جدول جو
جدول جو

معنی دنسر - جستجوی لغت در جدول جو

دنسر(دَ سَ)
دهی از دهستان دلاور بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار با 400 تن سکنه. آب آن از چاه و باران و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

گیاهی شبیه گندم که در گندم زار می روید و بلندیش تا نیم متر می رسد. دانۀ آن باریک تر از گندم و پوستش سیاه یا سرخ، دانه هایش در غلاف باریکی جا دارد. بیشتر به مصرف تغذیۀ چهارپایان می رسد، گندم دیوانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دغسر
تصویر دغسر
کچل، تاس، دارای سر بی مو، ویژگی سری که موهای آن بر اثر بیماری یا علت دیگر ریخته باشد، مبتلا به کچلی، کل، خشنگ، چسنگ، طاس، داغسر، لغسر، اصلع، تویل، تز
فرهنگ فارسی عمید
(قَ سَ)
پیر کلان سال یا دیرینه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ / مِ سَ)
منقار مرغ شکاری. ج، مناسر. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد). منقار مرغ. (منتهی الارب) (آنندراج). منقار طیور گوشتخوار. (ناظم الاطباء) ، از سی تا چهل. (مهذب الاسماء). گلۀ اسب از سی تا چهل یا از چهل تا پنجاه یا تا شصت یا از صد یا از دو صد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پاره ای از لشکر که مقدمۀ لشکر بزرگ باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). قسمی از سپاه که پیشاپیش سپاه بزرگ حرکت کند و گویند سپاهی که به چیزی برنگذرد مگر آنکه آن را از بیخ برکند. ج، مناسر. گویند: خرج فی مقنب و منسر. و در حدیث آمده است: کلما اظل علیکم منسر من مناسر اهل الشام اغلق رجل منکم بابه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ سَ)
دهی است از دهستان لفمجان بخش مرکزی شهرستان لاهیجان. واقع در 7هزارگزی باختر لاهیجان. دارای 177 تن سکنه است. آب از نهر کیاجو از سفیدرود تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
دهی از دهستان حومه بخش رامسر شهرستان شهسوار با 420 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ)
شوره. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شوره است و از آن باروت سازند، بعضی گویند این لغت عربی است و بعضی رومی گفته اند. (برهان). ابقر خوانند و به پارسی شوره گویند و طبیعت وی گرم است. (از اختیارات بدیعی). رجوع به شوره و ابقر شود
لغت نامه دهخدا
(دِ گِ)
دنقر. ظرف سفالین خرد که به مازندران در آن شیر کنند یا دوشند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دُ نَ سِ)
گویند معرب دنیاسر، ای رأس الدنیا است، و آن شهری است نزدیک ماردین و از آنجاست ابوحفص عمر بن خضر متطبب. او راست تاریخ دنیسر. (یادداشت مؤلف). شهری است نزدیک ماردین بر. (منتهی الارب). شهر قدیم قسمت علیای بین النهرین بفاصله 20 کیلومتری جنوب غربی ماردین یکی از ریزابه های خابور، در ترکیۀ حالیه، کمابیش در محل آبادی کردنشین کنونی قوچ حصار و آنجا در آغاز قرن نهم هجری از مراکز کاروانی و کشاورزی و فرهنگی بود. (از دایرهالمعارف فارسی)
لغت نامه دهخدا
(دَمْ بَ)
نام شهری است به هندوستان. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). رشیدی گوید که این لفظ، ونبر است به کسر واو، و دال تصحیف است. (از آنندراج). ظاهراً صورتی از دنپر است و آن خود مخفف دنپور باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به دنپور شود:
سوی کشور هندوان کرد رای
سوی کابل و دنبر و مرغ و مای.
فردوسی.
کجا نام آن نامور مای بود
به دنبر نشسته بت آرای بود.
فردوسی.
همه کابل و دنبر و مای و هند
ز دریای چین تا به دریای سند.
فردوسی.
تویی پهلوان جهان کتخدای
به فرمان تو دنبر و مرغ و مای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَمْ بَ)
دمر یا وارونه. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). رجوع به دمر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
نام لشکر نعمان بن منذر است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام لشکر نعمان بن منذر پادشاه عراق بود و آن قوی ترین لشکرهای وی بود از حیث حمله به دشمن، چنانکه بدان مثل زده اند ’ابطش من دوسر’. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
شیر سخت و قوی جثه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، شتر بزرگ هیکل و توانا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، اسب دفزک. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، نرۀ ستبر. (منتهی الارب) ، هر چیز قدیم و کهنه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تلخ دانه که در گندم می باشد. تلخ دانه که در میان زراعت جو و گندم روید. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از اقرب الموارد). بعضی آن راالزن خوانند برگش به برگ گندم مانند است. (نزهه القلوب). گندم دیوانه. (منتهی الارب). زوان. (بحر الجواهر). زن خوانند و آن حشیشی است که در میان گندم روید و به شیرازی تخم کرکاس خوانند و بهترین آن سیاه رنگ بود و وی ملین ورمها بود و داء الثعلب را سود دهد. (از تحقۀ حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی) (از صیدنۀابوریحان بیرونی). ذوان. زوان. و حب و دانۀ آن را زن نامند. سعیع. سنف. معرب آن دوصل است. (یادداشت مؤلف). علفی است که در میان زراعت گندم و جو روید و از اینجاست که گویند خوشه یک سر دارد، یعنی آن علف دوسر خوشه نیست. (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). دوسر از انواع غلات (از تیره گندمیان) است که سنبله های آن بهم فشرده نیست و در نقاط مرطوب و سردسیر می روید. (گیاه شناسی گل گلاب ص 318) ، گیاهی که دانۀ آن را ماش گویند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ)
