جدول جو
جدول جو

معنی دنبری - جستجوی لغت در جدول جو

دنبری
(دَمْ بَ)
در اصطلاح عامیانه به معنی دمری که دمرو و وارونه است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). و رجوع به دمری و دمرو و دنبر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عنبری
تصویر عنبری
خوش بو، خوش بو و سیاه رنگ مانند عنبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنبری
تصویر چنبری
مانند چنبر، به شکل چنبر، گرد،
خمیده، دارای انحنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنبره
تصویر دنبره
تنبور، از آلات موسیقی که دارای دستۀ دراز و کاسۀ کوچک شبیه سه تار می باشد
فرهنگ فارسی عمید
(عَمْ بَ)
منسوب به عنبر. آلوده به عنبر. معطر و خوشبو و یا سیاه و مشکی:
به عنبرفروشان اگر بگذری
شود جامۀ تو همه عنبری.
(هجونامۀ منسوب به فردوسی).
صفت چند گویی ز شمشاد و لاله
رخ چون مه و زلفک عنبری را.
ناصرخسرو.
بالای سرو بوستان قدی ندارد دلستان
خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری.
سعدی.
بر حریر تنت عنبری و کافوری
دو خادمند یکی عنبر و یکی کافور.
نظام قاری.
، سنگی زمین رنگ است که بسبزی زند، و بر او نقطۀ سیاه و زرد و سفید بود، و از او بوی عنبر آید. (نزهه القلوب) ، نوعی از سیب. (آنندراج) ، نوعی از خربوزه. محسن تأثیر در تعریف خربوزه چنین گفته است:
هر عنبریش بطعم شکر
بگرفته خراج بوز عنبر.
(از آنندراج)
منسوب به بنی العنبر که در حال تخفیف بلعنبر میشود. (از انساب سمعانی). رجوع به عنبر و عنبریان شود.
- عنبری البلد، مثلی است در هدایت، زیرا بنی عنبر هدایت کننده ترین اقوام بودند. و در هدایت بدانها مثل زده اند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَمْ بَ)
نام شهری است به هندوستان. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). رشیدی گوید که این لفظ، ونبر است به کسر واو، و دال تصحیف است. (از آنندراج). ظاهراً صورتی از دنپر است و آن خود مخفف دنپور باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به دنپور شود:
سوی کشور هندوان کرد رای
سوی کابل و دنبر و مرغ و مای.
فردوسی.
کجا نام آن نامور مای بود
به دنبر نشسته بت آرای بود.
فردوسی.
همه کابل و دنبر و مای و هند
ز دریای چین تا به دریای سند.
فردوسی.
تویی پهلوان جهان کتخدای
به فرمان تو دنبر و مرغ و مای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَمْ بَ)
دمر یا وارونه. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). رجوع به دمر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
منسوب است به دبر که دهی است به یمن و از آنجاست اسحاق بن ابراهیم بن عباد محدث. (منتهی الارب)
منسوب است به دبر که قریه ای است از قراء صنعاء یمن. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ ری ی)
رائی که بعد فوت حاجت در دل آید. (منتهی الارب) ، نماز که در آخر وقت گزارده شود. (و در این معنی بسکون وسط نیز آید نه بفتحین که آن لحن محدثان است). (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ)
حالت و چگونگی دلبر. کار دلبر. دلربائی. تسلی و دلنوازی. زیبایی و دلربائی که صفت معشوق است:
یکی دخترش بود کز دلبری
پری را به رخ کردی از دل بری.
اسدی.
چه خوانند این بهار دلبری را
چه گویند آن نگار مشتری را.
نظامی.
ز باغ دلبری پر کن کنارم
چو دانی در فراقت سخت زارم.
نظامی.
کندت دلبری و دلداری
هم عروسی و هم پرستاری.
نظامی.
من چون تو به دلبری ندیدم
گلبرک بدین طری ندیدم.
