جدول جو
جدول جو

معنی دهوج - جستجوی لغت در جدول جو

دهوج
(دِ)
دهی است از دهستان دشت آب بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 33هزارگزی جنوب بافت. آب آن از رودخانه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دهور
تصویر دهور
دهرها، زمانه ها، عصرها، جمع واژۀ دهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهنج
تصویر دهنج
سولفات دوفر، ترکیب اکسید دوفر و جوهر گوگرد، زاج سبز، زنگار معدنی، دهنه، دهنه فرنگ
فرهنگ فارسی عمید
(تَ غَطْ طُ)
رفتن. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). مشی. (از اقرب الموارد) ، به آخر رسیدن قوم. (از منتهی الارب). درگذشتن و منقرض شدن قوم. (از اقرب الموارد) ، در مثل است: أکذب من دب ّو درج، یعنی دروغگوترین زندگان و مردگان. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پس نگذاشتن و به راه خود رفتن. (از منتهی الارب). درگذشتن و نسلی از خود باقی نگذاشتن. (از اقرب الموارد) ، درگذشتن ناقه از یک سال و بچه ندادن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، درنوردیدن نامه را، سخت وزیدن باد. (از منتهی الارب). درجان. درج. رجوع به درجان و درج شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دانشمند. ج، دنج. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درآمدن در چیزی و استوار شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). محکم شدن چیزی در چیزی. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی). درآمدن در چیزی و پنهان شدن در آن. (ناظم الاطباء) ، گام کوتاه زدن و بشتاب دویدن خرگوش و شتر و دیگر حیوانات. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
صفت است مصدر دلوج را. آنکه بار را باسنگینی بلند کند. (از ذیل اقرب الموارد از لسان)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَخْ خُ)
تهی کردن شیردوشه را از شیر در کاسه. (از منتهی الارب). منتقل کردن شیر را به کاسه پس از دوشیدن شتران. (از اقرب الموارد) ، تهی کردن دلو را از آب. (از منتهی الارب). دلو از سر چاه فراگرفتن تا آب در حوض ریزی. (تاج المصادر بیهقی). دلو را گرفتن و آنرا از سر چاه به لب حوض بردن تا در آن خالی کند. (از اقرب الموارد) ، بار را با سنگینی بلند کردن. (از ذیل اقرب الموارد از لسان). دلج. رجوع به دلج شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ / دَ هََ نَ / دُ هََ نِ)
معرب دهنۀ فارسی که سنگی است شبیه به زمرد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). گوهری است چون زمرد. (مهذب الاسماء) (از دهار). جوهری است مانند زمرد و به فارسی دهنۀ فرنگ. (منتهی الارب). دهنۀ فرنگ. (منتخب اللغات). سنگی است سبز که از آن نگین ها و مهرها کنند چنانکه از فیروزه، لیکن سبزی فیروزه از دهنج کمتر باشد. (از مفاتیح) : از معدن مس متولد شود. ابخرۀ مس و کبریت و زیبق چون از معدن متصاعد شود قوت برودت هوا آن را منعقد گرداند دهنج شود رنگش مانند پرطاوس سبز است و به چند رنگ دیگر بود بهترینش فرنگی است... به قیمت فزونتر از فیروزه است. (نزههالقلوب). و اندر او (جزیره قبرس) معدن سیم است و معدن مس و معدن دهنج. (حدود العالم). و رجوع به دهانه و دهانج و تحفۀ حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی و صیدنۀ ابوریحان بیرونی شود، چیزی را گویند که شبیه به دهانه بود مانند دهانۀ کوه و دهانه مشک و دهانۀ آب. (آنندراج). و رجوع به دهانه و دهانج شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ درج. (ناظم الاطباء). رجوع به درج شود
لغت نامه دهخدا
اسم هندی دخان است. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به دخان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
جمع واژۀ دهی. (ناظم الاطباء). رجوع به دهی شود، جمع واژۀ داه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به داه و داهی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
حفظ باشد و آن را ازبر و زبر نیز گویند. (جهانگیری) (از آنندراج) (از برهان). حفظ و یاد. (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری).
