جدول جو
جدول جو

معنی دهشک - جستجوی لغت در جدول جو

دهشک(دِ شِ)
دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه شهرستان مشهد. واقع در 33هزارگزی شمال باختری مشهد. دارای 370 تن سکنه می باشد. آب آن از رودخانه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دهش
تصویر دهش
بخشش، عطا، کرم، بخشیدن چیزی به کسی، بذل، اعطا، احسان، عطیّه، جدوا، داشاد، داشات، داشن، دهشت، منحت، داد و دهش، جود، سماحت، فغیاز، برمغاز، بغیاز، صفد، عتق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهش
تصویر دهش
متحیر شدن، سرگشته شدن، رفتن عقل از عشق یا از بی خودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهشت
تصویر دهشت
سراسیمگی از شرم یا ترس، حیرت، سرگشتگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهشت
تصویر دهشت
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، داشن، منحت، جود، داشاد، جدوا، داشات، بغیاز، صفد، داد و دهش، فغیاز، برمغاز، عطیّه، بذل، سماحت، احسان، اعطا، عتق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دشک
تصویر دشک
رشتۀ تابیده که برای دوختن چیزی به سوزن بکشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوشک
تصویر دوشک
نهالی، بستر، زیرانداز آکنده از پشم یا پنبه که روی زمین یا تختخواب می اندازند و بالای آن می خوابند، برخوابه
فرهنگ فارسی عمید
(دَ هََ شْ / دَ شَ /شِ)
یکرنگی و اتحاد و یگانگی و یک جهتی و مشابهت و اتفاق. (از ناظم الاطباء). یگانگی. (انجمن آرا). یگانگی و یک رنگی و یک جهتی. (آنندراج) (لغت محلی شوشتر) (برهان) ، بیگانگی. (لغت فرس اسدی) (از فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
دخدخ. هلاک ساختن. هلاک کردن. (یادداشت مؤلف). ذبح. گلو بریدن و خبه کردن و دهدک ساختن و منه حدیث القضاء من ولی قاضیاً فقد ذبح بغیر سکین، ای اهلک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مراتب عشرات در اعداد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بسیار شکننده و آس کننده. ج، دهک. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان شنبۀ بخش خورموج شهرستان بوشهر. واقع در 53هزارگزی خاور خورموج. با 150 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ هَِ)
دهش. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به دهش شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ شَ)
حیرت و سراسیمگی. (ناظم الاطباء) (غیاث). حیرت و سراسیمگی با لفظ بردن و خوردن و کردن مستعمل. (آنندراج). خیرگی. تحیر. بشدن خرد از ترس و مانند آن. این صورت گویا در عربی نیامده است. در عربی این مصدر دهش است لیکن در فارسی متداول است. (یادداشت مؤلف). ضجر. (دهار) : آوازبوق و دهل بخاست و نعره برآمد گفتی قیامت است از آن دهشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). و با دهشتی هرچه تمامتر در این خدمت خوضی نموده شد. (کلیله و دمنه). دهشت و حیرت به خود راه ندهد (خادم) (کلیله و دمنه). دهشت و وحشت بر وی غالب شد. (سندبادنامه ص 215).
گفت حرارت جگرش تافته ست
وحشتی از دهشت من یافته ست.
نظامی.
چه شبها نشستم در این سیر گم
که دهشت گرفت آستینم که قم.
سعدی (کلیات چ فروغی ص 218).
- دهشت آلوده، حیرت زده و سرگشته:
بزرگان از آن دهشت آلوده اند
که در بارگاه ملک بوده اند.
سعدی (بوستان).
- دهشت خوردن، حیران و سراسیمه و وحشت زده شدن:
به جایی که دهشت خورند انبیا
تو عذر گنه را چه داری بیا.
سعدی.
گفتند اسرار مردمان را فاش می کنی به من. دهشت خوردم و خاموش شدم. (انیس الطالبین ص 133).