دهی است از دهستان چهاردولی بخش قروۀ شهرستان سنندج. 480 تن سکنه. آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(دُ سَ)
هر چیز که دارای دو سر باشد. (ناظم الاطباء). که دو رأس داشته باشد. ذوالرأسین. (یادداشت مؤلف).
- دوسر دهلیز، چهارعنصر. (ناظم الاطباء) (از برهان).
- ، حواس پنجگانه. (ناظم الاطباء) (از برهان).
- دوسر قندیل، کنایه از هفت سیاره. (از ناظم الاطباء) (از برهان).
- ، هر ستارۀ روشن، فلک. (ناظم الاطباء) (از برهان).
- ترازوی دوسر، ترازوی دوکفه. ترازو که دو کفه دارد:
کآسمان را ترازوی دوسر است
در یکی سنگ و دیگری گهر است.
نظامی.
- مار دوسر، ماری که دارای دو رأس باشد:
عجب تر آنکه ملک را چنین همی گفتند
که اندرین ره مار دوسر بود بیمر.
فرخی.
، دو نفر. دو تن، دو سر عایله، که دو نوک دارد. که دارای دو نوک است. که دو انتها دارد: چوب دوسر. ذات خلفین. (از یادداشت مؤلف).
- چوب دوسر طلا،آنکه در پیش دو طرف دعوی یا دو خصم منفور و مکروه است. از اینجا رانده از آنجا مانده. (از یادداشت مؤلف).
- دوسر خشت یا خشت دوسر، نیزۀ کوتاه که دو سر دارد. نیزۀ دوسر:
سواری بغرید از پیش صف
برون زد دوسر خشتی از کین به کف.
اسدی.
خروشید کآن ترک پرخاشخر
که خشتش دوسر بد کله چارپر.
اسدی.
، دوطرف. دوسوی. دوجانب ، دارای دوسو. که دوسو دارد، که دارای دو لبه باشد. دولبه. دودمه. چنانکه شمشیر یا تبر دوسر. (از یادداشت مؤلف) ، دو قسمت مخالف. ابتدا و انتها. قطب مثبت و منفی. خرید و فروش.
- دوسرسود، سود دوجانبه. هم در خرید و هم در فروش بافایده. (یادداشت مؤلف) :
تا تن به غم عشق تو نابود شده ست
تن تار بلا و رنج را پود شده ست
در عشق تو مایۀ دوسرسود شده ست
زآن چون آتش دلم همه دود شده ست.
ابوالفرج رونی (از براهین العجم).
، دورنگ. دوروی. دوزبان. کنایه از منافق که ظاهرش خوب و باطنش چنان نباشد. (آنندراج).
- دو سر شدن، دورو و دورنگ شدن. مزور و منافق بودن:
خود در جهان که با تو دوسر شد چو ریسمان
کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزن است.
انوری (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(قِنْ نَ)
پیر سالخورده یا دیرینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به قنسر و قنسری ّ شود
لغت نامه دهخدا
(نِ سَ)
دهی است از دهستان مشهد افروز بخش مرکزی شهرستان بابل. واقع در 8هزارگزی بابل دشت. دارای 785 تن سکنه است. آب آن از سجاد رود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
مرکّب از: دغ + سر، که سری دغ دارد. که بر سر موی ندارد. کسی را گویند که سرش کچل و بی موی باشد. (برهان)، لغسر. و رجوع به لغسر شود، آنکه پیش سرش تا فرق موی نداشته باشد. اجله. (زمخشری)، أصلع. (تاج المصادر بیهقی) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گسسته شدن رسن، پراکنده و منتشر گردیدن ریم زخم به شکستن، پاره پاره فروریختن جامه و کاغذ، متفرق و پراکنده گردیدن نعمت، یقال: تنسرت النعمه عنه، اذا تفرقت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام شهری است بفاصله یک شبه راه تا زبید یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
مردی که در محل زیانکاری باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). یقال: رجل خنسر. ج، خناسره
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ)
جمع واژۀ نسر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کرکسها. کرکسان. و رجوع به نسر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از انسر
تصویر انسر
جمع نسر، کرکسان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته دو سر از گیاهان سفت، کلانشتر، شیر بیشه، سالینه (عتیقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قنسر
تصویر قنسر
سخت، کارآزموده آزمون اندوخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنسر
تصویر تنسر
گسستن ریسمان، پراکندن ریم (جراحت) پخش شدگی پخش بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغسر
تصویر دغسر
آنکه پیش سرش تا فرق موی نداشته باشد اصلع، آنکه سرش بی موی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دسر
تصویر دسر
میوه یا شیرینی یا چیز دیگر که بعد از غذا بیاورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دغسر
تصویر دغسر
((دَ سَ))
کچل
فرهنگ فارسی معین
عقیم، کنایه از آدم بی غیرت و کم مایه
فرهنگ گویش مازندرانی
جلوی در، بالای در
فرهنگ گویش مازندرانی
کوزه ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی
دانستن
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بابل، کوزه
فرهنگ گویش مازندرانی