جدول جو
جدول جو

معنی دمیره - جستجوی لغت در جدول جو

دمیره
(دَ رَ)
ده بزرگیست که در ساحل رود نیل و راه دمیاط و روبروی قریه ای دیگر همنام خود شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از امیره
تصویر امیره
(دخترانه)
مؤنث امیر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دایره
تصویر دایره
شکل مسطح گردی که همۀ نقاط آن از مرکز به یک فاصله باشند، خط گرد که دور چیزی را احاطه کرده باشد، پرهون، چنبر، حلقه، در موسیقی از آلات موسیقی ضربی به صورت چنبری چوبی که در یک طرف آن پوست نازکی چسبانده شده، باتره، تبوراک، دف، محدوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دویره
تصویر دویره
خانقاه، بنایی برای عبادت، ریاضت، اجتماع، سماع و زندگی درویشان و صوفیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمیده
تصویر دمیده
وزیده، روییده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمیره
تصویر خمیره
سرشت، طینت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دمیمه
تصویر دمیمه
دمیم، زشت، زشت رو، حقیر و پست
فرهنگ فارسی عمید
(دُ وَ رَ)
نهری است که از پرتقال گذرد
لغت نامه دهخدا
(دُ وَ رَ)
مصغر داره، یعنی خانه کوچک. (ناظم الاطباء). مصغر دار، سراچه، هالۀ کوچک گرد ماه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ)
مرغزار نیکوی بسیارگیاه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دقر. دقره. دقری ̍
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ / رِ)
کلمه تعجب است در زبان لوطیان. کلمه تعجبی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). دکی. زکی. دکیسه. و رجوع به دکی و دکیسه و زکی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است جزء دهستان رستاق بخش خمین شهرستان محلات. واقع در دوهزارگزی جنوب باختری خمین. دارای هوای معتدل و 100 تن سکنه. آب آن از قنات است. محصول آن غلات و چغندرقند و انگور و پنبه و شغل مردم آن زراعت و راه آن مالروست. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
خمیرمایه. برازده. مایه خمیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، طبیعت. طبع. طینت. طویت. کیان. کینونت. فطرت. نهاد. گهر. گوهر. خلقت. جبلت. آب و گل. ذات. (یادداشت بخط مؤلف) ، مقوا که کنند نه از کاغذهای برهم نهادۀ چسبانیده بلکه از خمیر مایۀ کاغذ. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(ثَ رَ)
زمین میوه ناک، مسکه که ظاهر شود بر ساحت پیش از جمع شدن، شیری که مسکۀ آن ظاهر نشده باشد یا شیری که مسکۀ آن برآمده باشد
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
حمیر. یرنداق که بدان زین بندند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و آنرا شکر نیز نامند. (اقرب الموارد). و یرنداق تسمه و دوالی باشد. (آنندراج). رجوع به حمیر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رِ)
دهی است از دهستان همائی شهرستان سبزوار. ناحیه ای است کوهستانی معتدل. از قنات مشروب میشود. محصول آن غلات و پنبه. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مؤنث امیر. خاتون. خانم. (فرهنگ فارسی معین).
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ / رِ)
دوال و تسمه ای که بدان قمار بازند. (ناظم الاطباء) (ازآنندراج) (از فرهنگ اوبهی) (از برهان) :
شاه غزنین چو نزد او بگذشت
چون دویره به گردش اندر گشت.
