جدول جو
جدول جو

معنی دنب - جستجوی لغت در جدول جو

دنب
دم، عضو بدن حیوان که در انتهای تنه و بالای مقعد او قرار دارد و در حیوانات چهارپا در پشت پای آن ها آویزان است
تصویری از دنب
تصویر دنب
فرهنگ فارسی عمید
دنب
(دُمْبْ)
دم و دمب وذنب. (ناظم الاطباء). به معنی دم است که در مقابل سرباشد و به عربی ذنب خوانند. (برهان) (از لغت محلی شوشتر). به معنی دم بهائم است. (از غیاث). دم، اعم ازآنکه از حیوان باشد یا پرنده. دمب. ذنب عرب معرب ازاین کلمه فارسی است. (یادداشت مؤلف) :
چو باز دانا کو گیرد ازحباری سر
به گرددنب نگردد بترسد از پیخال.
زینبی.
و بغیر از دنب ایشان (دو سوسمار) هیچ عضو پیدا نه... دنب ها را در خود گیرند. (ترجمه محاسن اصفهان ص 40).
گر بری گوش ور کنی دنبم
بنده از جای خود نمی جنبم.
(از امثال و حکم دهخدا).
اهلب، دنب بریده. دنب بسیارموی. کیسار،دنب برداشتن اسب در دویدن. لألاه، دنب جنبانیدن آهوبرگان. (منتهی الارب). و رجوع به دم شود
لغت نامه دهخدا
دنب
(دِنْ نَ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
دنب
کوته بالا عضوی از حیوان که در منتهای خلفی وی قرار دارد و آن از تعدد مهره های استخوان در دنبالچه بوجودآمده است. در جانوران چهار پا دم بشکل دسته ای مو در پشت پاها آویزان است و در پرندگان بشکل پرهایی که در پایان بدن آنها روییده. یا دم گاو دنب گاو، تازیانه بزرگ، نفیر گاودم. یا با دم خود گردو شکستن بسیار شاد وخندان بودن از پیشامدی نیک. یا دم بتله ندادن طوری با احتیاط زفتار کردن که دچار عواقب وخیم نشوند. یا دم گاوی بدست آوردن (داشتن) وسیله ای (برای امرار معاش) بدست آوردن (داشتن)، ساقه کوتاه و باریکی که میوه یا دانه آن بوسیله آن به شاخه درخت و گیاه متصل است. یا دم خروس دمب خروس دنب دیک، بهانه: (دم خروسی در دست دارد)
فرهنگ لغت هوشیار
دنب
((دُ))
دم
دنب کسی را در بشقاب گذاشتن: به مسخره کسی را احترام کردن
تصویری از دنب
تصویر دنب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دنبه
تصویر دنبه
عضوی از بدن گوسفند که در انتهای تنۀ او آویخته و به جای دم اوست و تمام آن چربی است و روغن آن بیشتر و بهتر از پیه و چربی بدن گوسفند است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دنبک
تصویر دنبک
تنبک، از آلات موسیقی به شکل دهل که از فلز یا چوب می سازند و در یک طرف آن پوست نازکی می کشند و آن را هنگام نواختن زیر بغل می گیرند و با سر انگشتان به آن می زنند، ضرب، خمک، خنبک
فرهنگ فارسی عمید
(دَمْ بَ)
استهزاء و مسخره. (ناظم الاطباء). و رجوع به دنبال شود، هر چیز مضحک و خنده آور. (ناظم الاطباء) ، نوعی از دهل. (ناظم الاطباء). دهل مانندی است که به هندوستان مندل گویند. (لغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ / بِ)
آن جزء از گوسفند که به جای دم از خلف آن واقع شده و محتوی چربش است. (ناظم الاطباء). دم نوعی از گوسپند که پهن باشد که هندیان آن را چکتی نامند. (آنندراج) (غیاث). الیه. دم نوعی از گوسپندان که چرب و کلان شود. چربوی دنبال قسمی از گوسپند. (یادداشت مؤلف). دنبالۀ گوسفند. (از لغت محلی شوشتر) :
چو پوست روبه بینی به خان واتگران
بدان که تهمت او دنبۀ به شدکار است.
رودکی.
فربه کردی تو کون ایا بدسازه
چون دنبۀ گوسفند در شب غازه.
عمارۀ مروزی.
شتروار ارزن بدین هم شمار
همان دنبه و مشک و روغن هزار.
فردوسی.
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چو دنبه ست و آنکه خشک و نزار است.
ناصرخسرو.
از دنبه چون بماند نومید و بی نصیب
خرسند می شود سگ بیچاره باستخوان.
ناصرخسرو.
بسی خنجر بریده ست او به دنبه
شکسته ست آهنینه بآبگینه.
ناصرخسرو.
دولت به من نمی دهد از گوسفند چرخ
ازبهر درد دنبه و بهر چراغ پیه.
خاقانی.
