خاقانی. زنجیر عشق گاه جنون از تف دلم پیچد به خود چنانکه بر آتش نهی دوال. ولی دشت بیاضی. اما طعم آن ناخوش بود و نان آن چون دوال شود. (فلاحت نامه). - دوال از پشت سر کشیدن، کنایه از کمال قوت و زورمندی بود. (آنندراج) : از تو روباه یابد ار پنجه کشد از پشت شیر شرزه دوال. ظهوری (از آنندراج). - دوال از تن انسان یا حیوانی برآوردن، کنایه از کشتن و کندن پوست او و تسمه ساختن از آن: دوالی بنام آن سوار دلیر برآرد دوال از تن تندشیر. نظامی. - دوال از رخ برکشیدن، با ناخن چهره را سخت خراشیدن. (یادداشت مؤلف) : ز سر موی را بست و از بن برید به ناخن دوال از دو رخ برکشید. شمسی (یوسف و زلیخا). - دوال برکشیدن یا کشیدن از (ز) پشت کسی، تسمه از گردۀ او کشیدن. (یادداشت مؤلف) : دوالی ز پشت عدو بر کشد کند اسب را زو عنانی دگر. امیرمعزی. از زخم من چو طبل ننالم به هیچ روی ور خود ز پشت من به مثل برکشد دوال. مجدهمگر. ، تسمه. (انجمن آرا) (آنندراج). تاصمه. (فرهنگ جهانگیری). اسار. سیر. (دهار). قد. قده. قیش. خدمه. صفاد. کلبه. قده. طنف. (منتهی الارب). مطلق تسمه است که از آن عنان و کمربندو بند رکاب و بند لگام، ترک بند و غیره سازند. (یادداشت مؤلف). تسمۀ رکاب و غیر آن را گویند. (برهان). تسمۀ چرم که بدان چیزی را بندند. (غیاث) (از ناظم الاطباء). عنان. دوال لگام که بدان اسب و ستور را بازدارند: عقرب، دوالی است نعل را. دوالی که بدان پاردم ستور با زین بندند: شیب، دوال تازیانه. درکه، دوالی که بدان زه کمان را پیوند کنند. خلصا الشنه، دوال دوتاه که بر درزهای مشک نهاده دوخته باشند. اساقه، دوال رکاب زین. شرع، دوال نعلین. (منتهی الارب). علاقه، دوال شمشیر. (یادداشت مؤلف). شسعن، دوال نعل. (منتهی الارب). عذبه، دوال تازیانه. (دهار). اخراط، دوال خریطه در هم افکندن. (تاج المصادر بیهقی) طبه، دوال دقیق. (منتهی الارب). معلاق، دوال رکاب. (دهار). حماله. نجاد، دوال شمشیر. (دهار). طبابه، دوال که درزهای مشک بدان گیرند. قیقب، دوال که هر دو گوشۀ زین را بدان بندند. قید، دوال که سرهای پالان را فراگیرد. شسع،دوال نعل. (منتهی الارب). شسع. شراک، دوال نعلین. (دهار) : که هرکس که دید آن دوال و رکیب نپیچد دل اندر فراز و نشیب. فردوسی. تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا از ادیم است به پای اندر بربسته دوال. رشک آن را که به بازان تو مانند شود بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال. فرخی. وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند زآن مر او را نتوان دید که بستش پر و بال. فرخی. بی از آنکه در ابروش گره بینی یا خم عمودی ز چهل من بخمانده چو دوالی. فرخی. فزونتر شود چون دوتایی کفش دوتا چون کنندش بکاهد دوال. ناصرخسرو. دیوت از طاعت پری گردد چنانک چون به زر گیری کمر گردد دوال. ناصرخسرو. گرچه فتراک وصال است بلند دستم آخر به دوالش برسد. خاقانی. فتراک او بلندتر از چتر سنجری است دست من گدا به دوالش کجا رسد. خاقانی. درویش به حضرت او آمد ده دوال بر چوبی بسته. (تاریخ جهانگشای جوینی). - دوال در گلو کردن، کنایه ازخفه کردن. (آنندراج) : قصب مپوش مکن در گلو دوال قصب که درگلوی مه از وی دوال خواهی کرد. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - دوال رکیب، تسمۀ رکاب. بند رکاب و زین: بدانگه که گرسیوز پرفریب گران کرد بر زین دوال رکیب. فردوسی. ز نیروی گردان دوال رکیب گسست اندر آوردگاه از نهیب. فردوسی. - دوال شمشیر، بند چرمی شمشیر. (ناظم الاطباء). - دوال قصب، کنایه از حلقۀ گریبان. (آنندراج) (غیاث). رجوع به شاهد دوال در گلو کردن شود. - دوال کمر، تسمۀ کمر. کمربند چرمین یا قسمت چرمین کمر: ز هنگ سپهدار و چنگ سوار نیامد دوال کمر پایدار. فردوسی. - دوال کمر بستن بر چیزی، آمادۀ انجام آن کار شدن: دوال کمر بسته بر حکم شاه بسی گرد آفاق پیموده راه. نظامی. - دوال کمربند، تسمۀ کمربند: گرفتم دوال کمربند اوی بیفشاردم سخت پیوند اوی. فردوسی. - دوال کمر گرفتن، گرفتن کمربند. گرفتن کستی. گرفتن کشتی: غمین شد دل هر دو از یکدگر گرفتند هر دو دوال کمر. فردوسی. همی دست سودند بر یکدگر گرفته دو جنگی دوال کمر. فردوسی. بگیریم هر دو دوال کمر به کردار جنگی دو پرخاشخر. فردوسی. که آوردگیرند با یکدگر بگیرند یک دو دوال کمر. فردوسی. - دوال کین بر کمر بستن، به کینه توزی پرداختن. آمادۀ کینه جویی شدن: آنک با او بر اسب زین بستند به کمرها دوال کین بستند. نظامی. - دوال گشادن، پرواز کردن. (ناظم الاطباء). - دوال نعلین، بند چرمی کفش و هر چیزی که بدان کفش را بندند. (ناظم الاطباء). ، کمر. کمربند. (یادداشت مؤلف) : - بادوال، باکمربند. به مجاز، با مقام و پایگاه دولتی، زیرا کمر و کلاه نمایندۀ مقام و منصب بوده است: تو چاکر مرد بادوالی من شیعت مرد ذوالفقارم. ناصرخسرو. - بسته دوال (چوب) ، دوال بسته. تسمه بدان متصل ساخته. تازیانه: ز بهر یکی چوب بسته دوال شوی خیره اندر دم بدسگال. فردوسی. - بند دوال، بند کمر. بند کمربند: چنین تا برآمد برین هفت سال میان سوده از تیغ و بند دوال. فردوسی. - جاردوال، زنجیر دسته دار راندن خر را. رجوع به چاردوال شود. ، سیخونک، تازیانۀ چرمین: نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز چو کودکان بدآموز را نهیب دوال. کسایی مروزی. زنند مقرعه به پیش پادشا دوال مار و نیش اژدهای او. منوچهری (دیوان ص 93 چ دبیرسیاقی). رخش شوخی مران که عالم را طاقت ضربت دوال تونیست. خاقانی. وز زمین برکش آن دوال دراز تا نگردد کسی دوالک باز. خاقانی. و پوست جهت سلاحداران دوال ساختیم. (تاریخ جهانگشای جوینی). مجرح بدش اختجی بادوال که همراه گرددبه وقت رحال. نظام قاری. - دوال خوردن، تازیانه خوردن: هرکس که پای داشت به عشق تو یک زمان از دست روزگار دوال ستم خورد. خاقانی. ، توسعاً کمند، چه کمند از چرم نیز می کرده اند و فردوسی کمند از چرم شیر بسیار آورده است. پالهنگ: امیر اندر سفرها بسته دارد سر باد بزان اندر دوالا. عنصری. دلم که آهوی فتراک اوست، حبل امان از آن دوال پلنگان شکار می سازد. خاقانی. - خم در دوال کمند آوردن، کنایه از انداختن کمند است. حلقه کردن کمند و انداختن آن: چو خم در دوال کمند آورم سر جادوان را به بند آورم. فردوسی. ، چرمی که به جای چوب بر طبل و کوس زنند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از غیاث). چوبک طبل و دهل و نقاره و امثال آن که از چرم بافته بوده است. (یادداشت مؤلف) : در جهان کس نیست اندوه جهان کس مخور کوس عزلت زن دوال رایگان کس مخور. خاقانی (دیوان سجادی ص 776). - دوال بر دهل زدن، کنایه از دهل نواختن. (آنندراج). - دوال زدن (یا برزدن) بر کوس یا طبل یا دهل یا تبیره، با دوال چرمین بدان کوفتن. با تسمه بدان نواختن: سرای پردۀ صحبت کشیده سیب و ترنج به