جدول جو
جدول جو

معنی دنحس - جستجوی لغت در جدول جو

دنحس
(دَ حَ)
سخت گوشت تنومند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دنیس
تصویر دنیس
(دخترانه و پسرانه)
نام یکی از پادشاهان یونآنکه افلاطون مدتی در دربار او بود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دنس
تصویر دنس
آلودگی، پلیدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نحس
تصویر نحس
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، بدقدم، مشوم، میشوم، سبز قدم، نافرّخ، خشک پی، منحوس، شمال، بدشگون، نامیمون، بداغر، پاسبز، نامبارک، سبز پا، سیاه دست، مرخشه، بدیمن، شنار، تخجّم، بداختر
در احکام نجوم ویژگی برخی سیارات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنح
تصویر دنح
یکی از اعیاد مسیحیان، عید خاج شویان
فرهنگ فارسی عمید
(تَ فَسْ سُ)
ریمناک شدن جامه. (از منتهی الارب) (آنندراج). شوخگن شدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). چرک و چرکناک شدن. (غیاث). چرکین شدن. چرکن شدن. (یادداشت مؤلف) ، معیوب و زشت گردیدن عرض و خلق. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
ریمناکی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وسخ. شوخگنی. شوخ. پلیدی. ناپاکی. (یادداشت مؤلف). چرکنی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ)
آلوده به ریم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شوخگن. (نصاب الصبیان). چرک آلوده که به هندی میلا گویند (غیاث). ناپاک. چرکین. (یادداشت مؤلف). مرد آلوده ابرو و زشت خو. ج، ادناس، مدانیس. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زشت خوی. بدخلق. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ فَزْ زُ)
به معنی دنوح است. (ناظم الاطباء). رجوع به دنوح شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خواری و مذلت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
به لغت سریانی به معنی طلوع است و مراد طلوع عیسی (ع) است از نهر اردن، رود معروف نزدیک دمشق. (آنندراج) (از برهان). از لغاتی که از آرامی گرفته شده یکی هم دنح است که اکثر نویسندگان اخبار و تاریخ آن را به صورت ذبح تصحیف کرده اند. (از نشوءاللغه ص 69) ، عیدی است مر ترسایان را. (منتهی الارب). عیدی است میان عیسویان که روز دوازدهم تولد عیسی مقرر شده، گویند در آن روزستاره ای عجیب که قصۀ آن در انجیل است طلوع کرده که دلالت بر ظهور عیسی داشته. (از آنندراج). عیدی است مر ترسایان را که عید خاج شویان باشد. (ناظم الاطباء) ، نام روز ششم کانون الاّخر. (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). ششم روز است از کانون آخر، و بدین روز یحیی بن زکریا عیسی بن مریم را به جوی اردن تعمید کرده است. (التفهیم ص 248)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بدی افکندن در میان قوم. (منتهی الارب). تباه کردن میان قومی. (تاج المصادر بیهقی). تباهی افکندن میان قومی. (زوزنی) ، پر کردن چیزی را، پرشدن خوشه از دانه ها، لغزیدن، پوشیدن سخن را، پنهان کردن بدی را بطوری که معلوم نشود. (منتهی الارب). پوشیدن بدی، دستها در پوست بالایین و پوست تنک گوسپند کردن بوقت سلخ یعنی پوست کندن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دردی که ناخن ازو بیفتد. (مهذب الاسماء) ، کشتزاری که پر از دانه باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نُ حَ)
سه شب که پس درع آید، و آن شب نوزدهم و بیستم و بیست ویکم است و آن را ظلم نیز نامند. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
بداختری. ج، مناحس. (یادداشت مرحوم دهخدا). مفرد مناحس. (از اقرب الموارد). رجوع به مناحس شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
جبار شهر سیراکوز بود (405- 368 قبل از میلاد). که در بیست وپنج سالگی بدان مقام رسید. به سبب ستمکاری، اهالی سیراکوز بر او شوریدند ولی دنیس بر آنان چیره شد و سپاهیان کارتاژ را نیز از آنجا بیرون راند و بعد به یونان و جنوب ایتالیا نیز تسلط یافت. وی بر همه بدگمان بود. ازاین رو همیشه در زیر لباس سلاح می پوشید و از تیغ دلاکان حذر داشت و با مردم از فراز برج سخن می گفت. افلاطون چندی در دربار او بود ولی سرانجام آن فیلسوف بزرگوار را از پیش خود راند و امر داد که او را چون بندگان بفروشند. (از ترجمه تمدن قدیم فوستل د کولانژ)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَس س)
برکنده و ریخته شونده. (آنندراج). از بیخ کنده شده و ریخته شده و افتاده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به انحساس شود
لغت نامه دهخدا
(دَ حَ)
بسیار از هر چیز. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(دِ فِ)
زن گول. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
نامبارکتر و نافرجام تر. (ناظم الاطباء). منحوس تر. بدبخت تر: ما خالف انحسه اسعده. (بحتری)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
