جدول جو
جدول جو

معنی دهلران - جستجوی لغت در جدول جو

دهلران
(دِهْ لُ)
نام یکی از بخشهای دهگانه شهرستان ایلام و محدود است از طرف شمال به بخش آبدانان و کوه آبدانان و کوه دینار و کوه اناران. از طرف جنوب به کوههای حمرین عراق. از خاور به رود خانه کرخه و از باختر به مرز عراق و رود خانه چنگوله. منطقه ای است جلگه و از سوی باختر کوهستانی قراء این بخش در طول جادۀ مهران به دهلران واقع و کوهستانی و هوای بخش گرمسیر و آب آن شور و گس است. یک چشمه آب شیرین در 15000 گزی شمال مرکزی بخش و دامنۀ ارتفاعات اناران وجود دارد که مورد استفادۀ کلانتر مرز و گمرک است. سایرین از آب شور استفاده می نمایند. کوههای مهم بخش عبارتند از: کوه دینار و اناران که در شمال بخش واقع و دیگر کوه حمرین که در جنوب باختری بخش واقع است و کوه دال بری در جنوب خاور. رودخانه های مهم این بخش عبارتند از: رود خانه میمه که از کبیرکوه سرچشمه گرفته بدون استفاده زراعتی وارد مرز عراق می شود و دیگر رود خانه کوچک آب گرم که از کبیره کوه به طرف جنوب عبور نموده از 100 گزی خاور مرکز بخش گذشته وارد دره غزال می شود که مورد استفادۀ اهالی است. این بخش از 20 ده کوچک و بزرگ تشکیل و جمعیت آن در حدود 3300 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهاران
تصویر بهاران
(دخترانه)
هنگام بهار، موسم بهار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهوران
تصویر بهوران
(پسرانه)
وه وران، آنکه دارای روح و روان نیکوست
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ده گان
تصویر ده گان
ده ده، ده تا ده تا، ده تایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهل زن
تصویر دهل زن
کسی که دهل می زند، دهل نواز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهلوان
تصویر پهلوان
دلیر، دلاور، برای مثال کسی کاو بود پهلوان جهان / میان سپه درنماند نهان (فردوسی - ۲/۱۶۳)، اگر پهلوان زاده باشد رواست / که بر پهلوانان دلیری سزاست (فردوسی - ۶/۴۴۴)نیرومند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادران
تصویر دادران
رانندۀ داد، دادگستر، برای مثال ذبیح الله او بد ز پیغمبران / پسندیدۀ داور دادران (شمسی - لغتنامه - دادران)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بهاران
تصویر بهاران
بهار، فصل بهار، هنگام بهار، در وقت بهار، برای مثال درخت اندر بهاران بر فشاند / زمستان لاجرم بی برگ ماند (سعدی - ۱۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهستان
تصویر دهستان
چند ده نزدیک به هم که جزء یک بخش باشد، قسمتی از بخش، بخش نیز قسمت کوچکی از شهر و شامل چند دهستان است
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
هنگام بهار. (ناظم الاطباء). بهار. (آنندراج). هنگام بهار و فصل بهار. (فرهنگ فارسی معین) :
بهاران و جیحون و آب روان
سه اسب و سه جوشن سه برگستوان.
فردوسی.
خوشا بهاران کز خرمی و بخت جوان
همی بدیدن روی تو تازه گردد جان.
فرخی.
تو تن آسای بشادی و زترکان بدیع
کاخ تو چون که کنشت است و بهاران تو شاد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 46).
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشته ست
آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشته ست.
منوچهری.
بشهرش نه برف و نه باران بدی
جز اندک نمی کز بهاران بدی.
اسدی.
تا زمستان بسی نیاساید
در بهاران جهان نیاراید.
سنایی.
بهاران آمد و آورد باد و ابر نیسانی
چو طبع و خلق تو هر دو جهان شد خرم و بویا.
مسعودسعد.
هرچه کاری در بهاران تیر ماهان بدروی.
خواجه عبداﷲ انصاری.
ز هر سو قطره های برف و باران
شده بارنده چون ابر بهاران.
نظامی.
گر بهاران شکوفه میوه کند
من شکوفه کنم ز میوۀ تر.
خاقانی.
در بهاران کی شود سرسبز سنگ
خاک شو تا گل بروید رنگ رنگ.
مولوی.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران.
سعدی.
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد.
حافظ.