سعدی.
یاری به ناز و دلبری گر سوی صحرا بگذری
واله شود کبک دری طاوس شهپر برکند.
سعدی.
حور بهشت خوانمت ماه تمام دانمت
کآدمیی ندیده ام چون تو پری به دلبری.
سعدی.
این دلبری و خوبی در سرو و گل نروید
وین شاهدی و شوخی در ماه و خور نباشد.
سعدی.
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت.
سعدی.
چون در پسر موافقی و دلبری بود
اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود.
سعدی.
شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند.
حافظ.
به زلف گوی که آیین دلبری بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن.
حافظ.
، فریفتگی. ربودگی دل. بری بودن از دل که صفت عاشق است. رجوع به دلبر شود
لغت نامه دهخدا
(دَ قَ ری ی)
کوتاه زشت و حقیر (از اسب و آدم). (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ رَ / رِ)
دنب بره. طنبور و دنبه بره. (ناظم الاطباء). ساز مشهور مشابه دنبه بره، یک بای آن محذوف شده و دنبره مانده، و عرب با تبدیل دال به طاء به صورت طنبوره معرب ساخته است. (از برهان) (از آنندراج). طنبور، و آن سازی است که مطربان زنندش. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ)
ابراهیم بن حسین...دنبلی خولی. او راست: 1- الدره النجفیه (شرح نهج البلاغه) که به سال 1291 هجری قمری تألیف آن را به پایان رسانیده است. (از معجم المطبوعات مصر ج 1 ص 888)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ)
نام طایفه ای از کردان. (یادداشت مؤلف). قبیله ای است از اکراد به نواحی موصل، از آن قبیله است احمد دنبلی بن نصر فقیه شافعی و علی دنبلی ابی بن ابی بکر بن سلیمان محدث. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بُ)
دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان خلخال با 127 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(عَمْ بَ)
ابراهیم بن اسماعیل طوسی عنبری، مکنی به ابواسحاق. وی از حفظۀ حدیث بود و محدث زمان خود در طوس بشمارمی رفت. و بسال 218 ه. ق. درگذشت. او را مسندی است بزرگ. (از الاعلام زرکلی از تذکرهالحفاظ ج 2 ص 225)
لغت نامه دهخدا
(قَمْ بَ)
مولانا قنبری، از نیشابور بوده، جوهر نظمش مقبول و او در نظم چالاک و عامی بود و ابیاتش خالی از چاشنی نبود. در مدح امیر میرزا این مطلع قصیدۀ اوست:
این گهرها بین که در دریای اخضر کرده اند
زین مشاغل آتش خور بین که چون بر کرده اند.
قبرش در همان ولایت است. (مجالس النفایس ص 39 و 213)
محمد بن علی از فرزندان قنبرمولی علی بن ابیطالب. راوی و شاعری است همدانی که درروزگار المعتمد علی الله میزیست و نویسندگان و وزیران آن دوره را در شعر خود میستود و تا ایام المکتفی زنده بود. صولی از او روایت دارد. (از لباب الانساب)
ابوعبدالله بن محمد بن روح بن عمران مصری مولی بنی قنبر. حدیث او منکر است. وی درذی حجۀ سال 245 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(نِبْ بَ)
منصور بن محمد خبار، مکنی به ابومنصور و معروف به نبری. مرد امی و بی سوادی است که شعر نیکو می گفته در مدح و غزل و جز آن. (از انساب سمعانی ص 552)
لغت نامه دهخدا
(قَمْ بَ)
نسبت است به قنبر و آن نام مردی است. (از لباب الانساب) (منتهی الارب) ، نسبت است به قنبر مولی امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(قُمْ بُ)
دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم، واقع در75هزارگزی جنوب خاوری راین و کنار شوسۀ بم به جیرفت. موقع جغرافیایی آن کوهستانی و هوای آن سردسیری است. سکنۀ آن 60 تن است. آب آن از قنات و محصول آن غلات، حبوبات، لبنیات و شغل اهالی، زراعت و گله داری است. راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
به هندی حنظل است. (از تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(چَمْ بَ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: آبادیی است قدیم النسق از جملۀ قرا و مزارع طبس میباشد که در جلگه واقع است و هوایی معتدل دارد و محصول آن گندم و جو است و از آب قنات مشروب میشود. (از مرآت البلدان ج 4 ص 274)
لغت نامه دهخدا
(چَمْ بَ)
مدور و گرد دایره ای. (ناظم الاطباء). چنبرمانند. حلقه مانند. دایره مانند. هر چیز که چون کم غربال و چنبر دف و امثال اینها باشد:
طلب کن بقا را که کون و فساد
همه زیر این گنبد چنبریست.