قرحه ای است که در میان ناخن و گوشت پیدا آید و ناخن بر اثر آن بیفتد. ریشی یا دانه ای است که میان ناخن وگوشت پیدا شود و از آن ناخن بیفتد. (منتهی الارب). خوی درد. ناخن خوار. (زمخشری). ناخن خور. (حبیش تفلیسی). درد ناخن. عقربک (در انگشت). ورمی است که در بن ناخن پدید آید. گوشه. داحوس. ناخن پال. کژدمه. داخش. ضریر انطاکی در تذکره آرد: داحس، یونانی معناه ورم الاظفار و هو انصباب ماده حاره فی الاغلب بین الاغشیه تنتهی الی منابت الاظفار فتخبث و تسقطها ان عمت و یلزمها شدید الم و ضربان لشده حس العضو و کثرهالعروق هناک و علامته نتوء و حمره و وجع شدید ان تمحضت الحراره و الا کان خفیفاً و سببه اما توفرماده او علاج بالید و قد یکون من خارج کضربه... (تذکرۀ ضریر انطاکی ج 2 ص 95). و نیز رجوع به داخس شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام اسب قیس بن زهیر عبسی است، و منه حرب داحس، گرو بستند قیس و حذیفه بن بدر بر بیست شتر و معین کردند غایت دوانیدن اسبان را صد پرتاب تیر و مدت یراق شدن اسب را چهل شب. پس قیس داحس و غبرارا در میدان انداخت و حذیفه خطار و خنفاء را و بنوفزاره از گروه حذیفه در راه به کمین نشستند و غبرا راکه سبقت نموده بود رد کردند و طپانچه ها زدند. پس میان ذبیان و عبس جنگ برخاست چهل سال و آن اسب را داحس بدان گویند که مادرش جلوی کبری گذشت بر ذی عقال که نری کریم و نجیب بود و همراه او دو دختر خردسال قبیله بودند پس آنگاه که ذی عقال جلوی را دید مستی نمود وی را انداخت پس جوانان قبیله خندیدند و آن دختران شرمگین شدند، و ذی عقال را گذاشتند و ذی عقال جهید بر جلوی و جلوی قبول نطفه نمود پس حوط مالک ذی عقال چون چشم اسب خود را دید دانست که بر ماده جهیده است و حوط مردی بود بسیار بد پس از آنان آب نر خود را خواست و چون میان ایشان امر بدشواری رسید، حوط را گفتند که آب اسب خود را بگیر، حوط به جلوی حمله کرد و دست خود را به آب و خاک تر کرد در بچه دان آن ماده اسب انداخت بحدی که گمان کرد که آب از بچه دان برگرفته است اما چیزی از آن در بچه دان باقی ماند که از آن اسب کرۀ قرواش پیدا شد و از اینجاست که آن اسب کره را داحس گفتند و آن اسب کره مانند ذی عقال پدر خود برآمد. و ضرب به المثل فقیل ’اشأم من داحس’. (از منتهی الارب).
ان بینی و بین دهری حرباً
جاوزت حرب داحس و البسوس.
(اوراق صولی ص 23)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پرسیدن و جستجوی اخبار کردن، گرسنه شدن و گرسنه داشتن جهت دارو خوردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، گوشت خوردن گذاشتن ترسایان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ترک کردن ترسایان خوردن گوشت را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ)
ناکس وبی غیرت و بی قدر و حقیر و فرومایه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
یا دنیس دالیکارناس. از مورخان بنام یونانی و معاصر اگوستوس امپراطور روم بود که در حدود سال 30قبل از میلاد بدان شهر آمد و 22 سال در آنجا بماند و در این مدت به مطالعۀ در زبان لاتین و جمعآوری اسناد تاریخی پرداخت. مهمترین آثار وی تاریخ قدیم روم است که 20 مجلد بوده و اکنون 11 مجلد از آن در دست است. وی در حدود سال قبل از میلاد درگذشت. (از ترجمه تمدن قدیم فوستل د کولانژ). رجوع به ایران باستان ج 1 ص 71 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از داحس
تصویر داحس
کژ دمه (عقربک) ناخن پال از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منحس
تصویر منحس
بر کنده، ریخته شونده
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته نام روز ششم کانون الاخر است جشن ترسایان است که در آن روز یحیی عیسی را در رود اردن به آ یین شست روز دوازدهم پس از زایش عیسی است که در آن روز ستاره ای شگفت در آسمان دیده شد روز ششم ماه کانون الاخر روزه عید دنح مسیحیان است. گویند که یحیی بن زکریا درین روز مسیح را در آب معمودیه بنهر اردن غسل تعمید داد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نحس
تصویر نحس
بداختر، نافرجام، نامبارک، شوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحس
تصویر دحس
دردی که ناخن ازو بیفتد، تباه کردن میان قومی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنس
تصویر دنس
نا کس و بی غیرت و بیقدر و حقیر و فرومایه پلیدی، ریم
فرهنگ لغت هوشیار
((دِ))
روز ششم ماه کانون الا´خر روزه عید دنح مسیحیان است. گویند که یحیی بن زکریا، در این روز مسیح را در آب معمودیه به نهر اردن غسل تعمید داد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنس
تصویر دنس
((دَ نِ))
چرکین، پلید، ریمناک، زشت خوی، بد خلق، جمع ادناس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نحس
تصویر نحس
((نَ))
شوم، نامبارک، جمع نحوس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نحس
تصویر نحس
بداختر، بدشگون، گجسته
فرهنگ واژه فارسی سره