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ خوَ / خُ رَ / رِ)
رانندۀ داد، عدالت ورزنده، عدل ورزنده، دادکننده:
یا رب تو هر چه بهترو نیکوترش بده
این پادشاه عادل و سالار دادران،
سعدی،
ذبیح اﷲ او بد ز پیغمبران
پسندیدۀ داور دادران،
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
جد نهم بختیار جهان پهلوان و سپهبد خسرو پرویز. (تاریخ سیستان ص 8)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
دهی از دهستان حومه بخش تکاب شهرستان مراغه، واقع در 7 هزارگزی شمال باختری تکاب و پانصد گزی جنوب راه ارابه رو تکاب به شاهین دژ. دامنه، معتدل، دارای 195تن سکنه. آب آن ازچشمه سارها، محصول آنجا غلات، بادام، حبوبات، کرچک، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی، راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ / لِ)
منسوب به پهلو (پارت) با الف و نون علامت نسبت نه جمع، و مجازاً بمعنی سخت توانا و دلیر و زورمند بمناسبت دلیری قوم پارت. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم سخت و توانا و دلاور و قوی جثه و بزرگ و ضابط و درشت اندام و درشت گوی. (برهان). دلیر. بطل. مرد زورمند. یل. کمی: پهلوان این کارست، بنیرو و دلیری از عهدۀ آن برمی آید، امیری که بمردی و سپاهکشی از او بهتر نباشد. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). سپهبد بر لشکر. (صحاح الفرس). سپهبد لشکر باشد برلشکر تمام. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی) :
همانا بفرمان شاه آمدی
گراز پهلوان سپاه آمدی.
فردوسی.
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی بکردار ارغنده گرگ
به آوردگه شد سپه پهلوان
بقلب اندرون با گروه گوان.
فردوسی.
بدان تن سراسیمه گردد روان
سپه چون زید شاد بی پهلوان.
فردوسی.
برآراست رستم سپاهی گران
زواره شدش برسپه پهلوان.
فردوسی.
بسا پهلوانان کز ایران زمین
که با لشکر آیند پر درد و کین.
فردوسی.
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان.
فردوسی.
نه موبد بود شاد و نه پهلوان
نه او در جهان شاد و روشن روان.
فردوسی.
ورا پهلوان کرد بر لشکرش
بدان تا به آیین بود کشورش.
فردوسی.
بزانوش بد نام آن پهلوان
سواری سرافراز و روشن روان.
فردوسی.
چو شب تیره شد پهلوان سپاه
به پیلان آسوده بربست راه.
فردوسی.
بیامد سبک پهلوان با سپاه
بیاورد لشکر بنزدیک شاه.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه با پهلوان
که ایدر همی باش روشن روان.
فردوسی.
همه پهلوانان ایران زمین
بشاهی برو خواندند آفرین.
فردوسی.
فرستاده ای جست روشن روان
فرستاد موبد بر پهلوان...
فرستادۀ موبد آمد دوان
ز جائی که بد تا در پهلوان.
فردوسی.
یکی پهلوان داشتی نامجوی
خردمند و بیدار و آرامجوی.
فردوسی.
چو جنگ آمدی نورسیده جوان
برفتی ز درگاه با پهلوان.
فردوسی.
چه نیکوتر از پهلوان جهان
که گردد ز فرزند روشن روان.
فردوسی.
چنین گفت با پهلوان زال زر
چو آوند خواهی بتیغم نگر.
فردوسی.
که تا من شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان.
فردوسی.
شهنشاه را نامه کردی بدان
هم از بدهنر مرد و از پهلوان.
فردوسی.
بپرسید از او پهلوان از نژاد
بر او یک بیک سروبن کرد یاد.
فردوسی.
چو دانی و از گوهری پهلوان
مگر با تو او برگشاید زبان.
فردوسی.
مرا با چنین پهلوان تاو نیست
و گر رام گردد به از ساو نیست.
فردوسی.
کجا او بود من نیایم بکار
که او پهلوانست و گرد و سوار.
فردوسی.
اگر پهلوان زاده باشد رواست
که بر پهلوانان دلیری سزاست.
فردوسی.
یکی جام پر بادۀ خسروان
بکف برنهاد آن زن پهلوان.
فردوسی.
یکی پهلوان بود شیروی نام
دلیر و سرافراز و جوینده نام.
فردوسی.
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد.
فردوسی.
خروشیدن پهلوانان بدرد
کنان گوشت از بازو آزاده مرد.
فردوسی.
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان.
فردوسی.
بیامد سوی کاخ دستان فراز
یل پهلوان رستم سرفراز.
فردوسی.
ز خوشی بود مینوآباد نام
چو بگذشت ازو پهلوان شادکام.
اسدی.
خضر علیه السلام گفت پهلوان و مقدمۀ لشکر مرا باید بودن، پس اسکندر همه لشکر در فرمان او کرد. (اسکندرنامه، نسخۀ نفیسی). اما جهان پهلوان بزرگتر مرتبتی بوده است از بعد شاه و از فرود آن پهلوان و سپهبد برآنسان که اکنون امیر گویند. (مجمل التواریخ والقصص ص 420).
