گیاهی شبیه گندم که در گندم زار می روید و بلندیش تا نیم متر می رسد. دانۀ آن باریک تر از گندم و پوستش سیاه یا سرخ، دانه هایش در غلاف باریکی جا دارد. بیشتر به مصرف تغذیۀ چهارپایان می رسد، گندم دیوانه
گیاهی شبیه گندم که در گندم زار می روید و بلندیش تا نیم متر می رسد. دانۀ آن باریک تر از گندم و پوستش سیاه یا سرخ، دانه هایش در غلاف باریکی جا دارد. بیشتر به مصرف تغذیۀ چهارپایان می رسد، گندم دیوانه
کچل، تاس، دارای سر بی مو، ویژگی سری که موهای آن بر اثر بیماری یا علت دیگر ریخته باشد، مبتلا به کچلی، کل، خشنگ، چسنگ، طاس، داغسر، لغسر، اصلع، تویل، تز
کَچَل، تاس، دارای سر بی مو، ویژگی سری که موهای آن بر اثر بیماری یا علت دیگر ریخته باشد، مبتلا به کچلی، کَل، خَشَنگ، چَسَنگ، طاس، داغسَر، لَغسَر، اَصلَع، تَویل، تَز
منقار مرغ شکاری. ج، مناسر. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). منقار مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). منقار طیور گوشتخوار. (ناظم الاطباء) ، از سی تا چهل. (مهذب الاسماء). گلۀ اسب از سی تا چهل یا از چهل تا پنجاه یا تا شصت یا از صد یا از دو صد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پاره ای از لشکر که مقدمۀ لشکر بزرگ باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). قسمی از سپاه که پیشاپیش سپاه بزرگ حرکت کند و گویند سپاهی که به چیزی برنگذرد مگر آنکه آن را از بیخ برکند. ج، مناسر. گویند: خرج فی مقنب و منسر. و در حدیث آمده است: کلما اظل علیکم منسر من مناسر اهل الشام اغلق رجل منکم بابه. (از اقرب الموارد)
منقار مرغ شکاری. ج، مناسر. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). منقار مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). منقار طیور گوشتخوار. (ناظم الاطباء) ، از سی تا چهل. (مهذب الاسماء). گلۀ اسب از سی تا چهل یا از چهل تا پنجاه یا تا شصت یا از صد یا از دو صد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پاره ای از لشکر که مقدمۀ لشکر بزرگ باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). قسمی از سپاه که پیشاپیش سپاه بزرگ حرکت کند و گویند سپاهی که به چیزی برنگذرد مگر آنکه آن را از بیخ برکند. ج، مناسر. گویند: خرج فی مقنب و منسر. و در حدیث آمده است: کلما اظل علیکم منسر من مناسر اهل الشام اغلق رجل منکم بابه. (از اقرب الموارد)
دهی است از دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان. واقع در 7هزارگزی باختر لاهیجان. دارای 177 تن سکنه است. آب از نهر کیاجو از سفیدرود تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان. واقع در 7هزارگزی باختر لاهیجان. دارای 177 تن سکنه است. آب از نهر کیاجو از سفیدرود تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
شوره. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شوره است و از آن باروت سازند، بعضی گویند این لغت عربی است و بعضی رومی گفته اند. (برهان). ابقر خوانند و به پارسی شوره گویند و طبیعت وی گرم است. (از اختیارات بدیعی). رجوع به شوره و ابقر شود
شوره. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شوره است و از آن باروت سازند، بعضی گویند این لغت عربی است و بعضی رومی گفته اند. (برهان). ابقر خوانند و به پارسی شوره گویند و طبیعت وی گرم است. (از اختیارات بدیعی). رجوع به شوره و ابقر شود