طبل رحلت برزد گل بنفشه دوال. منجیک. دوال رحلت چون برزدم به کوس سفر جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر. مسعودسعد. اینک امروز بعد چندین سال همه بر کوس او زنند دوال. نظامی. چو او برزند طبل خود را دوال خروسان دیگر بکوبند بال. نظامی. آخربزنم به وقت حالی بر طبل رحیل خود دوالی. نظامی. خروه غنوده فروکوفت بال دهل زن بزد بر تبیره دوال. نظامی. باچنان نیکی که اول خواجه سعدالدین نمود حیف بود آخر زدن بر طبل بدنامی دوال. ابن یمین. می زند شام و سحرگاه به طبل بالش جامه خوابی که وی از شرب دوالی دارد. نظام قاری. ، (در طرح قالی) کمندهایی که در طرحهای اسلیمی در قالی و پارچه ها و شالها اندازند و آن در اصل نقش پیچ و خم اژدها بوده است. (فرهنگ فارسی معین) ، شمشیر. (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیغ و شمشیر. (لغت شوشتر) (برهان) (از غیاث) ، زمرد. (انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمرد آبدار. (لغت محلی شوشتر) (برهان). همچنین از این بیت آن را به معنی زمرد گرفته اند: ز بهر ساعد شاخ ابر ساخت گوهرکش که قطره در خوشاب است و سبزه شبه دوال. رفیع الدین لنبانی. در صورتی که مقصود، کمربند چرمی انسان یا تسمۀ حیوان است که روی آن در و مهره نشانده باشند. (فرهنگ لغات شاهنامه) ، مکر و حیله. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). فرهنگ نویسان به قرینۀ برخی اشعار این کلمه را غلط ترجمه کرده اند، مثلاً آن را به قرینۀ این بیت سنایی حیله تعبیر کرده اند درصورتی که اینجا هم معنی بند چرمی مناسب می آید: ننگرم من سوی دوال شما نشوم نیز در جوال شما. (از فرهنگ لغات شاهنامه). ، آدمی وهمی که پایهای بی استخوان و سخت دراز بی پنجه و کف و منتهی به نوک شده دارد و راه نتواند رفت ولی چون انسانی ببیند به فریب و دستان بر دوش او برود و پایها بر گرد تن وی درپیچد و او را چون دوپای رونده بکار برد و علاج آن است که او را به حیله مست کنند تا سست شود و بیفتد. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوال پا شود
چرم. (ناظم الاطباء). چرم حیوانات. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان) (جهانگیری) (لغت شوشتر) : گر عدوی تو چو روی است چو روی تو بدید از نهیب تو شود نرم چو مالیده دوال. فرخی. پای راست افکار شد چنانکه یک دوال پوست و گوشت بگسست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 516). عرب از جوع و ضر حال ایشان به حدی رسد که پوست ودوال بر آتش نهند و بخورند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 230). آسمان را دوال گاو زمین از پی شیب تازیانۀ اوست. خاقانی. زنجیر عشق گاه جنون از تف دلم پیچد به خود چنانکه بر آتش نهی دوال. ولی دشت بیاضی. اما طعم آن ناخوش بود و نان آن چون دوال شود. (فلاحت نامه). - دوال از پشت سر کشیدن، کنایه از کمال قوت و زورمندی بود. (آنندراج) : از تو روباه یابد ار پنجه کشد از پشت شیر شرزه دوال. ظهوری (از آنندراج). - دوال از تن انسان یا حیوانی برآوردن، کنایه از کشتن و کندن پوست او و تسمه ساختن از آن: دوالی بنام آن سوار دلیر برآرد دوال از تن تندشیر. نظامی. - دوال از رخ برکشیدن، با ناخن چهره را سخت خراشیدن. (یادداشت مؤلف) : ز سر موی را بست و از بن برید به ناخن دوال از دو رخ برکشید. شمسی (یوسف و زلیخا). - دوال برکشیدن یا کشیدن از (ز) پشت