حالت و چگونگی دلبر. کار دلبر. دلربائی. تسلی و دلنوازی. زیبایی و دلربائی که صفت معشوق است: یکی دخترش بود کز دلبری پری را به رخ کردی از دل بری. اسدی. چه خوانند این بهار دلبری را چه گویند آن نگار مشتری را. نظامی. ز باغ دلبری پر کن کنارم چو دانی در فراقت سخت زارم. نظامی. کندت دلبری و دلداری هم عروسی و هم پرستاری. نظامی. من چون تو به دلبری ندیدم گلبرک بدین طری ندیدم. سعدی. یاری به ناز و دلبری گر سوی صحرا بگذری واله شود کبک دری طاوس شهپر برکند. سعدی. حور بهشت خوانمت ماه تمام دانمت کآدمیی ندیده ام چون تو پری به دلبری. سعدی. این دلبری و خوبی در سرو و گل نروید وین شاهدی و شوخی در ماه و خور نباشد. سعدی. معلمت همه شوخی و دلبری آموخت جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت. سعدی. چون در پسر موافقی و دلبری بود اندیشه نیست گر پدر از وی بری بود. سعدی. شاهدان گر دلبری زین سان کنند زاهدان را رخنه در ایمان کنند. حافظ. به زلف گوی که آیین دلبری بگذار به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن. حافظ. ، فریفتگی. ربودگی دل. بری بودن از دل که صفت عاشق است. رجوع به دلبر شود
حالت و چگونگی دلیر. شجاعت. مردانگی. (ناظم الاطباء). دلاوری. بهادری. پردلی. دلداری. زهره. مقابل بددلی و جبن، و آن از محاسن صفات، میان بددلی و بی پروایی. (یادداشت مرحوم دهخدا). اقدام. بأس. بطاله. (دهار). بطوله. بَهس. تسوید. ذماره. شراعه. عارضه. عذر. قدمه. (منتهی الارب). کلاع. (دهار). لبح. لیس. (منتهی الارب). نجده. (دهار) : در نام جستن دلیری بود زمانه ز بددل بسیری بود. فردوسی. بدانست شنگل که او راست گفت دلیری و گردی نشاید نهفت. فردوسی. پس آن نامۀ شاه بنمودشان دلیری و تندی بیفزودشان. فردوسی. دلیری ز هشیار بودن بود دلاور سزای ستودن بود. فردوسی. کجات آن همه گنج و مردانگی دلیری و نیروی و فرزانگی. فردوسی. ز گفتار او گشت بهرام زرد بپیچید و خشم از دلیری بخورد. فردوسی. مرا خوبی و گنج آباد هست دلیری و مردی و بنیاد هست. فردوسی. صورت شیری دل شیریت نیست گرچه دلت هست دلیریت نیست. نظامی. برانگیختم گرد هیجا چو دود چو دولت نباشد دلیری چه سود. سعدی. تصبصب، شدت دلیری. جوسان، گشتن به شب از دلیری. درابه، دربه، دلیری بر حرب و بر هرکار. غَشَمشَمه، غشمشمیه، دلیری و رسایی در کار. (منتهی الارب) ، جرأت. جسارت. بی باکی. گستاخی. بستاخی. رستی. بی پروائی. تهور. تَجاسُر. (تاریخ بیهقی). تجری. جراء. (منتهی الارب). جراءه. (دهار). جرایه. جرائیه. جره. (منتهی الارب). جساره. دهاء. (دهار) : که سگ رابه خانه دلیری بود چو بیگانه شد بانگ وی کم شود. فردوسی. دلیری بد از بنده این گفتگوی سزد گر نپیچی تو از داد روی. فردوسی. تو مردی راست دلی و دلیر و این کار به دلیری... خواهی کردن. (مجمل التواریخ و القصص)