جدول جو
جدول جو

معنی دهگلان - جستجوی لغت در جدول جو

دهگلان
(دِ گُ)
مرکز دهستان میاندربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. واقع در 47هزارگزی شمال باختری کرمانشاه. سکنۀ آن 200 تن. آب آن از سراب ایوان تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ده گان
تصویر ده گان
ده ده، ده تا ده تا، ده تایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهگان
تصویر دهگان
صاحب ده، رئیس ده، بزرگ ده، خرده مالک، دهقان
فرهنگ فارسی عمید
خایۀ گوسفند که آن را روی آتش کباب می کنند یا در روغن تف می دهند و می خورند، نوعی قارچ یا سماروغ که در جاهای مرطوب می روید و آن را نیز در روغن تف می دهند و می خورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهستان
تصویر دهستان
چند ده نزدیک به هم که جزء یک بخش باشد، قسمتی از بخش، بخش نیز قسمت کوچکی از شهر و شامل چند دهستان است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیگدان
تصویر دیگدان
جای گذاشتن دیگ، دیگ پایه، اجاق
فرهنگ فارسی عمید
(دَ گَ)
دهی است از دهستان سدن رستاق بخش کردکوی شهرستان گرگان با 1100 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
جیمز هنری، لرد، مارشال انگلیسی است که در بدمینتون بسال 1788 میلادی بدنیا آمد و فرمانده سپاه انگلیس در جنگ کریمه بود، او در سال 1855 بدرود زندگی گفت
لغت نامه دهخدا
(دِهْ کَ)
دهی است از دهستان زیلائی بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز. واقع در 30هزارگزی شمال باختری مسجد سلیمان. دارای 200 تن سکنه می باشد. آب آن از چشمۀ هفت شهیدان تأمین می شود. راه آن شوسه. معدن گچ دارد. ساکنین از طایفۀ هفت لنگ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان. واقع در 60هزارگزی شمال خاوری لنده مرکز دهستان. دارای 150 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رودخانه تأمین می شود. ساکنین از طایفۀ طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
کدخدا و رئیس و بزرگ ده و قاضی ده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
چرخی که زنان با آن نخ کتان ریسند، (از شعوری ج 1 ورق 451)، اما ظاهراً کلمه دگرگون شدۀ دوکدان است، رجوع به دوک و دوکدان شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
دهی است از دهستان ریوند بخش حومه شهرستان نیشابور. آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در 36000گزی شمال ضیأآباد، سردسیر و دارای 733تن سکنه است، آب آن از قنات و محصول آن غلات، و باغات انگور و چغندرقند و کرچک است، صنعت دستی اهالی قالی و گلیم و جاجیم بافی است، راه آن مالرو است و از طریق شید اصفهان میتوان ماشین برد، بنای امامزاده گوران آنجا قدیم است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
نام موضعی است به آذربایجان و دارای معدن طلاست
لغت نامه دهخدا
(تَ عَنْ نُ)
فریفتن کسی را. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). دأل. (منتهی الارب).
- ابن دألان، مردی است. رجوع به مادۀ دول شود
لغت نامه دهخدا
(دَ ءَ)
شغال. دءل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ گَ)
دهی از دهستان چایپاره است که در بخش قره ضیاءالدین شهرستان خوی واقع است و 916 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دِ دِ)
دهی است از دهستان ابرغان بخش مرکزی شهرستان سراب در 45هزارگزی باختری سراب. آب آنجا از چشمه تأمین می شود. سکنۀ آن 223 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دوک. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به دکلان شود، هر یک از دو گلولۀ آویخته زیر گلوی بز و غیره. زلمتان. و شکستۀ آن ’دگلون’ امروز (در معنی اخیر) در گناباد متداول است. (یادداشت محمد پروین گنابادی). و رجوع به دگلون شود
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز. واقع در 8هزارگزی سراسکند. آب آن از چشمه و رود تأمین می شود. سکنۀ آن 482 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
منسوب به ده (مرکب از ده به معنی قریه و گان پسوند نسبت و دهقان معرب آن است). (یادداشت مؤلف). دهقان و فلاح. زراعت کننده و مزارع. (از ناظم الاطباء). مزارع را گویند و معرب آن دهقان باشد. (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از آنندراج) ، زمین دار. (ناظم الاطباء) ، محاسب و دهبان یعنی بزرگ ده که آن را دهدار نیز گویند. (از آنندراج) : بیکلیلغ دهی است بزرگ و به زبان سغدی این ده را سمکنا خوانند و دهگان او را ینالبرکین خوانند و با او سه هزار مرد بنشیند. (حدود العالم) ، بر عموم خلق فارس و عجم ایران که سابقاً بوده اند اطلاق می شود. (آنندراج) ، مردم تاریخی، تاریخ دان. (ناظم الاطباء) (برهان). مورخ. (از آنندراج) ، قریه وده و روستا. (ناظم الاطباء). و رجوع به دهقان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
منسوب به ده (مرکب از ده عددی و گان پسوند نسبت). اعشار، (یادداشت مؤلف). معشر. عشار. (منتهی الارب)، ده تا ده تا. ده نفر ده نفر. ده فرد با هم: لشکر از جهت خان و مال دهگان و بیستگان در گریختن آمدند. (راحهالصدور راوندی). ودهگان و پنجگان را همی درخواندندی. (به خانه خواب ذوالاعواد) و همی کشتند. (مجمل التواریخ والقصص).
- دهگان دهگان، ده ده. عشارعشار. (یادداشت مؤلف).
- طبقۀ دهگان، مقابل طبقۀ یکان و صدگان
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهگانی
تصویر دهگانی
عمل و شغل دهقان
فرهنگ لغت هوشیار
صاحب ده رئیس دیه، مالک زمین صاحب زمین، ایرانی، حافظ سنن و روایات ایرانی مورخ، روستایی جمع دهاقنه دهاقین. یا دهقان پیر شراب کهنه. یا دهقان خلد رضوان خازن بهشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهستان
تصویر دهستان
چند ده نزدیک هم که جزو یک بخش باشد
فرهنگ لغت هوشیار
خایه گوسفند که آنرا کباب کنند و خورند بیضه گوسفند، نوعی قارچ که در امکنه مرطوب روید و آنرا در روغن تفت دهن و خورند
فرهنگ لغت هوشیار
جای گذاشتن دیگ دیگپایه، سه پایه، اجاق آتشدان. یا دیگدان سرد بخیل خسیس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیسان
تصویر دهیسان
فرانسوی شکوفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهستان
تصویر دهستان
((دِ هِ))
مجموعه چند ده نزدیک به هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیگدان
تصویر دیگدان
جای گذاشتن دیگ، دیگپایه، سه پایه، اجاق، آتشدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنبلان
تصویر دنبلان
((دُ بَ))
خایه گوسفند، نوعی قارچ خوراکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنبلان
تصویر دنبلان
((دُ بَ))
بیضه چهارپایان حلال گوشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهگان
تصویر دهگان
((دِ))
صاحب ده، کشاورز، روستایی، حافظ سنن و روایات ایرانی، مفرد دهاقنه، دهاقین، دهقان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دیگران
تصویر دیگران
سایرین
فرهنگ واژه فارسی سره
روستایی در کردکوی
فرهنگ گویش مازندرانی