کسی، تسمه از گردۀ او کشیدن. (یادداشت مؤلف) : دوالی ز پشت عدو بر کشد کند اسب را زو عنانی دگر. امیرمعزی. از زخم من چو طبل ننالم به هیچ روی ور خود ز پشت من به مثل برکشد دوال. مجدهمگر. ، تسمه. (انجمن آرا) (آنندراج). تاصمه. (فرهنگ جهانگیری). اسار. سیر. (دهار). قد. قده. قیش. خدمه. صفاد. کلبه. قده. طنف. (منتهی الارب). مطلق تسمه است که از آن عنان و کمربندو بند رکاب و بند لگام، ترک بند و غیره سازند. (یادداشت مؤلف). تسمۀ رکاب و غیر آن را گویند. (برهان). تسمۀ چرم که بدان چیزی را بندند. (غیاث) (از ناظم الاطباء). عنان. دوال لگام که بدان اسب و ستور را بازدارند: عقرب، دوالی است نعل را. دوالی که بدان پاردم ستور با زین بندند: شیب، دوال تازیانه. درکه، دوالی که بدان زه کمان را پیوند کنند. خلصا الشنه، دوال دوتاه که بر درزهای مشک نهاده دوخته باشند. اساقه، دوال رکاب زین. شرع، دوال نعلین. (منتهی الارب). علاقه، دوال شمشیر. (یادداشت مؤلف). شسعن، دوال نعل. (منتهی الارب). عذبه، دوال تازیانه. (دهار). اخراط، دوال خریطه در هم افکندن. (تاج المصادر بیهقی) طبه، دوال دقیق. (منتهی الارب). معلاق، دوال رکاب. (دهار). حماله. نجاد، دوال شمشیر. (دهار). طبابه، دوال که درزهای مشک بدان گیرند. قیقب، دوال که هر دو گوشۀ زین را بدان بندند. قید، دوال که سرهای پالان را فراگیرد. شسع،دوال نعل. (منتهی الارب). شسع. شراک، دوال نعلین. (دهار) : که هرکس که دید آن دوال و رکیب نپیچد دل اندر فراز و نشیب. فردوسی. تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا از ادیم است به پای اندر بربسته دوال. رشک آن را که به بازان تو مانند شود بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال. فرخی. وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند زآن مر او را نتوان دید که بستش پر و بال. فرخی. بی از آنکه در ابروش گره بینی یا خم عمودی ز چهل من بخمانده چو دوالی. فرخی. فزونتر شود چون دوتایی کفش دوتا چون کنندش بکاهد دوال. ناصرخسرو. دیوت از طاعت پری گردد چنانک چون به زر گیری کمر گردد دوال. ناصرخسرو. گرچه فتراک وصال است بلند دستم آخر به دوالش برسد. خاقانی. فتراک او بلندتر از چتر سنجری است دست من گدا به دوالش کجا رسد. خاقانی. درویش به حضرت او آمد ده دوال بر چوبی بسته. (تاریخ جهانگشای جوینی). - دوال در گلو کردن، کنایه ازخفه کردن. (آنندراج) : قصب مپوش مکن در گلو دوال قصب که درگلوی مه از وی دوال خواهی کرد. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج). - دوال رکیب، تسمۀ رکاب. بند رکاب و زین: بدانگه که گرسیوز پرفریب گران کرد بر زین دوال رکیب. فردوسی. ز نیروی گردان دوال رکیب گسست اندر آوردگاه از نهیب. فردوسی. - دوال شمشیر، بند چرمی شمشیر. (ناظم الاطباء). - دوال قصب، کنایه از حلقۀ گریبان. (آنندراج) (غیاث). رجوع به شاهد دوال در گلو کردن شود. - دوال کمر، تسمۀ کمر. کمربند چرمین یا قسمت چرمین کمر: ز هنگ سپهدار و چنگ سوار نیامد دوال کمر پایدار. فردوسی. - دوال کمر بستن بر چیزی، آمادۀ انجام آن کار شدن: دوال کمر بسته بر حکم شاه بسی گرد آفاق پیموده راه. نظامی. - دوال کمربند، تسمۀ کمربند: گرفتم دوال کمربند اوی بیفشاردم سخت پیوند اوی. فردوسی. - دوال کمر گرفتن، گرفتن کمربند. گرفتن کستی. گرفتن کشتی: غمین شد دل هر دو از یکدگر گرفتند هر دو دوال کمر. فردوسی. همی