به دنبۀ بش بوسعد طفلی از نوشهر
به قندز لب بونجم روبه از تهلاب.
خاقانی.
چون شکم خود را به حضرت درسپرد
گربه آمد پوست آن دنبه ببرد.
مولوی.
شاه را گفتا که تا گشتی تو شاه
چربی از دنبه بشد زین جایگاه.
عطار.
خانه خالی و دنبه فربه دید
گربه درجست و سفره را بدرید.
سعدی.
چون مرغ به طمع دانه در دام
چون گرگ به بوی دنبه در بند.
سعدی.
از دنب لابه سگ طلب دنبه می کند
وآماس بازمی نشناسد ز فربهی.
ابن یمین.
چار ارکان مختلف در دیگ آش سرکه هست
رو پیاز و مس چغندر دنبه سیم و گوشت زر.
بسحاق اطعمه.
هم به آیینۀ نان در سر خوان بتوان دید
که رخ دنبۀ بریان چه جمالی دارد.
بسحاق اطعمه.
محو دیدار دنبه گردیده
همچو اغلامی سرین دیده.
یحیی کاشی (از آنندراج).
- امثال:
با گرگ دنبه می خورد با چوپان گریه می کند. (امثال و حکم دهخدا).
بدبختان را از دنبه خشکی گیرد. (امثال و حکم دهخدا).
گربه بیند دنبه اندر خواب خویش.
مولوی.
پیش روباه می نهی دنبه
می خروشی که تکه می جنبه.
اوحدی (از امثال و حکم).
دنبه به گرگ سپردن، نظیر: گوشت را به گربه سپردن. (امثال و حکم دهخدا).
گفت ای دنبۀ لرزان لرزان
خوش به دست آمدی ارزان ارزان.
؟ (از یادداشت مؤلف).
گوسفند به فکر جان است، قصاب به فکر دنبه. (امثال و حکم دهخدا).
- با دنبه بروت چرب کردن. (امثال و حکم دهخدا).
- دنبۀ پروار، دنبه ای که پرورده باشد. (شرفنامۀ منیری). دنبۀ فربه و آکنده. دنبۀ گوسفند پرواری (در تداول خراسان).
- دنبه خوردن، کنایه از اقدام به امور مشکل صعب خطرناک است، و از اینجاست که گویند: دنبه خوردن نه کار آسان است. (لغت محلی شوشتر).
- ، ساده پرستی و اغلام. (لغت محلی شوشتر).
- مثل دنبه. (امثال و حکم دهخدا).
، مجازاً به اطلاق جزء بر کل، مجموع گوسپند را دنبه گویند. (آنندراج) (غیاث) ، دم. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف).
- دنبۀمرغ، زمکّی. زمجّی. بن دنبال مرغ است. (یادداشت مؤلف).
، سرین. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث). کفل و سرین آدمی. (لغت محلی شوشتر) :
شیخ مرطوبی ما دنبۀ سستی دارد
گوسفندیست که انداز درستی دارد.
میرنجات (از آنندراج).
، مجازاً، هر چیز نرم. (از لغت محلی شوشتر) ، مجازاً زن و دختر فربه و نرم و لطیف را گویند. (از یادداشت مؤلف) ، نام طعامی است، مکر و فریب. (آنندراج) (از غیاث) :
وز آن دنبه که آمد پیه پرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَمْ بَ)
نام شهری است به هندوستان. (از برهان) (از شرفنامۀ منیری) (از ناظم الاطباء). رشیدی گوید که این لفظ، ونبر است به کسر واو، و دال تصحیف است. (از آنندراج). ظاهراً صورتی از دنپر است و آن خود مخفف دنپور باشد. (یادداشت مؤلف). رجوع به دنپور شود:
سوی کشور هندوان کرد رای
سوی کابل و دنبر و مرغ و مای.
فردوسی.
کجا نام آن نامور مای بود
به دنبر نشسته بت آرای بود.
فردوسی.
همه کابل و دنبر و مای و هند
ز دریای چین تا به دریای سند.
فردوسی.
تویی پهلوان جهان کتخدای
به فرمان تو دنبر و مرغ و مای.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَمْ بَ)
دمر یا وارونه. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). رجوع به دمر شود
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ)
دهلی دم دراز از چوب و یا سفال که در زیر بغل گرفته نوازند. (از ناظم الاطباء) (ازبرهان) (از آنندراج). قسمی طبل خرد چون دف و دورویه با دیوارۀ بلندتر که نوازند نگاه داشتن اصول را. تنبک. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دمبک و تنبک شود
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بَ)
دمل و برآمدگی کوچکی در جلد که رنگش سرخ و شکلش مخروطی است و نوعاً مرکز آن متقرح گشته و گود می گردد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج). دبیله. دمّل. بناور. (یادداشت مؤلف). ورمی که در اعضاء به هم رسد و به زبان عربی دمل می گویند. (لغت فرس اسدی) :
دنبل برآمد آن سره یار مرا به...
من بودمش به داروی آن درد رهنمون.
سوزنی.
این بد علاج و داروی دنبل که گفتمت
گر بخردی مدار تو قول مرا زبون.
سوزنی.
چرخ دریوزۀ مرهم کند از خاک درش
تا مگر به شود اندر خم پشتش دنبل.
بیدل (از آنندراج).
و رجوع به دمل شود
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بُ)
نام کوهی واقع در کوهستان دیار بکر از یک پارچه سنگ و پیوستگی به کوه دیگر ندارد و اطراف آن جلگه و دشت، و خوانین دنبلی آذربایجان منسوب بدانجا می باشند و نیز طایفۀ ضرابی کاشان از این گروهند. (ناظم الاطباء) ، طایفه ای از کردان که دنبلی نیز گویند بدان منسوب است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
این کلمه در شاهد زیر از تاریخ طبرستان همراه زل آمده است و به نظر می رسد که با کلمه دنبه بستگی داشته باشد و معنی دنبه دار دهد، چه زل گوسفند بی دنبه را گویند و در این صورت ضبط آن نیز به ضم دال و فتح یا ضم باء خواهد بود. (از یادداشت مؤلف) : و دویست وهشتادهزار گوسفند از دنبل و زل خاص او در دست چوپانان. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(دِنْ نَ بَ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بِ)
دهی است از دهستان برزرود بخش حومه شهرستان اصفهان با 104 تن سکنه. آب آن از زاینده رود و چاه. راه آن اتومبیلرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(دُمْ بُ)
بدخلق. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
آلتی است که در ورزشهای بدنی بخصوص زیبایی اندام یکار رود و آنرا معمولا یک جفت است که هر کدام را در یک دست گرفته ضمن باز و بسته کردن دست عضلات بازو پشت بازو ساعد و کتف را تقویت میکند. یا دمبل صفحه یی دمبلی که وزن آن با اضافه کردن و کم کردن صفحات مختلف قابل تغییر است. یا دمبل قالبی دمبلی که وزن آن ثابت است و فابل کم و زیاد کردن نیست برای جثه های مختلف از 4 کیلویی تا 12 کیلویی (یک جفت) وجود دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنبه نهادن
تصویر دنبه نهادن
فریب دادن بازی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی که دنبه گوسفند را در آن برشته کنند، نوعی جادوگری و آن چنانست که ساحران بنام شخص سوزن بسیار بر دنبه گوسفند بخلانند و افسونی بر آن خوانند و آنرا در قبری کهنه آویزند و چراغی در زیر آن روشن کنند تا از حرارت دنبه بگداز آید و چنانکه دنبه میگدازد آن شخص نیز بگدازد و لاغر شود تا بمیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنبه دادن
تصویر دنبه دادن
غافل کردن و فریب دادن
فرهنگ لغت هوشیار
خایه گوسفند که آنرا کباب کنند و خورند بیضه گوسفند، نوعی قارچ که در امکنه مرطوب روید و آنرا در روغن تفت دهن و خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنباله رو
تصویر دنباله رو
پیرو، تقلید گر، تابع
فرهنگ لغت هوشیار
دمل و بر آمدگی کوچکی در پوست که رنگش سرخ و شکلش مخروطی است، ورمی که در اعضا بهم رسد و بزبان عربی دمل گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تنبک، دهلی، دم دراز از چوب و یا سفال که در زیر بغل گرفته می نوازند دهلی است که از چوب و سفال سازند و بازیگران در زیر بغل گرفته نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
آن جز از گوسفند که بجای دم از خلف آن واقع شده و محتوی چربی می باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنباله دار
تصویر دنباله دار
هر چیز که دنباله و ذیل و زایده دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دنبه
تصویر دنبه
((دُ بِ))
دمبه، جزیی از بدن گوسفند که به جای دم در انتهای خلفی تنه او آویخته و محتوی چربی است، پیه، چربی، گذار کردن نوعی رمل و جادو برای از میان برداشتن یا آسیب رساندن به کسی. با دنبه آدمکی درست می کردند و با نیت آسیب رساندن به آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دنباله روی
تصویر دنباله روی
تقلید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دنباله دار
تصویر دنباله دار
ممتد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دنباله
تصویر دنباله
ادامه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دنبالک
تصویر دنبالک
لینک
فرهنگ واژه فارسی سره
دنبه به خواب، دلیل مال است، که مرد نگاه می دارد یا مال زن او بود. اگر بیند دنبه خام می خورد، دلیل که مال به شبهه خورد. اگر بیند دنبه پخته می خورد، دلیل که از دشمنش مال بخورد. محمد بن سیرین
دنبه در خواب دیدن، یک بدره درم است.
اگر بیند چون گوسفندان دنبه داشت، دلیل که او را فرزندی آید، که صاحب اقبال و دولت است و روزی بر وی فراخ است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
گوسفند دنبه دار
فرهنگ گویش مازندرانی