گویند معرب دنیاسر، ای رأس الدنیا است، و آن شهری است نزدیک ماردین و از آنجاست ابوحفص عمر بن خضر متطبب. او راست تاریخ دنیسر. (یادداشت مؤلف). شهری است نزدیک ماردین بر. (منتهی الارب). شهر قدیم قسمت علیای بین النهرین بفاصله 20 کیلومتری جنوب غربی ماردین یکی از ریزابه های خابور، در ترکیۀ حالیه، کمابیش در محل آبادی کردنشین کنونی قوچ حصار و آنجا در آغاز قرن نهم هجری از مراکز کاروانی و کشاورزی و فرهنگی بود. (از دایرهالمعارف فارسی)
گویند معرب دنیاسر، ای رأس الدنیا است، و آن شهری است نزدیک ماردین و از آنجاست ابوحفص عمر بن خضر متطبب. او راست تاریخ دنیسر. (یادداشت مؤلف). شهری است نزدیک ماردین بر. (منتهی الارب). شهر قدیم قسمت علیای بین النهرین بفاصله 20 کیلومتری جنوب غربی ماردین یکی از ریزابه های خابور، در ترکیۀ حالیه، کمابیش در محل آبادی کردنشین کنونی قوچ حصار و آنجا در آغاز قرن نهم هجری از مراکز کاروانی و کشاورزی و فرهنگی بود. (از دایرهالمعارف فارسی)
نام شهری است به هندوستان. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). رشیدی گوید که این لفظ، ونبر است به کسر واو، و دال تصحیف است. (از آنندراج). ظاهراً صورتی از دنپر است و آن خود مخفف دنپور باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به دنپور شود: سوی کشور هندوان کرد رای سوی کابل و دنبر و مرغ و مای. فردوسی. کجا نام آن نامور مای بود به دنبر نشسته بت آرای بود. فردوسی. همه کابل و دنبر و مای و هند ز دریای چین تا به دریای سند. فردوسی. تویی پهلوان جهان کتخدای به فرمان تو دنبر و مرغ و مای. فردوسی
نام شهری است به هندوستان. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). رشیدی گوید که این لفظ، ونبر است به کسر واو، و دال تصحیف است. (از آنندراج). ظاهراً صورتی از دنپر است و آن خود مخفف دنپور باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به دنپور شود: سوی کشور هندوان کرد رای سوی کابل و دنبر و مرغ و مای. فردوسی. کجا نام آن نامور مای بود به دنبر نشسته بت آرای بود. فردوسی. همه کابل و دنبر و مای و هند ز دریای چین تا به دریای سند. فردوسی. تویی پهلوان جهان کتخدای به فرمان تو دنبر و مرغ و مای. فردوسی
نام لشکر نعمان بن منذر است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام لشکر نعمان بن منذر پادشاه عراق بود و آن قوی ترین لشکرهای وی بود از حیث حمله به دشمن، چنانکه بدان مثل زده اند ’ابطش من دوسر’. (اقرب الموارد)
نام لشکر نعمان بن منذر است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام لشکر نعمان بن منذر پادشاه عراق بود و آن قوی ترین لشکرهای وی بود از حیث حمله به دشمن، چنانکه بدان مثل زده اند ’ابطش من دوسر’. (اقرب الموارد)
شیر سخت و قوی جثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتر بزرگ هیکل و توانا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، اسب دفزک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، نرۀ ستبر. (منتهی الارب) ، هر چیز قدیم و کهنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تلخ دانه که در گندم می باشد. تلخ دانه که در میان زراعت جو و گندم روید. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از اقرب الموارد). بعضی آن راالزن خوانند برگش به برگ گندم مانند است. (نزهه القلوب). گندم دیوانه. (منتهی الارب). زوان. (بحر الجواهر). زن خوانند و آن حشیشی است که در میان گندم روید و به شیرازی تخم کرکاس خوانند و بهترین آن سیاه رنگ بود و وی ملین ورمها بود و داء الثعلب را سود دهد. (از تحقۀ حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی) (از صیدنۀابوریحان بیرونی). ذوان. زوان. و حب و دانۀ آن را زن نامند. سعیع. سنف. معرب آن دوصل است. (یادداشت مؤلف). علفی است که در میان زراعت گندم و جو روید و از اینجاست که گویند خوشه یک سر دارد، یعنی آن علف دوسر خوشه نیست. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). دوسر از انواع غلات (از تیره گندمیان) است که سنبله های آن بهم فشرده نیست و در نقاط مرطوب و سردسیر می روید. (گیاه شناسی گل گلاب ص 318) ، گیاهی که دانۀ آن را ماش گویند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
شیر سخت و قوی جثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتر بزرگ هیکل و توانا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، اسب دفزک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، نرۀ ستبر. (منتهی الارب) ، هر چیز قدیم و کهنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تلخ دانه که در گندم می باشد. تلخ دانه که در میان زراعت جو و گندم روید. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از اقرب الموارد). بعضی آن راالزن خوانند برگش به برگ گندم مانند است. (نزهه القلوب). گندم دیوانه. (منتهی الارب). زوان. (بحر الجواهر). زن خوانند و آن حشیشی است که در میان گندم روید و به شیرازی تخم کرکاس خوانند و بهترین آن سیاه رنگ بود و وی ملین ورمها بود و داء الثعلب را سود دهد. (از تحقۀ حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی) (از صیدنۀابوریحان بیرونی). ذوان. زوان. و حب و دانۀ آن را زن نامند. سعیع. سِنف. معرب آن دوصل است. (یادداشت مؤلف). علفی است که در میان زراعت گندم و جو روید و از اینجاست که گویند خوشه یک سر دارد، یعنی آن علف دوسر خوشه نیست. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). دوسر از انواع غلات (از تیره گندمیان) است که سنبله های آن بهم فشرده نیست و در نقاط مرطوب و سردسیر می روید. (گیاه شناسی گل گلاب ص 318) ، گیاهی که دانۀ آن را ماش گویند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
هر چیز که دارای دو سر باشد. (ناظم الاطباء). که دو رأس داشته باشد. ذوالرأسین. (یادداشت مؤلف). - دوسر دهلیز، چهارعنصر. (ناظم الاطباء) (از برهان). - ، حواس پنجگانه. (ناظم الاطباء) (از برهان). - دوسر قندیل، کنایه از هفت سیاره. (از ناظم الاطباء) (از برهان). - ، هر ستارۀ روشن، فلک. (ناظم الاطباء) (از برهان). - ترازوی دوسر، ترازوی دوکفه. ترازو که دو کفه دارد: کآسمان را ترازوی دوسر است در یکی سنگ و دیگری گهر است. نظامی. - مار دوسر، ماری که دارای دو رأس باشد: عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند که اندرین ره مار دوسر بود بیمر. فرخی. ، دو نفر. دو تن، دو سر عایله، که دو نوک دارد. که دارای دو نوک است. که دو انتها دارد: چوب دوسر. ذات خلفین. (از یادداشت مؤلف). - چوب دوسر طلا،آنکه در پیش دو طرف دعوی یا دو خصم منفور و مکروه است. از اینجا رانده از آنجا مانده. (از یادداشت مؤلف). - دوسر خشت یا خشت دوسر، نیزۀ کوتاه که دو سر دارد. نیزۀ دوسر: سواری بغرید از پیش صف برون زد دوسر خشتی از کین به کف. اسدی. خروشید کآن ترک پرخاشخر که خشتش دوسر بد کله چارپر. اسدی. ، دوطرف. دوسوی. دوجانب ، دارای دوسو. که دوسو دارد، که دارای دو لبه باشد. دولبه. دودمه. چنانکه شمشیر یا تبر دوسر. (از یادداشت مؤلف) ، دو قسمت مخالف. ابتدا و انتها. قطب مثبت و منفی. خرید و