ناصرخسرو.
از روی چرخ چنبری رخشان سهیل و مشتری
چون بر پرند ششتری تابنده دینار و درم.
لامعی.
چنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو
گر نگردد بر ره و رای تو چرخ چنبری.
سوزنی.
فلک چنبری اندر خط فرمان تو باد
ورنه بشکسته چو از عربدگان چنبر دف.
سوزنی.
شب نباشد که آه خاقانی
فلک چنبری نمیشکند.
خاقانی.
گردون چنبری ز بن گوش روز عید
حلقه بگوش چنبر دف شد چو چنبرش.
خاقانی.
، هلالی. خمیده. قوسی. مقوس. کمانی. قوس مانند. هرچه به شکل کمان باشد. خمیده. منحنی. نیم دایره ای:
کنون چنبری گشت بالای سرو
تن پیلوارت بکردار غرو.
فردوسی.
کنون چنبری گشت پشت یلی
نتابد همی خنجر کابلی.
فردوسی.
زآن زلف عنبرینت بقد چنبری شود
تا پشت من خمیده شود همچو چنبری.
خاقانی.
با چهرۀ معصفر و پشتی از باد حوادث چنبری. (سندبادنامه ص 133).
- چنبری شدن، بمعنی خم شدن و کمانی شدن. خمیده و منحنی گشتن:
کنون پیر گشتست و بسیار سال
ورا چنبری شد همه برز و یال.
فردوسی.
- چنبری کردن، بمعنی خم کردن و کمانی کردن چیزی را. منحنی کردن. خماندن. دوتا کردن:
چنبری کرد پیش یزدان پشت
کاژدها کشت و اژدهاش نکشت.
نظامی.
- چنبری گشتن، خم گشتن. منحنی گشتن. خمیده گشتن. دوتا شدن:
کنون چنبری گشت سرو سهی
نماند به کس روزگار بهی.
فردوسی.
رجوع به چنبر شود
لغت نامه دهخدا
(قَمْ بَ)
تیره ای از ایل طیبی از شعبه لیراوی از ایلات کوه کیلویۀ فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دبری
تصویر دبری
(در لحن محدثان) نماز دیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زنبری
تصویر زنبری
تنومند مرد، کشتی کشتی جهاز بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عنبری
تصویر عنبری
امبری سیاه مشکی، خوشبوی، می امبرین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دلبری
تصویر دلبری
زیبائی دلربائی که صفت معشوق است، تسلی و دلنوازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنبره
تصویر دنبره
((دَ بَ رِ))
سازی است مانند سه تار دارای کاسه ای کوچک و دسته ای دراز، تنبور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دلبری
تصویر دلبری
معشوقی، محبوبی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنبری
تصویر عنبری
معطر، خوشبو، به رنگ عنبر، سیاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنبری
تصویر زنبری
((زَ بَ))
کشتی، جهاز بزرگ
فرهنگ فارسی معین
واعظ، خطیب، روضه خوان، موعظه گر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دلال، دلربایی، غمز، قر
فرهنگ واژه مترادف متضاد