دست سودند بر یکدگر گرفته دو جنگی دوال کمر. فردوسی. بگیریم هر دو دوال کمر به کردار جنگی دو پرخاشخر. فردوسی. که آوردگیرند با یکدگر بگیرند یک دو دوال کمر. فردوسی. - دوال کین بر کمر بستن، به کینه توزی پرداختن. آمادۀ کینه جویی شدن: آنک با او بر اسب زین بستند به کمرها دوال کین بستند. نظامی. - دوال گشادن، پرواز کردن. (ناظم الاطباء). - دوال نعلین، بند چرمی کفش و هر چیزی که بدان کفش را بندند. (ناظم الاطباء). ، کمر. کمربند. (یادداشت مؤلف) : - بادوال، باکمربند. به مجاز، با مقام و پایگاه دولتی، زیرا کمر و کلاه نمایندۀ مقام و منصب بوده است: تو چاکر مرد بادوالی من شیعت مرد ذوالفقارم. ناصرخسرو. - بسته دوال (چوب) ، دوال بسته. تسمه بدان متصل ساخته. تازیانه: ز بهر یکی چوب بسته دوال شوی خیره اندر دم بدسگال. فردوسی. - بند دوال، بند کمر. بند کمربند: چنین تا برآمد برین هفت سال میان سوده از تیغ و بند دوال. فردوسی. - جاردوال، زنجیر دسته دار راندن خر را. رجوع به چاردوال شود. ، سیخونک، تازیانۀ چرمین: نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز چو کودکان بدآموز را نهیب دوال. کسایی مروزی. زنند مقرعه به پیش پادشا دوال مار و نیش ِ اژدهای او. منوچهری (دیوان ص 93 چ دبیرسیاقی). رخش شوخی مران که عالم را طاقت ضربت دوال تونیست. خاقانی. وز زمین برکش آن دوال دراز تا نگردد کسی دوالک باز. خاقانی. و پوست جهت سلاحداران دوال ساختیم. (تاریخ جهانگشای جوینی). مجرح بدش اختجی بادوال که همراه گرددبه وقت رحال. نظام قاری. - دوال خوردن، تازیانه خوردن: هرکس که پای داشت به عشق تو یک زمان از دست روزگار دوال ستم خورد. خاقانی. ، توسعاً کمند، چه کمند از چرم نیز می کرده اند و فردوسی کمند از چرم شیر بسیار آورده است. پالهنگ: امیر اندر سفرها بسته دارد سر باد بزان اندر دوالا. عنصری. دلم که آهوی فتراک اوست، حبل امان از آن دوال پلنگان شکار می سازد. خاقانی. - خم در دوال کمند آوردن، کنایه از انداختن کمند است. حلقه کردن کمند و انداختن آن: چو خم در دوال کمند آورم سر جادوان را به بند آورم. فردوسی. ، چرمی که به جای چوب بر طبل و کوس زنند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از غیاث). چوبک طبل و دهل و نقاره و امثال آن که از چرم بافته بوده است. (یادداشت مؤلف) : در جهان کس نیست اندوه جهان کس مخور کوس عزلت زن دوال رایگان کس مخور. خاقانی (دیوان سجادی ص 776). - دوال بر دهل زدن، کنایه از دهل نواختن. (آنندراج). - دوال زدن (یا برزدن) بر کوس یا طبل یا دهل یا تبیره، با دوال چرمین بدان کوفتن. با تسمه بدان نواختن: سرای پردۀ صحبت کشیده سیب و ترنج به طبل رحلت برزد گل بنفشه دوال. منجیک. دوال رحلت چون برزدم به کوس سفر جز از ستاره ندیدم بر آسمان لشکر. مسعودسعد. اینک امروز بعد چندین سال همه بر کوس او زنند دوال. نظامی. چو او برزند طبل خود را دوال خروسان دیگر بکوبند بال. نظامی. آخربزنم به وقت حالی بر طبل رحیل خود دوالی. نظامی. خروه غنوده فروکوفت بال دهل زن بزد بر تبیره دوال. نظامی. باچنان نیکی که اول خواجه سعدالدین نمود حیف بود آخر زدن بر طبل بدنامی دوال. ابن یمین. می زند شام و سحرگاه به طبل بالش جامه خوابی که وی از شرب دوالی دارد. نظام قاری. ، (در طرح قالی) کمندهایی که در طرحهای اسلیمی در قالی و پارچه ها و شالها اندازند و آن در اصل نقش پیچ و خم اژدها