- از دهون خواندن، از بر خواندن. (ناظم الاطباء) :
آنکه مدح شاه خواند از دهون
از دهانش بوی مشک آید برون.
عبدالقادر نائینی (از جهانگیری).
، همان دهان است، چه الف و واو در فارسی تبدیل می یابند. (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج) ، خاطرنشان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دهم. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به دهم شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان شنبۀ بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 53هزارگزی خاور خورموج. با 150 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بسیار شکننده و آس کننده. ج، دهک. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
شیر درنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
باد تند و تیز، گویند: ریح دروج، و نیز قدح یا سهم دروج، تیر سریعو تند و تیز. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَهَْ وَ)
راهوار. (دهار) (مهذب الاسماء). معرب رهوار. (یادداشت مؤلف) (از المعرب جوالیقی ص 156). و مما اخذوه (ای العرب) من الفارسیه الرهوج الهملاج و اصله رهوار. (ابن درید در جمهره از سیوطی در المزهر). رجوع به رهوه و رهوار شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سست. ضعیف. نرم و نازک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ریگزاریست متصل به علم السعد که دو کوهند از دومه بر یک روزه راه و خودریگ به دو روزه راه امتداد دارد و بحدود تیماء است و بگفتۀ غوری در بلاد کلب واقعست. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تاریک: لیله دجوج، مظلمه. (معجم البلدان ذیل دجوج)
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ /سَ)
باد سخت. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قُ هَِ)
دهی است از دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین، سکنۀ آن 484 تن. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول آن غلات، بنشن، انگور و مختصر میوه جات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا قالی و جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اَهَْ وَ)
نعت است از هوج بمعنی درازی با اندکی گولی و سبکی و شتاب زدگی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). احمق و شتاب کار و مرد بزرگ جثۀ درازبالا. (منتخب از غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
جمع واژۀ دهر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن ص 49). جمع واژۀ دهر که زمانه است. (غیاث) (آنندراج) :
بر کهن کردن همه نوها
ای برادر موکل است دهور.
ناصرخسرو.
در ایام ماضی و سوالف دهور صیادی سگی معلم داشت. (سندبادنامه ص 200). رجوع به دهر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از دروج
تصویر دروج
جمع درج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سهوج
تصویر سهوج
بادسخت، آله (عقاب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهوج
تصویر اهوج
گول، دراز بالا، بی باک شوریده مغز کم خرد سبکسار
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دهنه از سنگ های گرانبها زنگار کانی آنچه که شبیه به دهان باشد: دهانه مشک دهانه خیک دهانه غار، لگام اسب لجام افسار، میله ای آهنین متصل به افسار که در دهان اسب اقتد، زنگار معدنی که از معدن مس حاصل شود و رنگ آن بسبزی و طعم آن شیرین مایل بتلخی است دهنج دهنه فرنگ زاج سبز سولفات دوفر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دهر، زمانه ها روزگار زمانه، عهد عصر زمان دوره، (تصوف) اسما الحسنی، زمان نامتناهی است از لا و ابدا، مقدار هستی و مدت و امتداد پایندگی ذوات بی ملاحظه امور متغیره حادثه چنانکه در زمان ملحوظ است جمع دهور. یا دهر اسفل وعا و طباع کلیه را از حیث انتساب آنها بمبادی عالیه دهر اسفل گویند (دررالفوائد 148)، یا دهر ایسر وعا مثل معلقه (ایضا) یا دهر ایمن. وعا عقول طولیه مترتبه و عرضیه متکائفه (ایضا)، یا دهر کاسه گردان روزگار جهان پایین عالم سفلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهوس
تصویر دهوس
شیر درنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهوک
تصویر دهوک
شکننده، آس کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهوم
تصویر دهوم
جمع دهم، شماره های بسیار انبوهی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهور
تصویر دهور
((دُ))
جمع دهر
فرهنگ فارسی معین