فرزانه سید اجل مرتضی رضا
کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان.
سوزنی.
نامیست از پهلوان شرق و همچون پهلوان
دل ز مهر زر بریده همچو مهر زرنگار.
سوزنی.
کیخسرو دین که در سپاهش
صد رستم پهلوان ببینم.
خاقانی.
وی پهلوان ملکت داودیان بگوهر
شایم بکهتریت که بد گوهری ندارم.
خاقانی.
روز و شب است ابلق دورنگ و گفته اند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست.
خاقانی.
اسلام فخر کرد بدور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست.
خاقانی.
شهریار فلک غلام که هست
هر غلامیش پهلوان ملوک.
خاقانی.
از غلامان سرایش هر وشاق
بر عراقین پهلوان باد از ظفر.
خاقانی.
شمشیر دو قطعتش به یک زخم
پهلوی سه پهلوان شکافد.
خاقانی.
سلام من که رساند بپهلوان جهان
جز آفتاب که چون من درم خریدۀ اوست.
خاقانی.
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت.
خاقانی.
هر غلامیش را ز سلطانان
پهلوان جهان خطاب رساد.
خاقانی.
تو ای پهلوان کامدی سوی من
نگهدار پهلو زپهلوی من.
نظامی.
کند هر پهلوی خسرو نشانی
تو هم خود خسروی هم پهلوانی.
نظامی.
گفت پیغمبر که ان فی البیان
سحراً و حق گفت آن خوش پهلوان.
مولوی.
- امثال:
پهلوان زنده را عشقست.
گرز خورند پهلوان باید باشد.
، جمع واژۀ پهلو:
چو پرویز بیباک بود و جوان
پدر زنده و پور چون پهلوان.
فردوسی.
چنین بود آیین شاه جهان
چنین بود رسم سر پهلوان.
فردوسی.
چنین گوید از دفتر پهلوان
که پرسید موبد ز نوشین روان.
فردوسی.
- پهلوان افسانه، بطل الروایه. بطل القصه. ترجمه کلمه فرانسۀ هرو. قهرمان. مرد داستان. مرد فوق العاده.
، در تداول فارسی زبانان قرون اخیر، کشتی گیر، زورخانه کار، که فنون کشتی نیک داند. که بفنون زورآوری و ورزشکاری آشنا باشد. ج، پهلوانان.
- پهلوان سپهر، مریخ.
- جهان پهلوان.
- سپه پهلوان. (فردوسی).
رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نام شهری است در حوالی قلعه سپید پارس و طوایف الوار پارس در آن ساکن هستند و در حوالی آن نرگس زار وسیعی است. (انجمن آرا). رجوع به فهلیان شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان. در 28 هزارگزی شمال شوسۀ رفسنجان و 25 هزارگزی شوسۀ رفسنجان به کرمان. دارای 1200 سکنه. آب آن ازدو رشته قنات. محصول آن غلات و حبوبات و کرباس بافی وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
اولاً موسی رتبه و درجۀ داوران بنی اسرائیل را بر حسب اشارۀ خسورۀ خود (پدر زن خود) یترون (شعیب) قرارداد (سفر خروج 18: 12- 26) و رؤسای هزاره و سده و پنجاهه و دهه بودند. ولی حاکم یا پادشاه قاضی و داور عظیم بود و ویرا واجب بود که با کاهن اعظم مشورت نماید (اعداد 27: 21) و (اول سموئیل 22: 11- 15 مقابل (33: 6). بر حسب (اول تواریخ 23: 4) شش هزار داور و قاضی در تحت اختیار داود بود و از جمله اصلاحات یهوشافاط یکی تعیین قضاه بود (دوم تواریخ 19: 5- 11) که مجلسی از برای ایشان از برای اجرای احکام فراوان آورد که احکام را بعدالت و امانت جاری سازند و سنهدریم یا مجلس یهود تقلید همین مجلس بود وقضاه به استقامت و عدم قبول رشوه مأمور بودند. (انجیل متی 16:19) (مزامیر 82) (امثال سلیمان 24:32).