بوده است. (فرهنگ فارسی معین) ، شمشیر. (از انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تیغ و شمشیر. (لغت شوشتر) (برهان) (از غیاث) ، زمرد. (انجمن آرا) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زمرد آبدار. (لغت محلی شوشتر) (برهان). همچنین از این بیت آن را به معنی زمرد گرفته اند: ز بهر ساعد شاخ ابر ساخت گوهرکش که قطره در خوشاب است و سبزه شبه دوال. رفیع الدین لنبانی. در صورتی که مقصود، کمربند چرمی انسان یا تسمۀ حیوان است که روی آن در و مهره نشانده باشند. (فرهنگ لغات شاهنامه) ، مکر و حیله. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). فرهنگ نویسان به قرینۀ برخی اشعار این کلمه را غلط ترجمه کرده اند، مثلاً آن را به قرینۀ این بیت سنایی حیله تعبیر کرده اند درصورتی که اینجا هم معنی بند چرمی مناسب می آید: ننگرم من سوی دوال شما نشوم نیز در جوال شما. (از فرهنگ لغات شاهنامه). ، آدمی وهمی که پایهای بی استخوان و سخت دراز بی پنجه و کف و منتهی به نوک شده دارد و راه نتواند رفت ولی چون انسانی ببیند به فریب و دستان بر دوش او برود و پایها بر گرد تن وی درپیچد و او را چون دوپای رونده بکار برد و علاج آن است که او را به حیله مست کنند تا سست شود و بیفتد. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوال پا شود
ژنرال شارل دوگل نویسندۀ نظامی و سیاستمدار و رئیس جمهور فرانسه. در 22 نوامبر 1890در لیل متولد شد. در جنگ جهانی دوم فرمانده هنگ زره پوش بود و پس از شکست فرانسه در 1940 به لندن رفت و رهبری نهضت مقاومت فرانسه را علیه آلمان بعهده گرفت و سپس رئیس دولت موقت فرانسه در الجزیره و از 1944 تا 1946 میلادی در پاریس شد. بعد مدتی از سیاست کناره گرفت. و در 1947 مجمع مردم و فرانسه را بنیاد نهاد در جریان جنگ فرانسه و الجزیره بر سر کار آمد و قانون اساسی جدید را با رفراندم به تصویب رساند و جمهوری پنجم را پی افکند و خود در 1958 بریاست جمهوری رسید و تا 28 آوریل 1969 بر سر کار بود و در نوامبر 1970 میلادی درگذشت. او کتاب خاطرات خود را انتشار داده است
ژنرال شارل دوگل نویسندۀ نظامی و سیاستمدار و رئیس جمهور فرانسه. در 22 نوامبر 1890در لیل متولد شد. در جنگ جهانی دوم فرمانده هنگ زره پوش بود و پس از شکست فرانسه در 1940 به لندن رفت و رهبری نهضت مقاومت فرانسه را علیه آلمان بعهده گرفت و سپس رئیس دولت موقت فرانسه در الجزیره و از 1944 تا 1946 میلادی در پاریس شد. بعد مدتی از سیاست کناره گرفت. و در 1947 مجمع مردم و فرانسه را بنیاد نهاد در جریان جنگ فرانسه و الجزیره بر سر کار آمد و قانون اساسی جدید را با رفراندم به تصویب رساند و جمهوری پنجم را پی افکند و خود در 1958 بریاست جمهوری رسید و تا 28 آوریل 1969 بر سر کار بود و در نوامبر 1970 میلادی درگذشت. او کتاب خاطرات خود را انتشار داده است
فرانسوی زاد شب مهر زاد شب عیسی، ناشتار از گیاهان (درخت نوئل) عید میلاد مسیح (که در 25 ماه دسامبر تثبیت شده) کریسمس. توضیح این جشن در اصل جشن مهر پرستان بوده. یا درخت نوئل. کاجی که در شب نوئل مسیحیان تزیین کنند، ناشتار
فرانسوی زاد شب مهر زاد شب عیسی، ناشتار از گیاهان (درخت نوئل) عید میلاد مسیح (که در 25 ماه دسامبر تثبیت شده) کریسمس. توضیح این جشن در اصل جشن مهر پرستان بوده. یا درخت نوئل. کاجی که در شب نوئل مسیحیان تزیین کنند، ناشتار