- دهشت زده، متحیر و سرگشته و سراسیمه. (یادداشت مؤلف).
، ترس و هراس و خوف. (ناظم الاطباء). خوف و بیم. (لغت محلی شوشتر) ، تعجب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
طبیب ایرانی به عهد هرون الرشید خلیفه، رئیس بیمارستان جندی شاپور. برادرزادۀ او میخائیل نیز در بیمارستان جندی شاپور با عم خویش همکاری داشت. (تاریخ بیمارستانات دکتر احمد عیسی بیک ص 65)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دهی است از دهستان مرکزی بخش طبس شهرستان فردوس در 3هزارگزی جنوب طبس سر راه مالرو عمومی طبس بخداآفرین با 1630 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ هَِ)
از در دهش. درخور دهش. (یادداشت مؤلف). رجوع به دهش شود
لغت نامه دهخدا
نام محلی است به شمال اسفزار
لغت نامه دهخدا
(دُ شَ)
تلفظی از تشک در تداول عامه. تشک. توشک. برخوابه. شادگونه. نهالی. پنبه یا پشم آکندی که خواب بر وی کنند. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دشک و بالش و درون مبلها همه از هوا پر شده بود. (سایه روشن صادق هدایت ص 14)
لغت نامه دهخدا
(دُ شَ)
توشک. بستر خواب و لحاف. (ناظم الاطباء). بستر و توشک. (آنندراج). شادگونه. نهالی. (یادداشت مؤلف). نهالی که برآن خوابند. (لغت محلی شوشتر). رجوع به توشک شود، گلیم و بساط. (ناظم الاطباء). قالین. (آنندراج). فراش که برآن نشینند و آن کلمه فارسی است. (از اقرب الموارد) ، نمد را نیز گفته اند. (لغت محلی شوشتر) ، بره. (ناظم الاطباء) ، بزغاله، گربه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). اما در این معنی صورتی از تشک است و آن هم مصحف پشک (پوشک) است. رجوع به پوشک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
جزیره ای در دریای احمر مابین یمن و حبشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جزیره ای است میان برّ یمن و و برّ حبشه (قاموس). و بدانجا مغاص لؤلؤ است. (نخب سنجاری ص 32). جزیره ای است در دریای یمن و آن لنگرگاه کشتیهاست برای بلاد یمن و حبشه. شهری است کوچک و گرم که در زمان بنی امیه تبعیدگاه مقصران بوده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دهوک
تصویر دهوک
شکننده، آس کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دشک
تصویر دشک
رشته تابیده که بر سوزن کشند، ریسمان خام. تشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهک
تصویر دهک
آس کردن، شکستن، نزدیکی با زن، جمع دهوک، شکننده ها آس کننده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهش
تصویر دهش
بخشش و عطا و کرم متحیر و عقل رفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهشت
تصویر دهشت
حیرت و سراسیمگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوشک
تصویر دوشک
پارسی تازی گشته دوشک تشک توشک تشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوشک
تصویر دوشک
((شَ))
توشک، تشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهشت
تصویر دهشت
((دَ شَ))
سرگشتگی، حیرت، تعجب، شگفتی، اضطراب، ترس، خوف. («دهش» از عربی به معنی سرگشتگی، حیرت، سراسیمگی)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دشک
تصویر دشک
((دَ))
رشته تابیده که بر سوزن کشند، ریسمان خام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهش
تصویر دهش
((دِ هِ))
بخشش، کرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهش
تصویر دهش
((دَ هَ))
سطوت خاصی است که خرد محب را از جهت هیبت محبوب خود مصدوم کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دهش
تصویر دهش
عطا، ابتار
فرهنگ واژه فارسی سره
بیم، پروا، ترس، خوف، وحشت، هراس، هول، اضطراب، قلق، تعجب، حیرت، سرگشتگی، شگفتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تشک
فرهنگ گویش مازندرانی