عنصری (از اسدی)
لغت نامه دهخدا
کار فرمان فر سالار مدیره در فارسی مونث مدیر: راینیتار سالار راستار مونث مدیر. یا هیات (هیئت مدیره)، هیاتی که شرکت بانک: جمعیت یا موسسه ای را اداره کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماره
تصویر دماره
کشتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دقیره
تصویر دقیره
چمنزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیمه
تصویر دمیمه
زن زشت رو و پست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیکه
تصویر دمیکه
گل بهمن از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیده
تصویر دمیده
پف کرده، فوت کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثمیره
تصویر ثمیره
میوه ناک پر بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امیره
تصویر امیره
از پارسی میر بانو خدیش مونث امیر خاتون خانم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمیره
تصویر خمیره
خمیر ترش، خمیر مایه
فرهنگ لغت هوشیار
با تره خمک ازابزارهای خنیا مونث دایر (دائر) دور زننده گردنده، خطی گرد که دور چیزی را احاطه کرده باشد، سطحی که خطی مدور گرد آنرا احاطه کرده باشد بطوری که فاصله هر یک از نقاط محیط آن نسبت به نقطه مرکزی مساوی بود، جمع دوایر (دوائر) یا دایره صغیره. دایره ایست مفروض که کره را نصف نکند. مقابل دایره عظیمه دایره عظمی (عظیم) دایره ایست مفروض که کره را نصف کند. مقابل دایره صغیره. دایره های عظیمه که اهل هیئت بر فلک فرض کرده اند نه اند: معدل النهار، منطقه البروج، دایره ماره بالاقطاب الاربعه دایره ای است که بر هر دو قطب منطقه البروج وهر دو قطب معدل النهار و بر هر دو میل کلی گذشته، دائره الافق دایره ایست که فلک را نصف کند در میان مرئی و غیر مرئی، دایره نصف النهار، دائره الارتفاع چون قوس ارتفاع کواکب از این دایره ماخوذ است بدین نام نامیده شد، این دایره از سمت الراس و القدم میگذرد و در روز و شب دوباره بر دایره نصف النهار منطبق میشود، دائره اول السموات دایره ای است که مرور میکند بسمتین الراس و القدم و بدو نقطه مشرق و مغرب و قطبین، دائره المیل و این دایره ایست که مرور میکند بهر دو قطب معدا النهار و بدان بعد کواکب سیاره از معدل النهار و میل منطقه البروج از معدا النهار شناخته میشود، دائره العرض دایره ایست که مرور میکند بدو قطب بروج و بان عرض کوکب شناخته میشود. یا دایره مینا آسمان فلک. یا دایره هندی صفحه ای که در روی آن تعیین ساعات نمایند. یا روی دایره ریختن مطلبی را. آنرا اظهار کردن در کمال وضوح آنرا شرح دادن، لشکری که بر جای فرود آید، مهمیز پرندگان، خار، بخت بد. روزگار نامساعد، حادثه پیشامد جمع دایرات، خانقاه صومعه، جمعیت حلقه مجلس، موهای گرد بر جانب سر آدمی، سازی است از آلات ضربی دف داریه، در موسیقی قدیم کشورهای اسلامی بیک نوع درآمدمخصوص که از در آمد خواننده میشد اطلاق میشد، هر چند به هر مناسب جزو یک دستگاه کرده آنرا دایره نامیده و هر دایره را اسمی نهادند. شش دایره مشهور با نام بحرها که از هر دایره منشعب میشود از این قرار است: متفقه مختلفه موتلفه مجتلبه مشتبهه منتزعه، شعبه ای از یک اداره دولتی جمع دوایر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمیره
تصویر سمیره
خط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمیده
تصویر دمیده
((دَ دِ))
فوت کرده، پف کرده، وزیده، روییده، طلوع کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دایره
تصویر دایره
((یِ رِ))
دورزننده، گردنده، شکلی گرد که فاصله هریک از نقاط محیط آن نسبت به نقطه مرکزی مساوی باشد، جمع دوایر، یکی از سازهای ضربی، شعبه ای از یک اداره، مجازاً، حوزه میدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمیره
تصویر خمیره
((خَ رِ))
خمیرترش، سرشت، طبع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمیره
تصویر سمیره
خط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دایره
تصویر دایره
چنبره، پرهون، گردی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دبیره
تصویر دبیره
رسم الخط، فونت، خط
فرهنگ واژه فارسی سره