ثانیاً قضاه اسرائیلیان که تاریخ ایشان در سفر داوران مذکورست حکام صاحب اقتدار و تسلط مطلق بودند و مدت حکومت تمام ایشان از فوت یوشع تا ایام سموئیل نبی (اعداد 134:20) طول کشید. جدول داوران و مدت داوری هریک از ایشان:
اسم داور
مدت حکومت
عتنئیل
40 سال
اهود
80 سال
شمجر
معین نیست
دبوره و باراق یابین پادشاه کنعان
وسیسرا
40 سال
جدعون
40 سال
ابی ملک
3 سال
تدیع
24 سال
یائیر
22 سال
یفتاح
6 سال
ابصان
7 سال
ایلون
10 سال
عبدون
8سال
شمشون
20 سال
عالی کاهن
40 سال
سموئیل نبی
12 سال
و در بین داوری این قضاه مدت و زمانهائی بود که به طوایف مجاورۀ خودشان بندگی می نمودند چنانکه 18 سال بجلون و مدت غیرمعلومی فلسطینیان قبل از آنکه شمجر ایشان را رهائی دهد و از آن پس یابین مدت بیست سال بر ایشان مسلط شدتا مدتی که دبوره و باراق ایشان را رهائی بخشیدند. بعد از آن هفت سال به مدی ها بندگی نمودند جدعون آنهارا مستخلص ساخت و مدت 18 سال بعمونیان بندگی نمودندیفتاح ایشان را رهائی بخشید و چهل سال به فلسطینیان بندگی نمودند تا شمشون ایشان را مستخلص ساخت. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
کایوس، متوفی به سال 42 قبل از میلاد وی یکی از قتلۀ قیصر (سزار) و از یک خانوادۀ نجیب و قدیمی بود. درسفر جنگی کراسوس ضد پارتیان مشاور او بود چون کراسوس از ارد اول پادشاه ایران و سردار اوسورنا شکست یافت، کاسیوس با تنظیم عقب نشینی ماهرانه توانست بقایای قشون رومی را نجات دهد و بدین سبب شهرتی به دست آورد (54 قبل از میلاد) کاسیوس سپاهیان را به شام رسانید و در آنجا رومیان به اسلوب پارتیان عمل کرده قشون ایران را به کمینگاهی کشانده شکست دادند. در هنگام جنگ داخلی وی به طرفداری پومپه و حزب طرفدار سنا برخاست، و به فرماندهی جهازات منصوب گردیده و کشتی های قیصر را در تنگۀ مسین آتش زد. معهذا بعدها با قیصر متحد گردید و نزد او تقرب یافت. سپس قیصر بروتوس را بر وی که با خواهر بروتوس ازدواج کرده بود، ترجیح داد و کاسیوس که از این عمل ناراضی بود ضد قیصرداخل توطئه هایی شد. وی در توطئۀ قتل قیصر تأثیری بسزا داشت، و بروتوس را داخل کار کرد. پس از اجرای عمل، وی به محل حکومت خود سوریه رفت. و سپس برای الحاق به بروتوس به یونان رفت و در میدان جنگ فیلیپ، بر اثر شکستی که یافته بود بدون اطلاع از فتح بروتوس به یکی از بندگان آزاد شدۀ خود دستور داد که وی را به قتل رساند. بروتوس برسر جنازه او گریست و او را ’آخرین فرد رومیان’ نامید
لغت نامه دهخدا
شهرکیست بناحیت پارس خرم و آبادان و بدریا نزدیک. (حدود العالم) ، از خود بیخود. بی توان. بی تاب: روزی دو سه برآمد این زن خیره گشت از نوحه و ناتوان و بی خویش ببود. (مجمل التواریخ) ، شوریده و دیوانه. (ناظم الاطباء) :
مانده آن همره گرو در پیش او
خون روان شد از دل بیخویش او.
مولوی.
، بی محبت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دگرگون شدۀ کلمه ظهران، شهر و بندری در مشرق عربستان سعودی در ساحل خلیج فارس با بیست هزار جمعیت و اهمیت استخراج و صدور نفت
از دیه های یمن است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی است از بخش سراسکند شهرستان تبریز. واقع در 8هزارگزی سراسکند. آب آن از چشمه و رود تأمین می شود. سکنۀ آن 482 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام محلی از توابع آمل مازندران. (سفرنامۀ رابینو ص 113 بخش انگلیسی و ص 153 ترجمه آن)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پهلوان
تصویر پهلوان
مرد زورمند، یل، سپهبد بر لشکر، سختتوانا ودلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دخلدان
تصویر دخلدان
خاشکدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهستان
تصویر دهستان
چند ده نزدیک هم که جزو یک بخش باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهل زن
تصویر دهل زن
آنکه دهل نوازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیسان
تصویر دهیسان
فرانسوی شکوفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهاران
تصویر بهاران
هنگام بهار، فصل بهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهلوان
تصویر بهلوان
پارسی تازی گشته پهلوان، بند باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلهقان
تصویر دلهقان
پارسی تازی گشته دلهگان کرکم (زعفران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهلوان
تصویر پهلوان
((پَ لَ))
دلیر، شجاع، نیرومند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهل زن
تصویر دهل زن
((~. زَ))
آن که دهل می نوازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهستان
تصویر دهستان
((دِ هِ))
مجموعه چند ده نزدیک به هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داوران
تصویر داوران
قضات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیگران
تصویر دیگران
سایرین
فرهنگ واژه فارسی سره