فروش. - دوسرسود، سود دوجانبه. هم در خرید و هم در فروش بافایده. (یادداشت مؤلف) : تا تن به غم عشق تو نابود شده ست تن تار بلا و رنج را پود شده ست در عشق تو مایۀ دوسرسود شده ست زآن چون آتش دلم همه دود شده ست. ابوالفرج رونی (از براهین العجم). ، دورنگ. دوروی. دوزبان. کنایه از منافق که ظاهرش خوب و باطنش چنان نباشد. (آنندراج). - دو سر شدن، دورو و دورنگ شدن. مزور و منافق بودن: خود در جهان که با تو دوسر شد چو ریسمان کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزن است. انوری (از آنندراج)
هر چیز که دارای دو سر باشد. (ناظم الاطباء). که دو رأس داشته باشد. ذوالرأسین. (یادداشت مؤلف). - دوسر دهلیز، چهارعنصر. (ناظم الاطباء) (از برهان). - ، حواس پنجگانه. (ناظم الاطباء) (از برهان). - دوسر قندیل، کنایه از هفت سیاره. (از ناظم الاطباء) (از برهان). - ، هر ستارۀ روشن، فلک. (ناظم الاطباء) (از برهان). - ترازوی دوسر، ترازوی دوکفه. ترازو که دو کفه دارد: کآسمان را ترازوی دوسر است در یکی سنگ و دیگری گهر است. نظامی. - مار دوسر، ماری که دارای دو رأس باشد: عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند که اندرین ره مار دوسر بود بیمر. فرخی. ، دو نفر. دو تن، دو سر عایله، که دو نوک دارد. که دارای دو نوک است. که دو انتها دارد: چوب دوسر. ذات خلفین. (از یادداشت مؤلف). - چوب دوسر طلا،آنکه در پیش دو طرف دعوی یا دو خصم منفور و مکروه است. از اینجا رانده از آنجا مانده. (از یادداشت مؤلف). - دوسر خشت یا خشت دوسر، نیزۀ کوتاه که دو سر دارد. نیزۀ دوسر: سواری بغرید از پیش صف برون زد دوسر خشتی از کین به کف. اسدی. خروشید کآن ترک پرخاشخر که خشتش دوسر بد کله چارپر. اسدی. ، دوطرف. دوسوی. دوجانب ، دارای دوسو. که دوسو دارد، که دارای دو لبه باشد. دولبه. دودمه. چنانکه شمشیر یا تبر دوسر. (از یادداشت مؤلف) ، دو قسمت مخالف. ابتدا و انتها. قطب مثبت و منفی. خرید و فروش. - دوسرسود، سود دوجانبه. هم در خرید و هم در فروش بافایده. (یادداشت مؤلف) : تا تن به غم عشق تو نابود شده ست تن تار بلا و رنج را پود شده ست در عشق تو مایۀ دوسرسود شده ست زآن چون آتش دلم همه دود شده ست. ابوالفرج رونی (از براهین العجم). ، دورنگ. دوروی. دوزبان. کنایه از منافق که ظاهرش خوب و باطنش چنان نباشد. (آنندراج). - دو سر شدن، دورو و دورنگ شدن. مزور و منافق بودن: خود در جهان که با تو دوسر شد چو ریسمان کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزن است. انوری (از آنندراج)
دهی است از دهستان مشهد افروز بخش مرکزی شهرستان بابل. واقع در 8هزارگزی بابل دشت. دارای 785 تن سکنه است. آب آن از سجاد رود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی است از دهستان مشهد افروز بخش مرکزی شهرستان بابل. واقع در 8هزارگزی بابل دشت. دارای 785 تن سکنه است. آب آن از سجاد رود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
مرکّب از: دغ + سر، که سری دغ دارد. که بر سر موی ندارد. کسی را گویند که سرش کچل و بی موی باشد. (برهان)، لغسر. و رجوع به لغسر شود، آنکه پیش سرش تا فرق موی نداشته باشد. اجله. (زمخشری)، أصلع. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء)
مُرَکَّب اَز: دغ + سر، که سری دغ دارد. که بر سر موی ندارد. کسی را گویند که سرش کچل و بی موی باشد. (برهان)، لغسر. و رجوع به لغسر شود، آنکه پیش سرش تا فرق موی نداشته باشد. اجله. (زمخشری)، أصلع. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء)